اخگر

ترجمه های آمادور نویدی – از اخگر شعله بر می خیزد!

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟(متن کامل): سایت آینده را بساز/برگردان: آمادور نویدی

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟(متن کامل)

منبع: سایت آینده را بساز

برگردان: آمادور نویدی

با ترجمه این سلسله مقالات تلاش می‌شود تا با نگاهی ژرف به عوامل اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک و نظامی، به دلایل فروپاشی (از این ببعد تخریب – م) اتحاد شوروی پی بُرد.

چرا باید نبش‌قبر کرد؟ زیرا که ما باید به تاریخ مراجعه کنیم و از گذشته درس عبرت بگیریم. زیرا که دیگر نه نخستین کشور سوسیالیستی جهان وجود دارد، و نه حتی خبری از دمکراسی‌های خلقی اروپا، که متحدان نزدیکش بودند. چنان‌چه اشتباهاتی صورت گرفته، ضروری است که بار دیگر تکرار نشوند. کشورهای سوسیالیستی موجود با بسیاری از فشارهای خارجی مشابهی مواجه هستند که اتحاد جماهیر شوروی با آن‌ها روبرو بود؛ و قطعا کشورهای سوسیالیستی آینده نیز روبرو خواهند شد. بعلاوه، کشورهای سوسیالیستی تابحال جهت حفظ حرکت انقلابی خود در طول نسل‌های دوم، سوم و چهارم با مشکلات زیادی روبرو بوده اند؛ و این امر بهمان اندازه در باره کوبا یا چین معاصر صادق است که در باره اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود. آشکارست که پرداختن به این مسائل ضروری است، زیراکه جزئیات تخریب شوروی، برخی از داده‌های خام و حل‌نشده را جهت چنین تجزیه وتحلیلی تشکیل می‌دهد. ما هرچه بیش‌تر بتوانیم در مورد تخریب شوروی یاد بگیریم، در آینده، جهت جلوگیری از شکست‌ها و بازگشت‌های تاریخی، آمادگی بیش‌تری خواهیم داشت، و مجهزتر خواهیم بود تا از سوسیالیسم دیدگاهی جذاب و قانع‌کننده توسعه دهیم که برای زمان ما مناسب و قابل اجراء باشد.

چرا اتحاد شوروی دیگر وجود ندارد؟(متن کامل)

فهرست:

* قسمت ۱: دیباچه

* قسمت ۲: رکود اقتصادی

* قسمت ۳: عقب‌نشینی ایدئولوژیک و محوتدریجی اعتماد‌بنفس

* قسمت ۴: بی‌ثباتی امپریالیستی و فشار نظامی

* قسمت ۵: پرسترویکا و گلاسنوست

* قسمت ۶: ازهم گسیختن کارها (۹۱-۱۹۸۹)

* قسمت ۷: احیای سرمایه‌داری فاجعه ای برای طبقه کارگر جهانی

*قسمت ۸: آیا جمهوری خلق چین به سرنوشت اتحاد شوروی سوسیالیستی دچار می‌شود؟

امید که با ترجمه این سلسله مقالات بتوانم اطلاعات مفید و روشن‌گرانه ای به جامعه فارسی‌زبان تقدیم کنم.

آمادور نویدی

چرا دیگر اتحاد شوروی وجود ندارد؟

قسمت ۱: دیباچه

این نخستین مقاله از مجموعه مقالات هشت قسمتی درباره تخریب اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی(USSR، اتحاد شوروی) است. اگرچه بیش از ۳۰ سال از آن‌روز سرنوشت‌ساز در سال ۱۹۹۱می‌گذارد که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ازهم پاشیده شد، اما درکُل، هنوز درک چپ از تخریب شوروی محدودست و افراد زیادی از مضامین مهم، درک ضعیفی دارند.

چرا باید نبش‌قبر کرد؟ زیرا که ما باید به تاریخ مراجعه کنیم و از گذشته درس عبرت بگیریم. زیرا که دیگر نه نخستین کشور سوسیالیستی جهان وجود دارد، و نه حتی خبری از دمکراسی‌های خلقی اروپا، که متحدان نزدیکش بودند. چنان‌چه اشتباهاتی صورت گرفته، ضروری است که بار دیگر تکرار نشوند. کشورهای سوسیالیستی موجود با بسیاری از فشارهای خارجی مشابهی مواجه هستند که اتحاد جماهیر شوروی با آن‌ها روبرو بود؛ و قطعا کشورهای سوسیالیستی آینده نیز روبرو خواهند شد. بعلاوه، کشورهای سوسیالیستی تابحال جهت حفظ حرکت انقلابی خود در طول نسل‌های دوم، سوم و چهارم با مشکلات زیادی روبرو بوده اند؛ و این امر بهمان اندازه در باره کوبا یا چین معاصر صادق است که در باره اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود. آشکارست که پرداختن به این مسائل ضروری است، زیراکه جزئیات تخریب شوروی، برخی از داده‌های خام و حل‌نشده را جهت چنین تجزیه وتحلیلی تشکیل می‌دهد. ما هرچه بیش‌تر بتوانیم در مورد تخریب شوروی یاد بگیریم، در آینده، جهت جلوگیری از شکست‌ها و بازگشت‌های تاریخی، آمادگی بیش‌تری خواهیم داشت، و مجهزتر خواهیم بود تا از سوسیالیسم دیدگاهی جذاب و قانع‌کننده توسعه دهیم که برای زمان ما مناسب و قابل اجراء باشد.

نیازی به گفتن نیست، و ادعا هم نمی‌کنم که پاسخ‌های قاطعی دارم. ناپدید شدن اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی موضوعی بسیار پیچیده است، زیرا که تاریخ، سیاست، اقتصاد، جامعه شناسی، فلسفه، علم نظامی، روان‌شناسی اجتماعی و غیره را دربر می‌گیرد. شاید دیگران از من بیش‌تر بدانند و تحقیقات کامل‌تری انجام داده باشند. هدف در این‌جا صرفا این‌ست‌که با ارائه طرح کلی تاریخی، چند سئوال، و دو فرضیه مطرح شود، که به مشارکت در بحث جاری کمک کند. جهت تحقیق عمیق‌تر درباره این موضوع، مایلم توجه خواننده را به کتاب‌های بسیار مفید زیر جلب کنم. هرکدام از کتاب‌های زیر نقاط قوی و ضعیف خود را دارد، اما همه آن‌ها درباره موضوع تخریب شوروی درک گران‌بهایی دارند و ازنظر پیکربندی نظرات به خود من کمک فوق العاده ای کرده اند.

* انقلاب از بالا: دیوید کوتز و فرد ویر(۱)

* سوسیالیسم خیانت شده: راجر کیران و توماس کنی(۲)

* اکتبر سرخ: ویجی پراشاد(۳)

* سیاه جامگان و سرخ ها: مایکل پرنتی(۴)

من از این‌که دیدگاهی حزبی دارم؛ و ‌از دست‌آوردهای اتحاد شوروی دفاع کرده ام؛ از این‌که در جنگ طبقاتی جهانی بین امپریالیسم و کشورهای سوسیالیستی، «در سنگر کارگران» ملت‌های استثمار شده، و کارگران و توده های تحت ستم کشورهای امپریالیستی بوده ام، عذرخواهی نمی‌کنم.

اگر خواننده بدنبال روایتی پیروزمندانه و ضدکمونیستی از مرگ شوروی می‌گردد، چنین چیزی را به آسانی می‌توان پیدا کرد، اما نه در این‌جا. نقطه آغازین سخن من این‌ست‌که مشکلات بسیار زیادی که بشریت با آن روبروست را نمی‌توان در چارچوب اقتصادی و سیاسی سرمایه داری حل نمود؛ و این‌که گذار بسوی سوسالیسم و، درنهایت، کمونیسم، هم مفید و هم ضروری‌ست.

موضوع‌های گسترده ای‌که در این مجموعه مقالات پوشش داده می‌شود عبارتند از: دست‌آ‌‌وردهای مثبت اتحاد شوروی؛ مشکلات زیاد اقتصادی دهه های ۱۹۷۰و ۱۹۸۰؛ عقب‌نشینی ایدئولوژیک و نارضایتی از دهه ۱۹۵۰ ببعد؛ ریگان، افغانستان، مسابقه تسلیحاتی و «دست نکشیدن از تلاش برای به دست آوردن خواسته ها تا زمان دست‌یابی»؛ میخائیل گورباچف و پرسترویکا و گلاسنوست وی؛ حوادث هرج و مرج دو سال آخر وجود اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی(۹۱-۱۹۹۰)؛ اثرات ضدانقلاب، هم در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و هم در سراسر جهان؛ و این‌که آیا جمهوری خلق چین احتمالا به سرنوشت مشابه سوسیالیست قبلی دچارمی‌‌شود؟

اما آیا تجربه شوروی شکستی غم‌انگیز نبود؟

تا زمانی‌که شیرها فاقد مورخان خود باشند، تاریخ شکار همواره شکارچی را می ستاید (ضرب المثل آفریقایی)(۵)

بیش از سی سال از تخریب اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و پایان جنگ سرد می‌گذرد، اما تاریخ آن کشور که بوسیله مورخان رسانه‌های اصلی(بخوان سرمایه‌داری-امپریالیستی) نوشته و گفته شده، این‌ست‌که اتحاد شوروی پروژه ای مخوف و جنایت‌کارانه بود؛ این‌که سوسیالیسم شوروی در تضاد با آزادی و دمکراسی بود؛ و این‌که کُل تجربه شوروی شکستی مطلق و در تضاد آشکار با موفقیت دمکراسی بازار آزاد غربی بود. همه این‌ نوشته‌ها و گفته‌ها در اروپای غربی و آمریکای شمالی با زیرکی مورد قبول عامه واقع شده است، تا درجه ای که وقتی افرادی در رسانه‌ها درستی این ادعا را زیر سئوال می‌برند، با آن‌ها مانند اصطلاح «اعضای زمین مسطح است» برخورد می‌کنند. این اصطلاح جهت توصیف افرادی بکار می‌رود که از باور به چیزی که آشکارا درست است خودداری می‌کنند (۶).

همه این‌ها نسبتا بچیزی کمک می‌کنند که مطمئنا مهم‌ترین موضوعات سیاست، اقتصاد، تاریخ، فلسفه و جامعه شناسی مدرن است: کمونیسم یک ایدئولوژی مُصر در اشتباه (لج‌باز در عقیده و عمل) است که در تضاد با ماهیت سرشت بشری است.

حتی درون چپ سیاسی، تعداد کمی هستند که زحمت دفاع از رکورد اتحاد شوروی را بخود می‌دهند. اما ما مُشت‌های گره کرده خودرا بالا می‌بریم و می‌گوئیم: «ما هنوز به سوسیالیسم معتقدیم»، اما روس‌ها اشتباه کردند». شاید سوسیالیسم واقعی هرگز ساخته نشده باشد؛ شاید اویل قرن ۲۰، روسیه با عقب‌ماندگی اقتصادی و اکثریت دهقانی گسترده خود، محیط مناسبی برای چنین پروژه جاه‌طلبانه‌ای نبود؛ شاید سوسیالیسم در اثر خودنمایی و بی‌رحمی رهبری شوروی، بویژه ژوزف استالین منحرف و نابود شد(نویسنده «معتقد به سوسیالیسم است»، اما با یک «شاید» به رفیق استالین – معمار سوسیالیسم – درست مانند بورژوازی بین الملل- افترا می‌زند و گفته‌های بورژوازی و امپریالیست‌ها را تکرار می‌کند- م) .

هرکدام از روایت‌های گوناگون «شکست» را که انتخاب کنید، شما بدون مشکل خاصی می‌مانید که چرا، در ۳۱ دسامبر سال ۱۹۹۱، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی از نقشه جهان محو شد: (آیا) این یک تجربه شکست خورده بود، و (اگر چنین است)، تجارب شکست خورده بالاخره باید خاتمه یابند.

اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از بسیاری جهات، فوق‌العاده موفق بود

مسیر ۷۴ سال طی‌شده اتحاد شوروی برابرست با یک دوره کامل تاریخی. شاید تاریخ هرگز چنین پیش‌رفت عالی از شرایط عقب‌ماندگی، بدبختی و تباهی به عظمت یک قدرت بزرگ مدرن با فرهنگ بسیار پیش‌رفته و رشد دائم رفاه توده ای را بخود ندیده باشد. (۷)

واقعیت این‌ست‌که، وظیفه درک انفجاراز درون‌‌‌ شوروی چندان ساده نیست. اتحاد شوروی چندین دست‌آورد تاریخی جهانی بنام خود ثبت کرد. در دوران شوروی، خلق‌های قلمرو اتحاد شوروی پیش‌رفت‌ بی‌سابقه ای را در استانداردهای زندگی تجربه کردند. روابط مالکیت فئودالی و عقب‌ماندگی محو گردید، و اتحاد شوروی بعنوان یک ابرقدرت – دومین اقتصاد بزرگ جهان در علم و تکنولوژی پیش‌رفته ظهور کرد. برای نخستین بار در تاریخ روسیه، فاجعه قحطی شکست خورد. فاشیسم اروپایی، اغلب از طریق تلاش‌ها، فداکاری‌ها، شجاعت و درخشش خلاقه خلق‌های شوروی شکست خورد. خلق‌های شوروی نخستین دولت رفاه فراگیر جهان را برپا کردند و از آن لذت بردند. هر کسی‌که خواهان و قادر بکارکردن بود، بی‌کار نمی‌ماند. آموزش و پرورش، و مراقبت‌های بهداشتی جامع و رایگان بود. مسکن اغلب کوچک، اما همگانی و ارزان بود. برای نخستین بار در تاریخ، برتری سیاسی فرهنگی طبقه کارگر برقرار شد: دولت اعتبارخود را براساس چگونگی کیفیت خدمت به توده ها، و نه به ثروت‌مندان کسب نمود. با کمک خلق‌های شوروی، جنبش‌های آزادی‌بخش سراسر جهان قادر شدند که از زنجیرهای استعمار و امپریالیسم آزاد گردند. مایکل پرنتی با مسخره کردن ضدکمونیسم تاریخی مورخان رسانه‌های سرمایه‌داری و امپریالیستی، می‌نویسد:

گفتن«سوسیالیسم کارایی ندارد» بمعنای نادیده گرفتن این واقعیت است که سوسیالیسم کارایی داشت. در اروپای شرقی، روسیه، چین، مغولستان، کره شمالی، و کوبا، کمونیسم انقلابی یک زندگی برای توده های مردم ایجاد کرد که خیلی بهتراز زندگی تیره و تار گذشته بود که تحت سُلطه اربابان فئودال، رؤسای نظامی، استعمارگران خارجی، و سرمایه‌داران غربی تجربه کرده بودند. نتیجه نهایی، پیش‌رفت چشم‌گیر شرایط زندگی صدها میلیون نفر در مقیاسی که هرگز قبل یا پس از آن در تاریخ مشاهده نشده است… سوسیالیسم دولتی کشورهای بشدت فقیر را به جوامع مدرن مبدل ساخت بطوری‌که در آن‌ها همه باندازه کافی غذا، پوشاک، و مسکن و سرپناه داشتد؛ و جائی‌که همه سال‌خوردگان از حقوق بازنشستگی مطمئن برخوردار بودند؛ و جائی‌که همه کودکان(و بسیاری از افراد بالغ) به مدرسه می‌رفتند و هیچ‌کسی از مراقبت‌های پزشکی و بهداشتی محروم نبود.» (۸).

قطعا، سوسیالیسم در عمل، بسیاری از بدترین مشکلات انسانی را حل نمود؛ مشکلاتی‌که سرمایه داری نتوانسته بود(و هنور هم نتوانسته است) آن‌ها را حل کند. بوریس پونوماریف، تئوریسین برجسته حزب کمونیست اتحاد شوروی(و یکی از نمایندگان باهوش‌تر سال‌های ۷۰ و ۸۰)، سوسیالیسم را در جملات زیر خلاصه کرده است:

«سوسیالیسم به مشکل بی‌کاری که بدترین و حل‌نشدنی‌ترین مشکل اجتماعی در جهان سرمایه داری است برای همیشه پایان داده است. کشورهای جامعه سوسیالیستی طرح‌های امنیت اجتماعی را معرفی کرده اند که کل جمعیت را برای مراقبت‌های پزشکی و آموزش مجانی، مسکن تضمینی هم‌راه با بسیاری دیگر از موهبت‌های اجتماعی و حقوق اقتصادی پوشش می‌دهد و همه از آن لذت می‌برند. سوسیالیسم توزیع منصفانه منافع مادی و فرهنگی را ضمانت کرده است … سوسیالیسم به دست‌مزد نابرابر زنان و جوانان خاتمه داده است… رکورد اتحاد شوروی بعنوان یک دولت سوسیالیستی چندملیتی بطور قانع کننده ای ثابت می‌کند که سیستم سوسیالیستی حقوق مساوی برای همه مردم را تضمین می‌کند، و جهت پیش‌رفت اقتصادی و فرهنگی پویا، روابط دوستی برادرانه بین مردم برقرار می‌کند.»(۹).

آغاز از یک شالوده بسیار پائین

جهت ارزیابی از دست‌آوردهای اتحاد شوروی، این مهم است تا شالوده بسیار پائینی را برسمیت بشناسیم که از آن‌جا آغاز نموده است. روسیه قبل از انقلاب با گرسنگی عمومی، اقتدارگرایی مطلق، نابرابری کریه، نژادپرستی فراگیر و قربانیان ضدسامی(که سهوا یا عمدا به آن یهودی‌ستیزی می‌گویند- م)، و استثمار وحشیانه مشخص می‌شد. کارگران و دهقانان حتی از دست‌رسی به تحصیلات ابتدایی محروم بودند. رژیم ورشکسته تزاری(و درواقع دولت موقت پس از انقلاب فوریه ۱۹۱۷)، بجز توسعه استعماری و فدا کردن جان میلیون‌ها آدم معمولی فکر دیگری نمی‌کرد. همان‌گونه که کوتز و ویر در کتابشان در انقلاب از بالا می‌نویسند:

«اقتصاد روسیه در سال ۱۹۱۷، خیلی عقب‌تر از سرمایه‌داری پویای قدرت‌های بزرگ بود. در سال ۱۹۸۰، حدود ۶۳ سال بعد از انقلاب روسیه، اتحاد شوروی قطبی از قطب‌های جهان دوقطبی بود. اتحاد شوروی به کشوری مدنی و صنعتی با جمعیت ۲۶۵ میلیون نفر تبدیل شده بود. اتحاد شوروی با معیارهای مانند امید به زندگی، مقدار دریافت کالری، و سواد به مقام کشورهای توسعه‌یافته رسیده بود. اتحاد شوروی به بسیاری از کشورهای جهان کمک‌های اقتصادی و نظامی ارائه داد. اتحاد شوروی در بسیاری از حوضه های علم و تکنولوژی پیش‌گام بود. اتحاد شوروی اقدام به پرتاب نخستین ماهواره فضایی کرد. اتحاد شوروی در برخی از حوزه‌های دیگر، از فلزات تخصصی گرفته تا ماشین‌هایی جهت جوش‌کاری یک‌پارچه و بدون‌ درز یا خطوط راه آهن، تا تجهیزات جراحی چشم، یک پیش‌رو جهانی بود. هنرمندان و ورزش‌کاران اتحاد شوروی در میان بهترین های جهان بودند. اتحاد شوروی با متحدان پیمان ورشویی خود، ازنظر نظامی برابر با اتحاد ناتو برهبری آمریکا بود.»

بوسیله ما، برای ما: مردم معمولی در رأس رهبری جامعه

اتحاد شوروی نخستین دولتی بود که بوضوح خواسته های طبقه کارگر و توده های تحت ستم را نمایندگی کرد. همان‌گونه که لنین گفت، اهمیت انقلاب «قبل از هرچیزی این‌ست‌که ما یک دولت شورایی، سازمان قدرت خود را خواهیم داشت، که در آن بورژوازی بهیچ‌طریق سهمی نخواهد داشت. خود توده های تحت‌ستم قدرتی برقرارمی‌سازند. دستگاه‌های دولتی قدیمی هم از پایه متلاشی خواهند شد و دستگاه اداری جدیدی بشکل سازمان‌های شورایی تنظیم می‌گردد.» (۱۰).

در بنیادی‌ترین سطح، منافع رشد اقتصادی بجای این‌که به دست طبقه سرمایه دار برسد، برای مردم عادی هدایت شد. درحالی‌که بطور کلی در آمریکا، اروپای غربی و ژاپن در دوره پساجنگ، رشد تولید ناخالص داخلی محترم شمرده می‌شد، اما هم‌تای آشکار خود- نابرابری درحال توسعه را داشت. ثروت‌مند بسیار بسیار ثروت‌مندتر می‌شدند؛ اما شرایط برای فقرا اندکی پیش‌رفت داشت. بنابه گفته آلبرت شیمانسکی، «در کل دوره ۱۹۸۰-۱۹۴۵، دست‌مزدهای واقعی کارگران کارخانه و ادارات شوروی ۷/۳(۳ و هفت دهم) برابر افزایش یافت. جهت مقایسه، باید توجه داشت که دست‌مزدهای واقعی همه کارگران آمریکا طی دهه ۱۹۷۰، و اوایل دهه ۱۹۸۰ حدود یک درصد(۱٪) کاهش یافت». باضافه، در اتحاد شوروی، مواد غذایی اساسی، مسکن و حمل و نقل، همگی بشدت سوبسید(یارانه) می‌شدند. «مسکن، دارو، حمل و نقل و بیمه، بطور میانگین ۱۵٪ از درآمد یک خانواده شوروی را تشکیل می‌شد، در مقایسه با آمریکا که ۵۰٪ بود، درحالی‌که حتی خدماتی مانند آموزش عالی و مراقبت از کودکان یا مجانی بود یا بشدت سوبسید می‌شدند (۱۱).

اتحاد شوروی بطور غیرقابل مقایسه ای مساوات‌تر از کشورهای سرمایه داری بود: «تفاوت درآمد بین پُردرآمدترین و کم درآمدترین(فراد) در اتحاد شوروی حدود پنج به یک بود. اما در آمریکا، این تفاوت درآمد سالانه بین مولتی میلیاردرها و کارکنان فقیر شاغل بیش‌تر از ده هزار به یک (۱۰ هزار به ۱) است.» (۱۲)

فائق آمدن به بی‌کاری در شوروی پیش‌رفتی غیرمنتظره بود. حقوق فردی جهت استخدام بارور در اعلامیه جهانی حقوق بشر برسمیت شناخته شده است، اما هنوز تحت سیستم سرمایه داری تضمین چنین حقی تقریبا غیرممکن‌ست، و آن‌چه را که مارکس بعنوان «ارتش ذخیره کار»(یعنی شمار قابل توجهی از کارگران بی‌کار) در سرمایه‌داری توصیف نمود، جهت اعمال فشار بر کاهش دست‌مزدها اعمال می‌شود. برعکس، در سیستم سوسیالیستی، جایی‌که سود حاصل از کار بجای این‌که در انحصار صاحبان ابزار تولید (یعنی طبقه سرمایه دار) قرار گیرد، بین مردم به اشتراک گذاشته می‌شود، وجود بی‌کاری بمعنای هدردادن واضح منابع است، و به هیچ‌کسی کمک نمی‌کند.

بنابراین، اتحاد شوروی اولین اقتصاد صنعتی مدرن بود که به بی‌کاری طویل المدت خاتمه داد. نتایج منطقی این امر از لحاظ رفاه مردم بسیار عظیم بود؛ گذشته از همه این‌ها، بی‌کاری بطور گسترده بعنوان مشکل شماره یک اجتماعی – اقتصادی در جهان سرمایه داری درنظر گرفته می‌شود(۱۳). ریش‌سفید سرخ کانتربری، هیولت جانسون، در مطالعات کلاسیک خود از سوسیالیست یک ششم جهان، براساس سفرهای متعدد خود به اتحاد جماهیر سوسیالیستی در دهه ۱۹۳۰، از تأثیرات اجتماعی استخدام کامل و دولت رفاه صحبت نمود:

«دست‌آوردهای معنوی گسترده اتحاد شوروی تا حد زیادی بخاطر رفع ترس هستند. کارگران در یک کشور سرمایه‌داری در ترس بسر می‌برند. ترس از اخراج، ترس از این‌که هزار انسان بی‌کار خارج از درب بایستند و در آرزوی شغل خود باشند، روح و روان یک انسان را می‌شکند و نوکرصفتی را تولید می‌کند. ترس از بی‌کاری، ترس از سقوط، ترس از رکود تجاری، ترس از بیماری، ترس از سال‌مندی فقیرانه سنگینی شکننده ای بر ذهن کارگر دارد. دست‌مزدهای چند هفته فقط بین او و فاجعه قرار دارد، زیرا که وی فاقد اندوخته است.

هیچ چیزی باندازه فقدان ترس به فکر بازدیدکننده از اتحاد شوروی نمی‌رسد… هیچ ترسی والدین شوروی را برای نگه‌داری یک کودک تازه متولد شده عاجز نمی‌کند. هیچ ترسی جهت هزینه دکترها، هزینه مدرسه، یا هزینه دانش‌گاه وجود ندارد. نه ترسی از کم‌کاری است، نه ترسی از کار زیاد. هیچ ترسی از کاهش دست‌مزد، در قلمروی که هیچ‌کسی بی‌کار نیست وجود ندارد… تا زمانی‌که به کار نیازست، کار برای همه آزاد است. در اتحاد شوروی کارگران مورد تقاضا می‌باشند؛ و دست‌مزدها افزایش می یابد.» (۱۴)

رسم و رسوم طولانی و قابل ستایش موسیقی، ادبیات و تئاتر روسیه با اندوخته غنی رسوم فولکوریک از سراسر اتحاد شوروی ترکیب شدند، و فرهنگی فراگیر، قابل دست‌رسی، خلاقانه و غرورآفرین ساختند. ازهمه مهم‌تر، زندگی فرهنگی نه متعلق به ثروت‌مندان یا روشن‌فکران، بلکه در مالکیت جمعی توده ها بود.

یونسکو گزارش داد که شهروندان شوروی بیش‌تراز هر شهروند دیگری در جهان کتاب می‌خوانند و فیلم تماشا می‌کنند. هرسال شمار مردمی که تقریبا برابر با نیمی از کل جمعیت است از موزه ها بازدید می‌کنند، و حضور در تئاترها، کنسرت‌ها و سایر اجراها نسبت به کُل جمعیت برتری دارد. دولت جهت بالابردن سطح باسوادی و استانداردهای زندگی عقب‌مانده ترین مناطق، و با تشویق مکاتبات فرهنگی بیش از ۱۰۰گروه ملیتی که اتحاد شوروی را تشکیل می‌دهند، با کوششی هم‌آهنگ عمل کرده است. برای نمونه، در سال ۱۹۱۷، در قرقیزستان، فقط یک‌نفر در هر ۵۰۰ نفر سواد خواندن و نوشتن داشت، اما ۵۰ سال بعد، تقریبا همه میتوانستند و باسواد شده بودند. (۱۵)

ایجاد یک دولت چندملیتی پیروزمند

دولت شوروی در مرزبندی با استعمار وحشیانه امپراتوری تزاری موفق شد ده‌ها ملت و قوم را در یک دولت چندملیتی برمبنای احترام وبُردباری متحد سازد. «برابری کامل حقوق برای همه ملت‌ها؛ حق ملت‌ها برای تعئین سرنوشت؛ اتحاد کارگران همه ملت‌ها»(۱۶) شعاری بسیار پیش‌رفته در هرجایی ازنظر سیاسی در اوایل قرن ۲۰، خصوصا در روسیه، آن‌زمان «زندان ملل» بود.

تصمیم به حل مسئله ملی در اتحاد شوروی دست‌آوردی تاریخی بود. آموزش مشهور مارکس در ریشه روی‌کرد شوروی بود که «هرملتی که به ملت دیگری ظلم کند، زنجیرهای خود می‌سازد»(۱۷). ملل گوناگون ، با مذاهب، قومیت ها، تاریخ ها و آداب و رسوم گوناگون خود، در دولتی چندملیتی گردهم آمدند که فعالانه جهت غلبه بر شوینیسم و سُلطه روسی تلاش می‌کردند که درطول قرن‌ها تحت زمان تزارها ساخته شده بود. ملل سابقا سرافرازی مانند آذربایجان و گرجستان – مراکز پُرجنب و جوش در امتداد جاده ابریشم که از استبداد و عقب‌ماندگی اجباری بعنوان بخشی از امپراتوری روسیه رنج برده بودند – به بازی‌کنانی برابر در اتحاد سوسیالیستی تبدیل شدند، که در پروسه، پیش‌رفت‌های فوق‌العاده ای در استانداردهای زندگی، سطوح آموزشی، دست‌رسی به امکانات فرهنگی، و غیره را تجربه کردند.

سمیر امین اشاره کرد:

« جهت بهتر شدن، سیستم شوروی تغئیراتی را به ارمغان آورد. به این جمهوری‌ها، مناطق، و حوزه‌ها خودمختاری داد، تا در سرزمین‌های عظیم زندگی کنند، حق بیان فرهنگی و زبان مادری خود را داد که در دولت تزاری مورد نفرت قرار گرفته بودند. آمریکا، کانادا، و استرالیا هرگز با بومیان خودشان چنین رفتار نکردند و مطمئنا الان هم آماده انجام این‌کار نیستند. دولت شوروی کارهای بیش‌تری انجام داد: سیستمی ایجاد کرد تا سرمایه را از مناطق ثروت‌مند اتحاد شوروی(روسیه غربی، اوکراین، بلاروس، و بعدها کشورهای بالتیک) به مناطق درحال توسعه شرق و جنوب انتقال دهد. شوروی سیستم دست‌مزد و حقوق اجتماعی را در سراسر قلمرو اتحاد شوروی مرسوم کرد، کاری‌که البته قدرت‌های غربی هرگز با مستعمره های خود انجام ندادند. بعبارت دیگر، شوروی مساعدتی موثق مخترع نمود، که در تضاد کامل با مساعدت‌های دروغین باصطلاح توسعه کشورهای اهدا کننده امروزی‌ست.» (۱۸).

زمانی‌که جنبش‌های رادیکال در مناطق آسیای مرکزی و قفقاز امپراتوری روسیه قدرت شوراها را تأسیس کردند، رژیم‌های جدید بلافاصله دست‌بکار لغو میراث سُلطه روسی شدند، درگیر توزیع رادیکال زمین‌ها – اهدای همان زمینهایی به دهقانان محلی گستند که توسط استعمارگران روسی تصرف شده بود. این امر با «دامنه وسیعی از پیش‌رفت‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در زندگی مردم، ازجمله کارزار سوادآموزی توده ای، آموزش همگانی، مدرنیزه کردن کشاورزی، صنعتی کردن، و تدارک خدمات ابتدایی پزشکی و رفاهی ادغام شد.»(۱۹)

جمهوری‌های شرقی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که توسط رژیم تزاری در وضعیت عقب‌ماندگی و وابستگی استعماری ابدی نگه داشته شده بودند، دورانی از پیش‌رفت‌های اقتصادی و فرهنگی بی‌سابقه ای را تجربه کردند، که بین کُل جمعیت به اشتراک گذاشته شده بود.

«قبل از انقلاب بلشویکی، اغلب قریب به اتفاق مردم آسیای شوروی بی‌سواد بودند. حتی در سال ۱۹۲۶، یک دهه بعداز انقلاب، فقط ۸/۳ ٪(سه و هشت‌دهدم درصد) جمعیت در تاجیکستان، ۶/۱۱٪(یازده و شش‌دهم درصد) از مردم ازبکستان، ۰/۱۴٪ (چهارده درصد) از مردم ترکمنستان، و ۵/۱۶٪ (شانزده و نیم درصد) از مردم قرقیزستان باسواد بودند؛ اغلب باسوادها درواقع مهاجران روسی بودند. در پایان دهه ۱۹۳۰، اغلب مردم سراسر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی باسواد بودند، و در پایان دهه ۱۹۵۰، درواقع سواد همگانی شده بود.» (۲۰)

این‌را با هند سرمایه داری مقایسه کنید، با جایی‌که نرخ سواد خواندن و نوشتن فقط۷۴٪ است – یا شاید بیش‌تر مربوط به افغانستان، که مرزی مشترک و شباهت‌های زیادی با ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان دارد، جایی‌که نرخ باسوادی امروز در پائين ترین سطح جهان‌، و فقط ۳۱٪ (و برای زنان۱۷ ٪) است.

پیروزی بر تبعیض نژادی

شهروندان شوروی تلاش کردند که جامعه ای فاقد تبعیض‌نژادی بسازند. درست همان‌طوری‌که « سرمایه داری بدون نژادپرستی وجود ندارد»(مالکوم ایکس)، اتحاد شوروی براین بنیاد و اساس ساخته شد که سوسیالیسم با نژادپرستی غیرممکن‌ست. قانون اساسی فاقد ابهام بود:

«طبق قانون، هرگونه کاهش مستقیم یا غیرمستقیم حقوق، یا، برعکس، ایجاد هرگونه امتیاز مستقیم یا غیرمستقیم برای شهروندان براساس نژاد یا ملیت آن‌ها، هم‌چنین هرگونه حمایت ازانحصار نژادی یا ملی یا نفرت و تحقیر، تنبیه می‌شود». نمایان‌ترین واژه ها، طرز برخورد با یهودی‌های قبل و بعداز انقلاب بود. یهودی‌ها در دوره تزار در معرض آنتی سمیتیسم(یعنی ضدسامی و نه ضدیهودی- اشتراک) خشن و وحشیانه، ازجمله پوگروم (آزار و کشتار همگانی رسمی تصویب شده) قرار داشتند. روسیه مرکز قربانیان ضدسامی قدیمی اروپایی بود که منجر به ظهور طاعون نازیسم شد. «یهودی‌ها بطور سیستماتیک از پُست‌های خاص و ممتاز محروم بودند، و بسیاری از آن‌ها در نسل‌های قبل از انقلاب ۱۹۱۷بعلت تبعیض و پوگروم از کشور فرار کرده بودند که تعداد زیادی از آن‌ها در آمریکا مستقر شدند.»(۲۱)

پس از انقلاب، کاربُرد واژه ضدسامی توهینی جنایی بحساب می‌آمد. درواقع، «روشن‌فکران و کارگران یهودی بطور غیرمتناسبی در جنبش انقلابی در امپراتوری روسیه فعال بودند. در سال ۱۹۲۲، یهودی‌ها ٪۲/۵ (پنج و دو دهم درصد) از اعضای حزب کمونیست (حدود پنج برابر درصد جمعیت خود) را نمایندگی می‌کردند.»

روزنامه‌های شوروی توجه قابل‌توجهی به شرایط سخت سیاه‌پوست‌های آمریکا داشتند. خیلی از آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار برجسته از اتحاد شوروی دیدن کردند و تحت تأثیر قرار گرفتند که چقدر با آن‌ها در شوروی بهتر از کشور محل تولدشان برخورد می‌شود. فعال برجسته حقوق مدنی آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار و پان آفریقایی، دبلیو. ایی. بی. دو بوریس(W. E. B. Du Bois)، نوشت: «بنظرم می‌رسد اتحاد شوروی تنها کشور اروپایی است که کم و بیش مردم آموخته نشده و تشویق نمی‌شوند که از برخی طبقات، گروه ها و نژادها متنفر باشند و نگاهی تحقیرآمیز داشته باشند. من کشورهایی را می‌شناسم که تبعیض نژادی و رنگ پوست فقط تظاهرات جزیی را نشان می‌دهند، اما هیچ کشور سفیدپوستی را نمی‌شناسم که کاملا فاقد تبعیض نژادی و رنگ پوست باشد. در پاریس برخی توجهات را جلب می‌کنم؛ در لندن با طبقه وازده اجتماع روبرو می‌شوم؛ در هرجای آمریکا با هرچیزی، از نادیده گرفتن تا کنجکاوی کامل، و اغلب توهین برخورد می‌کنم . در مسکو، بدون توجه می‌گذرم. روس‌ها کاملا بطور طبیعی از من اطلاعات می‌پُرسند؛ زن‌ها کاملا مطمئن و ناخودآگاه کنارم می‌نشینند. کودکان همواره ‌مؤدب هستند.» (۲۲)

آزادی زنان

قدرت شوروی برای ‌آزادی زنان و موقعیت آن‌ها در برابری با مردها( جنس «قوی»)، فقط بمدت دو سال، در یکی از عقب‌مانده ترین کشورهای اروپایی، بیش از همه جمهوری‌های پیش‌رفته، روشن‌فکر، و «دمکراتیک» جهان انجام داد که طی ۱۳۰ سال انجام گرفته بود (۲۳).

اتحاد شوروی در گسترش حقوق زنان بمدت چند دهه رهبر جهان بود. ماده ۱۲۲ قانون اساسی سال ۱۹۳۶، نه فقط اصل برابری جنسی را تعئین کرد، بلکه ابزاری را ایجاد نمود که دولت آن برابری جنسی ‌را تسهیل ساخت:

«زنان در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از حقوق برابر با مردان در همه حوزه‌های زندگی اقتصادی، دولتی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی برخوردار بودند. امکان استفاده از این حقوق با اهدای حق مساوی با مردها جهت کار، حقوق و مزایای پرداخت کار، استراحت و اوقات فراقت و خوش‌گذرانی، بیمه اجتماعی و آموزش، و حمایت دولتی از منافع مادر و کودک، قبل از زایمان و مرخصی زایمان با حقوق کامل، و فراهم ساختن شبکه گسترده‌ای‌ از زایش‌گاه ها، مهدکودک ها و کودکستان‌ها تضمین شده بود.»

قانون خانواده جهت ایجاد زمینه شکوفایی حقوق زنان نوشته شده بود. یارانه مراقبت از کودکان همگانی بود، که درنتیجه، تا اواخر دهه ۱۹۷۰، درصد زنان شاغل ۸۳٪ بود- در مقایسه با ۵۵٪ در آمریکا – و بیش از ۴۰٪ از دانش‌مندان متخصص زن بودند. زیمانسکی می‌نویسد که:

«در سال ۱۹۷۰، زنان پزشک در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بیش‌تر از بقیه سراسر جهان بود، و تقریبا ۲۰ بار بیش‌تر از آمریکا بود». وی نتیجه گیری کرد که: «زنان بطور قابل ملاحظه ای بیش‌تر از مردان مستقل بودند، و فرصت‌‌‌های بسیار بیش‌تری نسبت به قبل، حتی در مقایسه با زنان مشابه در کشورهای سرمایه داری برای آن‌ها دایر شده بود.»(۲۴)

این‌ دست‌آردها، بویژه با توجه به عقب‌ماندگی سیستم پدرسالاری امپراتوری روسیه تحت تزار، دست‌آ‌وردهای قابل‌توجهی بودند.

حمایت از مبارزات جهانی علیه استعمار و امپریالیسم

مقایسه پیش‌رفت‌هایی که در اتحاد شوروی بین سال های ۱۹۹۱-۱۹۱۷ انجام گرفت، با پیش‌رفت‌هایی که درهمان دوره در جهان سرمایه‌داری حاصل شد، ضروری‌ست است که بدانیم پیش‌رفت‌های سرمایه‌داری بر بستر استعمار و امپریالیسم ساخته شده است.

صنعتی‌سازی و نوسازی در بریتانیا، بدون سرقت در مقیاس گسترده زمین‌های حاصل‌خیز در آمریکا، تجارت برده فراآتلانتیکی، انقیاد استعماری هند، ایرلند و بخش بزرگی از آفریقا، امکان‌پذیر نمی‌شد.

پیش‌رفت اقتصادی برهبری آمریکا در قرن ۲۰، ناشی از سود استثمار نواستعماری بخش بزرگی از جهان‌ست.

نه فقط پیش‌رفت‌های شوروی مطلقا اصیل بود، بلکه چندین برابر چشم‌گیرتر بود، زیراکه بدون توسل به امپریالیسم حاصل شده بود.

ایگور لیگاچف (معاون گورباچف در اواسط دهه ۱۹۸۰، برای این‌که نمی‌خواست سوسیالیسم را نابود کند، برکنار شد)، تذکر می‌دهد:

«باید بخاطر داشت که ما هر دست‌آوردی که داشته ایم ناشی از تلاش خودخودمان بود، درحالی‌که کشورهای توسعه یافته سرمایه‌داری، اغلب ثروتشان را از غارت آشکار استعمارگران در گذشته و با انتقال بخارج منابع طبیعی ارزان کشورهای جهان سوم امروزی انباشته نموده، و نیروی کار ارزان آن‌ها را استثمار کرده اند. کشورهای سرمایه‌داری از این‌طریق توانسته اند استاندارد زندگی نسبتا بالایی برای جمعیت خود تأمین کنند.»(۲۵)

اتحاد شوروی نه فقط درگیر استثمار امپریالیستی نبود؛ بلکه علیه استثمار امپریالیستی مبارزه می‌کرد، و خود را بعنوان موتور عمده جنبش ضداستعماری وضدامپریالیستی می‌دید- و دوست همیشگی خلق‌های تحت ستم و مبارز آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین بود. این موضع صرفا از روی حُسن تفاهم و اخلاق سوسیالیستی نبود، بلکه بمعنای ابزار توسعه وحدت ممکن جهانی علیه امپریالیسم بکار گرفته شد.

بقول لنین:

«[طبقه کارگر اروپا] بدون کمک زحمت‌کشان همه ملت‌های تحت ستم استعماری، اول و مهم‌تراز همه، ملت‌های شرق، پیروز نخواهد شد.»(۲۶)

اتحاد شوروی ازخودگذشتگی‌های مهمی جهت حمایت از جنبش‌های آزادی‌بخش (ازجمله کنگره ملی آفریقا(ANC) در آفریقای جنوبی، نیروهای مسلح آزادی‌بخش خلق آنگولا(MPLA) در آنگولا، حزب استقلال آفریقا برای گینه و کیپ وردی(PAIGC)، جبهه آزادی‌بخش موزامبیک(MLF)، و دولت‌های مترقی (ازجمله دمکراسی‌های خلقی اروپای مرکزی و شرقی، کوبا، ویتنام، کره، مغولستان، افغانستان، آنگولا، موزامبیک، مالی، گینه، غنا، اتیوپی، هند، مصر، لیبی، گرانادا، نیکاراگوئه، اندونزی و …) انجام داد. این حمایت‌ها صرفا نمادین نبودند؛ درواقع در بسیاری موارد- ازجمله پیروزی تاریخی نیروهای میهن‌پرست ویتنامی- تعئین کننده بود.

فیدل کاسترو تا آن‌جا پیش رفت که گفت:

«بدون وجود اتحاد شوروی، انقلاب سوسیالیستی کوبا غیرممکن بود… یعنی بدون وجود شوروی، امپریالیست‌ها هر انقلاب آزادی‌بخش ملی را در آمریکای لاتین خفه می‌کردند… اگر اتحاد شوروی وجود نداشت، امپریالیست‌ها حتی مجبور نبودند متوسل به سلاح شوند. آن‌ها چنین انقلابی را با گرسنگی خفه کرده بودند. آن‌ها فقط با یک محاصره اقتصادی آن‌را ازبین می‌بردند. اما برای این‌که اتحاد شوروی وجود داشت، ثابت شد که نابودی انقلاب ما غیرممکن‌ست.» (۲۷)

اتحاد شوروی بعنوان یک پایگاه حمایتی کلیدی برای پروژه های دیگر تحول سوسیالیستی در قرن ۲۰، ازجمله انقلاب چین خدمت کرد، که در طول هشت دهه گذشته بطور جامع ملت چین را دوباره جوان کرده است، و به عقب‌ماندگی فئودالی و سُلطه استعماری پایان داده و چین را به یک قدرت بزرگ جهانی تبدیل کرده است.

همان‌طوری‌که خود مائو تسه تونگ، بلافاصله بعداز پیروزی انقلاب گفت:

«اگر اتحاد شوروی وجود نداشت، اگر پیروزی ضدفاشیستی جنگ جهانی دوم، و شکست امپریالیسم ژاپن نبود، … اگر مجموع این عوامل نبود، آیا ما می‌توانستیم پیروز شویم؟ آشکارست که خیر. این امر هم‌چنین غیرممکن بود که در صورت پیروزی انقلاب، بتوان آن‌را تثبیت نمود.» (۲۸)

پل روبسون حمایت اصولی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از اتیوپی علیه ایتالیای موسولینی، و جمعیت بومی آفریقای جنوبی علیه دولت برتری‌طلب سفیدپوست را یادآوری نموده، و نتیجه‌گیری می‌کردکه:

«اتحاد شوروی دوست آفریقا و مردم هندغربی بود.»(۲۹).

گامی به پیش در تاریخ

بعداز کمون پاریس سال ۱۸۷۱، که فقط دو ماه طول کشید، انقلاب اکتبر اولین تلاش جهان جهت ایجاد یک جامعه سوسیالیستی، جهت خاتمه دادن به وحشی‌گری، عدم برابری و بی‌کفایتی سرمایه‌داری بود. بدین‌طریق، ‌اکتبر «طلسم افسانه جاودانگی سرمایه‌داری بعنوان ًنظم طبیعی کارها ً را باطل کرد. این امر ثابت نمود که سرمایه‌داری ابدی نیست و جای‌گزینی آن با سوسیالیسم در دستورکار تاریخ قرار دارد.»(۳۰)

اتحاد شوروی در طول عمر ۷۴ ساله خود، موفق شد جامعه ای کاملا متفاوت ایجاد کند: جامعه ای که عمیقا به برابری، رفاه مشترک، عدالت اجتماعی، همبستگی، فرهنگ و آموزش و پرورش ارج می‌نهاد. این جامعه در دوره حیات خود نسبت به رقبایش در جهان سرمایه‌داری، پیش‌رفت‌های اقتصادی، اجتماعی، علمی و فرهنگی بیش‌تری داشت. و این امر علی‌رغم تحمل خسارت‌های انسانی و اقتصادی عظیمی بود که جهت دفاع از خود در برابر تهاجمات خارجی(در«جنگ داخلی» ۱۹۲۱-۱۹۱۸ و تهاجم آلمان و اشغال شوروی، بین سال‌های ۱۹۴۴-۱۹۴۱) صورت گرفت.

گنادی زیوگانف، کمونیست روسی پیش‌کسوت و رهبر حزب کمونیست فدراسیون روسیه، با غرور برحقی خاطرنشان می‌کند:

«سوسیالیسمی که در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و شماری از کشورهای دیگر ایجاد شد، البته که کامل نبود، اما برخی از دست‌آوردهای تاریخی را ارائه داد. سیستم سوسیالیستی ما را قادر ساخت که کشوری قدرت‌مند با اقتصاد ملی توسعه یافته بسازیم. ما اولین کشوری بودیم که جهت رفتن به فضا مبادرت کردیم. فرهنگ ما به ارتفاعات بی‌سابقه ای رسید. ما کاملا به دست‌آوردهای خود در علم، تئاتر، فیلم، آموزش و پرورش، موزیک، ادبیات، و هنرهای تجسمی افتخار می‌کردیم. زحمت‌های زیادی جهت توسعه فرهنگ فیزیکی بدن، ورزش، و هنرهای مردمی انجام گرفت. هر شهروند اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از حق کار، آموزش و مراقبت‌های پزشکی مجانی، و تضمین امنیت دوران کودکی و پیری برخوردار بود. تخصیص بودجه مناسب، کمک مالی مسکن و نیازهای کودکان را ارائه می‌داد. مردم از فردای خود مطمئن بودند. در کشورمان و در دیگر کشورهای سوسیالیستی جای‌گزینی انجام‌شدنی در برابر سرمایه‌داری ایجاد شده بود… و همه این تغئیرات در کوتاه‌ترین زمان ثبت‌شده در تاریخ جهان جهت چنین دگرگونی بوقوع پیوست.» (۳۱)

اتحاد شوروی مانند هر کشوری از سهم بجای مشکلات بغرنج خود رنج برد و در سهم منصفانه اشتباهات خود مقصر بود، اما دوره شوروی را با هیچ معیار منطقی نمی‌توان یک شکست درنظر گرفت.

برانگاشت «تجربه شکست‌خورده» سقوط شوروی، صرفا گسترش تبلیغات به سبک و سیاق جنگ‌ سرد دیرینه است.

در ادامه مقاله، رکود اقتصادی که در اوایل دهه ۱۹۷۰ ظهور کرد، مورد بررسی قرار می‌گیرد و ثابت می‌شود که چگونه این امر منجر به احساس سرخوردگی شد و به تضعیف پروژه سوسیالیستی کمک نمود.

برگردانده شده از:

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore? Part 1: Introduction

منابع:

  1. David Kotz and Fred Weir, Revolution From Above – The Demise of the Soviet System, Routledge, 1997 
  2. Roger Keeran and Thomas Kenny, Socialism Betrayed – Behind the collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  3. Vijay Prashad (editor), Red October – The Russian Revolution and the Communist Horizon, LeftWord Books, 2017 
  4. Michael Parenti, Blackshirts and Reds, City Lights Publishers, 2001 
  5. Paris Review: Chinua Achebe, The Art of Fiction No. 139, 1994 
  6. See for example Daily Mail: Key Corbyn ally who helped run election campaign is speaking at event to celebrate the Russian Revolution, 2017 
  7. Yuri Andropov, Report on 60th anniversary of the USSR, 21 December 1982 
  8. Blackshirts and Redsop cit 
  9. Boris Ponomarev, Marxism-Leninism in Today’s World, Pergamon Press, 1983 
  10. Lenin: Meeting Of The Petrograd Soviet OfWorkers’ And Soldiers’ Deputies, 1917 
  11. Albert Szymanski: Human Rights in the Soviet Union, Zed Books, 1984 
  12. Parenti, op cit 
  13. Brookings: Long-term Unemployment Is #1 Social and Economic Problem in America, 2014 
  14. Hewlett Johnson: The Socialist Sixth of the World, Victor Gollancz, 1939 
  15. Keeran and Kenny, op cit 
  16. Lenin: The Right of Nations to Self-Determination, 1914 
  17. Marx: Confidential Communication on Bakunin, 1870 
  18. Samir Amin: Saving the Unity of Great Britain, Breaking the Unity of Greater Russia, 2014 
  19. Szymanski, op cit 
  20. ibid 
  21. Szymanski, op cit 
  22. Cited in William Mandel, Soviet But Not Russian: The ‘Other’ Peoples of the Soviet Union, Ramparts Press, 1985 
  23. Lenin: Soviet Power and the Status of Women, 1919 
  24. Szymanski, op cit 
  25. Inside Gorbachev’s Kremlin: The Memoirs Of Yegor Ligachev, Westview Press, 1996 
  26. Lenin: Address to the Second All-Russia Congress of Communist Organisations of the East, 1919 
  27. Fidel Castro: Speech at Red Square, 1963 
  28. Cited in Li Lisan: The Chinese Labour Movement, 1950 
  29. Philip S Foner, Paul Robeson Speaks: Writings, Speeches, Interviews, 1918-74, Kensington Publishing Corp, 1998 
  30. Ponomarev, op cit 
  31. My Russia: The Political Autobiography of Gennady Zyuganov, Routledge, 1997 

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore?

***

چرا دیگر اتحاد شوروی وجود ندارد؟ قسمت ۲: رکود اقتصادی

«لحظه‌ای پشت‌گوش نمی‌اندازیم که ما مرتکب اشتباهات زیادی شده و می‌شویم و از شکست‌های متعددی رنج می‌بریم. اما چگونه می‌توان در امری بسیار جدید در تاریخ جهان از شکست‌ها و اشتباهات اجتناب کرد، درحالی‌که در حال ساخت نوع بی‌سابقه ای از بنای دولتی هستیم! ما باید با ثابت‌قدمی کار کنیم تا شکست‌ها و اشتباهات را اصلاح کنیم و کاربُرد عملی خودمان‌را از اصول شوروی، که هنوز خیلی زیاد دور از کامل بودن‌ست، بهتر کنیم.»(لنین)۱

همان‌گونه که در مطلب قبلی بحث کردیم، اتحاد شوروی دست‌آورهای تاریخی جهانی را در بسیاری از عرصه‌ها ثبت نمود. بااین‌همه، اشکال متنوعی از مشکلات، محدودیت‌ها، ضعف‌ها و شکست‌ها همراه با پیروزی‌ها و موفقیت‌ها وجود داشتند.

ساخت نخستین دولت سوسیالیستی در جهانی که هنوز ‌تحت سُلطه سرمایه داری تهاجمی و توسعه‌طلب‌ست، وظیفه‌ای تقریبا غیرممکن بود، و این امر مانند بچه کوچکی می‌ماند که یاد می‌گیرد راه برود، در حالی‌که افراد نزدیک به ‌وی سعی دارند او را هُل بدهند.

در دومین مقاله درمورد تخریب شوروی، تلاش می‌شود که تاریخ سیستم اقتصادی شوروی را با تمرکز ویژه برمشکلاتی که در اواسط دهه ۱۹۷۰ ظهور کرد و سهم این مشکلات در محواعتماد عمومی نسبت به سوسیالیسم بعنوان سیستمی از روابط تولیدی بررسی شود.

کاراآیی اقتصادی تا دهه ۱۹۷۰

تجزیه و تحلیل اطلاعات موجود حاکی از این‌ست‌که که تا اوایل سال ۱۹۷۵، اقتصاد شوروی عمل‌کرد بسیار خوبی داشت. حتی هنری کسینجر در سال ۱۹۶۰ اعلام کرد که:

«اتحاد شوروی با شروع از موقعیت قابل‌توجه پائینی، تقریبا در همه حوزه ها در کاتگوری‌های بیش‌تری که مایه آسایش است به سطح ما رسیده و سبقت گرفته است.»(۲)

استاد اقتصاددان، فیلیپ هانسون – که بهیچ وجهی طرف‌دار ایدئولوژیک اتحاد شوروی نیست – می‌نویسد:

«خوب تا دهه ۱۹۷۰، اتحاد شوروی بندرت بعنوان کشوری ورشکسته توصیف می‌شد. اقتصاد شوروی تا اوایل دهه ۱۹۷۰، رشد سریع‌تري از آمریکا داشت. برای یک نسل یا بیش‌تر پس از جنگ جهانی دوم، هدف سنتی شوروی از ًرسیدن و پیشی‌گرفتن ً از غرب حرف مُفتی نبود… اتحاد شوروی طی ۳۰سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، از ویرانی و تلفات عظیم انسانی بهبود یافته بود. اتحاد شوروی گام‌های عالی در تکنولوژی نظامی برداشته بود. بطوردائم انحصارات آمریکا را در بمب‌اتمی، بمب‌هیدروژنی و موشک‌های قاره‌پیما شکسته بود… و هم‌زمان زندگی شهروندان شوروی بسیارعالی‌ پیش‌رفت کرده بود.» (۳)

این دوران برای اقتصادهای بزرگ سرمایه داری، دوران رشد و ترقی بود، اما میزان رشد شوروی بطور قابل‌ملاحظه ای بالاتر بود. کیران و کنی اشاره می‌کنند که:

«بین دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۷۵، شاخص تولید صنعتی شوروی ۸۵/۹ برابر (مطابق آمار شوروی) یا ۷۷/۶ برابر (مطابق ارقام سیا) افزایش پیدا کرد، درحالی‌که شاخص تولید صنعتی آمریکا ۶۲/۲ برابر افزایش یافت.»(۴) در واقع، «از سال ۱۹۲۸ تا سال ۱۹۷۰، بجز ژاپن، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سریع‌ترین رشد اقتصادی را داشت.»‌(۵) باضافه، اقتصاد شوروی در برابر دوران رونق و رکودی که اقتصادهای سرمایه داری را گرفتار کرد، آسیب‌پذیر نبود.

موفقیت اقتصادی شوروی صرفا براساس رشد ارقام یا دست‌آوردهای علمی ظاهر نشد؛ این امر در بهبود مداوم کیفیت زندگی مردم عادی منعکس بود. بعداز تحولات شگفت‌آور جنگ جهانی اول، انقلاب، جنگ دخالت‌گرانه، صنعتی‌شدن و اشتراکی‌کردن سریع کشاورزی، و سپس جنگ جهانی دوم (که اتحاد شوروی در آن تقریبا ۲۷ میلیون انسان کشته داد)- در دوره ای از اواسط دهه ۱۹۴۰ تا اواسط دهه ۱۹۷۰، یکی از دوره‌های بازسازی‌ مداوم در محیط خارجی نسبتا صلح‌آمیز بود.

برای نمونه:

«در سال ۱۹۶۰، از هردو خانواده شوروی یکی رادیو، و از هر ده نفر خانواده یکی تلویزیون، و از هر بیست و پنج نفر یکی یخچال داشت. تا سال ۱۹۸۵، بطور میانگین در هر خانواده یکی از هرکدام از اقلام بالا وجود داشت.» (۶) همه شهروندان شوروی شاغل بودند – شاخص بسیار مهم کیفیت زندگی- و کیفیت خدمات دولتی ارائه شده دولتی ازجمله، آموزش و پرورش و مراقبت‌های بهداشتی هم‌چنان بهترمی‌شد.

برنامه‌ریزی سوسیالیستی کلید موفقیت اقتصادی اولیه شوروی

این موفقیت‌ها برمبنای هیچ قدرت عمیق ریشه‌ای در اقتصاد روسیه قبل از انقلاب بنا نشد؛ درواقع، روسیه قبل از انقلاب:

«از لحاظ هر شاخص اقتصادی در میان عقب‌مانده ترین و فقیرترین کشورهای اروپایی بود. درآمد سالیانه روسیه در سال ۱۹۱۳، حدود ۱۰۲ روبل، درمقایسه با انگلیس، ۴۶۳ روبل، فرانسه، ۳۵۵ روبل، و آلمان، ۲۹۲ روبل بود.» (۷) طبقه کارگر صنعتی روسیه فقط حدود ۲درصد جمعیت را تشکیل می‌داد. متعاقب جنگ جهانی اول، و جنگ دخالت‌گرانه، اقتصاد روسیه کاملا نابود شده بود.

قطع‌نامه‌ای در کنگره ۱۴ حزب کمونیست هند(مارکسیست) درباره تخریب اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به بحث گذاشته شد، و به موانع فوق‌العاده ای پرداخت که مردم شوروی می‌بایست جهت مدرنیزه شدن عبور می‌کردند‌:

«سطح نسبتا پائین نیروهای مولده و تولیدات عقب‌مانده و مناسبات اجتماعی مرتبط با آن می‌بایست بطور قابل توجهی و با سرعتی بسیارزیاد از مرحله سرمایه داری می‌گذشت تا بتواند به سطوحی برسد که بنای سوسیالیستی را حفظ کند. این امر باید صرفا با اتکاء به منابع داخلی، بدون دست‌رسی به تکنیک‌های پیش‌رفته تولید توسعه‌یافته توسط سرمایه‌داری و در آتمسفر خصمانه بین المللی انجام می‌گرفت، آن‌هم زمانی‌که سرمایه داری جهانی تمام حیله‌هایش را جهت حفه‌کردن سوسیالیسم بکارگرفت. درواقع، این شهادتی بر برتری سیستم سوسیالیستی است که توانست به چنین وظیفه ستُرگی دست یابد.» (۸)

چیزی‌که منجربه موفقیت اقتصاد اتحاد شوروی شد، اجازه داد از هرج و مرج جنگ ظهور کند، به سطحی برسد که قادر باشد ماشین جنگی نازی را شکست دهد، و استاندار زندگی را در مقایسه با کشورهای اروپایی با درآمد متوسط برقرار سازد، اول و مهم‌تراز همه، سیستم برنامه‌ریزی مرکزی تنظیم شده در سال ۱۹۲۸ با اولین برنامه پنج ساله بود که براه افتاد. اگرچه این ادعا در مغایرت با دانش اقتصادی ایجاد شده است که «اقتصادهای برنامه ریزی شده کارایی ندارد»، اما حقایق قابل بحث نیستند.

کوتز و وی‌یر شرح می‌دهند که سیستم برنامه ریزی مرکزی:

«به نرخ بسیار بالایی از سرمایه گذاری دست‌ری پیدا کرد، که ایجاد سریع مجموعه کاملی از صنایع جدید را امکان‌پذیر ساخت. این سیستم قادر شد سریعا جمعیت را جهت کارصنعتی تربیت کرده و آموزش داده و بسرعت جمعیت را بسمت و سوی مشاغل صنعتی شهری با درآمد بهتر و مولدتر سوق دهد… سیستم برنامه‌ریزی شده بسیار متمرکز همچنین ثابت نمود که در پروسه ساخت حداقل مراحل اولیه یک جامعه مدرن شهری، با سطح بالای قابل قبولی از امکانات رفاهی و کالاهای مصرفی برای جمعیت مؤثر بوده است. برنامه‌ریزی مرکزی شوروی اثبات نمود که قادرست سریعا زیرساخت‌های شهری (حمل و نقل، ارتباطات، برق و غیره را) بسازد، خانه‌های جدید بنا کند، و کالاهای مصرفی جدیدی تولید نماید.»

سیستم اقتصادی شوروی مخصوصا جهت وظایف صنعتی‌سازی سریع و آمادگی برای جنگ کاملا مناسب بود. کشوری که اکثرا روستایی، ازنظر تکنولوژیکی بسیار عقب‌مانده، و از نظر آموزش و پرورش ضعیف بود، به اقتصادی صنعتی با سطح تحصیلات بالا تبدیل شد؛ قدرتی جهانی که قادر به شکست ماشین جنگی نازی گردید.

تقریبا ده سال قبل از این‌که نازی‌ها حملات خود را علیه اتحاد شوروی براه بیاندازند، استالین چالش ضروری آن دوره را بخوبی جمع‌بندی کرد:

«ما ۵۰ یا ۱۰۰ سال از کشورهای پیش‌رفته عقب هستیم. ما باید این فاصله را درطول ۱۰ سال برطرف سازیم. یا ما این‌کار را انجام می‌دهیم، یا آن‌ها ما را نابود می‌کنند.»(۹) نخستین و دومین برنامه‌های پنج ساله مردم شوروی را قادر ساخت تا با این چالش مقابله کنند. هیچ چارچوب اقتصادی دیگری نمی‌توانست اجازه چنین توسعه سریعی را بدهد؛ هیچ برنامه اقتصادی سرمایه داری در چنین مدت زمان کوتاهی نتوانسته است مدرنیزاسیون را در مقیاسی بزرگ به ارمغان بیاورد.

با تعجب همگان، پیش‌رفت صنعتی شدن اولیه شوروی موفقیت بزرگی بود، که از نظر گرافیکی – تصویری، توانایی خود را جهت دفع پیش‌روی نازی‌ها در جبهه شرقی طی جنگ جهانی دوم ثابت نموده است. برآوُرد شده است که درآمد سرانه بین سال‌های ۱۹۲۸ و ۱۹۳۸، سالانه ۵ درصد رشد داشته است – یک نرخ سریع و چشم‌گیر در جهانی که درآمدها معمولا بین ۱ تا ۲ درصد در سال رشد می‌کرد.(۱۰)

آغاز روند کندشدن رشد

کارایی اقتصادی شوروی در سراسر دهه‌های ۵۰ و ۶۰ هم چنان نیرومند باقی‌ماند: بازسازی متعاقب جنگ تلاش قهرمانه‌ای دیگر‌ و پیروزی دیگری برای سوسیالیسم بود. استانداردهای زندگی سریعا افزایش یافت، و نرخ رشد، بالاتر از آمریکا باقی‌ماند. بااین‌حال، این روند ادامه نیافت.

«اقتصاد [شوروی] از ۲۰درصد اندازه اقتصاد آمریکا در سال ۱۹۴۴، در سال ۱۹۷۰ به اوج ۴۴ درصد آمریکا از(۱۳۵۲ میلیارد دلار به ۳۰۸۲ میلیارد دلار) رسید، اما در سال ۱۹۸۹ به ۳۶ درصد آمریکا از (۲۰۳۷ میلیارد دلار به ۵۷۰۴ دلار) تنزل پیدا کرد.» (۱۱)

سایترام ایچوری، دبیر کل حزب کمونیست هند (مارکسیست)، می‌نویسد:

«اواسط دهه ۱۹۷۰، اقتصاد شوروی روند تنزلی نرخ رشد را نشان داد. این روند برای نخستین بار از زمان معرفی برنامه پنج ساله بود که پدیدار می‌گشت. طی دهه های ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۵، نرخ های رشد هردو، تولید ملی و صنعتی تنزل یافت. اهداف برنامه پنج ساله ۱۹۸۰-۱۹۷۶و ۱۹۸۵-۱۹۸۱ تحقق نیافت. در برنامه اولی تولید (محصولات) کشاورزی ۱۶/۱ درصد و دومی ۱/۲ درصد رشد داشت، اما هردو، بخوبی از اهداف برنامه‌ریزی شده کم‌تر بودند.» (۱۲)

هنگامی‌که فضای ژئوپلتیکی نسبتا باثبات و امیدبخش بنظر می‌رسید – با پیروزی نیروهای خلقی در ویتنام، آنگولا، موزامبیک، گینه بیسائو، اتیوپی، زیمبابوه، لائوس، کامبوج، غنا، نیکاراگوئه و افغانستان و با احتمال آشکار تنش‌زدایی پایدار بین آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی – مشکلات اقتصادی داخلی در اتحاد شوروی ظهور نمود که این امر آغازی جهت یک توسعه غیرقابل مدیریت خزنده بود. دلایل این امر متعدد و بحث‌انگیزند، اما این دلایل حول محور شکست سیستم اقتصادی موجود جهت تولید کسب سود قابل‌توجه در باروری از اواسط دهه ۱۹۶۰ ببعد هستند.

منابعی که تخلیه شده

یکی ازامتیازاتی که اتحاد شوروی در صنعتی شدن سوسیالیستی خود داشت، در دست‌رس بودن کمیت عظیمی از منابع سوخت فسیلی بود. این امر هم‌چنان نقش مهمی در رشد اقتصادی شوروی بازی می‌کرد، وانگهی جهت جبران خسارت ضعف‌های سایر حوزه ها کمک می‌نمود: شرایط ناگوار آب و هوایی و خاک بمعنای این بود که تولید موادغذایی هم‌واره یک چالش بوده است، و تغییر احتیاجات و توقعات جمعیت پساجنگ این مشکل را برجسته‌تر از قبل کرده بود؛ بهرحال، صدور کالاهای اولیه برای تکمیل تولید داخلی، ارز هوش‌مندانه کافی جهت واردات موادغذایی بوجود آورد.

در دهه ۱۹۷۰، استخراج منابع سخت‌تر و گران‌تر گشت. میدان‌های نفتی موجود کم‌تر تولید می‌کردند و می‌بایستی میدان‌های جدیدی پیدا می‌شد. هانسون می‌نویسد:

«نقصان منابع نفت، گاز، زغال سنگ و معدنی در بخش اروپایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی منجر به آن شد که استخراح منابع طبیعی جدید به شرق اورال- اکثرا به غرب سیبری تغییر نماید. هزینه استخراج برای هر واحد خروجی ضرورتا در این مناطق جدید بیش‌تر نبود(گرچه در برخی از مناطق، در شمال دور، چنین بود). اما بهرحال، پیش‌رفت جدید منطقه‌ای نیازمند سرمایه‌گذاری در حمل و نقل، ارتباطات، مسکن و سایر زیرساخت‌ها و حمل و نقل بیش‌تر انرژی و مواد استخراج شده، به سمت و سوی غرب بود، زیرا‌که بخش عمده تولید و خانه‌های شهری در غرب اورال باقی‌مانده بود.» (۱۳)

باضافه، تولید زیرساخت از عدم‌سرمایه گذاری کافی رنج‌ می‌برد. کوتز و وی‌یر اشاره می‌کنند که:

«در اواسط دهه ۱۹۷۰، سیستم راه آهن شوروی به حد تنظیم شده مایل‌ریلی خود رسیده بود، و تراکم منجر به کُندشدن انتقالات شد. عدم‌موفقیت در سرمایه‌گذاری بموقع در مایل‌های راه آهن مبسوط و خطوط فرعی جدید، منجر به گرفتاری جدیدی برای اقتصاد شوروی شد.» (۱۴)

دلیل مهم دیگر در این‌جا تلفات تراژیک انسانی جنگ است؛ که در نوع خود هولناک بود، که هم‌چنین تأثیر منفی بر اقتصاد پساجنگ داشت. سام مارسی می‌نویسد که:

«بجای داشتن میلیون‌ها کارگر کارآزموده اضافی برگشته ازجنگ، لایه کاملی از جامعه، ۲۰ میلیون از کارگران و دهقانان، کشته شده بودند. بنابراین، یک نیروی اقتصادی قدرت‌مند محو شده بود. این‌ها شامل مردان و زنان، هردو، ماهر و غیرماهر بودند. آن‌هایی‌که که کشته شده بودند، معمولا جوان‌تر بودند، و این امر منجر به آن شد تا جمعیت پیرتری به صنعت و کشاورزی تمایل پیدا کنند. اتحاد جماهیر شوروی شوروی سوسیالیستی محروم از منابع عظیم نیروی کار، مخصوصا درمیان جوانان شد که نسل‌های آینده معمولا به آن‌ها تکیه می‌کنند. این امر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را بسیار عقب‌تر از آمریکا قرار داد، که در داخل کشور متحمل هیچ خرابی نشده بود و ۴۰۰ هزار سرباز، یا حدود یک – پنجاهم(۵۰/۱) کشته های شوروی را از دست داده بود. آمریکا بمحض خاتمه جنگ، قادر شد تولید کالاهای مصرفی را شروع کند. این کالاها در طول جنگ نادر بودند، اما نه به اندازه کم‌یابی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، که از هجوم تمام عیار ارتش‌های نازی رنج بُرد.» (۱۵)

ضرورت رشد باروری نیروی کار

«جهت پیروزی در رقابت اقتصادی با سرمایه‌داری، ضرورت دارد که در سطح باروری نیروی کار از کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری جلو زد.» (۱۶)

بخش بزرگی از موفقیت‌های اولیه اقتصاد برنامه‌ریزی شده براساس بسیج منابع انسانی و مادی فراوان جهت یک پروژه واحد بود.

باروری واقعی نیروی کار– سطح بازده در هر واحد از نیروی انسانی- در مقایسه با اقتصادهای سرمایه‌داری پیش‌رفته نسبتا پائین باقی‌ماند. جاناتان اُرتور در کتاب سال ۱۹۷۷ خود: «سوسیالیسم در اتحاد شوروی» شرح می‌دهد:

«تکیه زیاد (بیش‌تر بر همان نیروی کار و ابزار تولید)، بجای تمرکز‌ بر (فن‌آوری جدید) انعکاسی از شرایط تاریخی بود که سوسیالیسم ساخته می‌شد. سرمایه بسیار محدود بود، و کمک از کشورهای سرمایه داری پیش‌رفته حتی محدودتر بود. حتی اگر سرمایه جهت ساخت یا واردات آن وجود داشت، درون کشور عرضه نیروی کار ماهر جهت ساخت و راه انداختن ماشین آلات پیش‌رفته بسیار نادر بود. در آغاز دوره صنعتی شدن واقعی (سال ۱۹۲۷)، پرولتاریای صنعتی بسیار کوچک و بخش ماهرش حتی کوچک‌تر بود. در طول دوره برنامه پنج ساله اول، یازده میلیون دهقان که صرفا فاقد هیچ‌گونه آموزش تکنیکی یا هیچ نوع آموزش دیگری بودند به کارگر صنعتی تبدیل شدند. تحت این شرایط، صنایع سنگین تنها با اتکاء به استفاده زیاد از نیروی انسانی کارخانه‌های بزرگ، ابتدایی، و غیرتخصصی‌ ساخته می‌شد که یک‌روز برای تولید تراکتور و فردا یا پس‌فردای آن جهت تولید تانک تنظیم می‌شد…

بعلاوه، هزینه سرمایه‌گذاری‌ در صنایع سنگین می‌بایست بشدت متمرکز می‌شد که تا آن‌جایی‌که امکان‌پذیر بود، صرفه‌جویی نمود. اولویت‌ها باید در بخش کالاهای سرمایه‌ساز‌ معین می‌شد. بنابراین، برای حمل و نقل کم‌تر از ساخت کارخانه‌ها هزینه می‌شد. بهمین‌دلیل‌ست که حتی امروز اتحاد شوروی در جاده‌های آسفالتی و برای کامیون‌ها بسیار نامرغوب‌ست. سرمایه کافی هرگز جهت ساخت آ‌ن‌چیزی‌که برای رشد اقتصاد ضروری بود، وجود نداشت.

استالین جهت حل مسئله «ترافیک» حمل و نقل، مراکز تولید عمومی، و مجتمع‌های عظیم صنعتی ساخت که درآن‌ها انواع گوناگون تولید در یک مکان و نزدیک منابع مواد معدنی یا دیگر مواد خام لازم متمرکز شده بودند. کارخانه ها بعنوان واحدهای تخصصی تولید یک محصول خاص ایجاد نشده بود؛ بل‌که آن‌ها جهت ساخت محصولات گوناگون بنا شده بودند. یک کارخانه معین ممکن‌ست در مقیاس بزرگ ماشین آلات سنگین، هم‌چنین فولاد با کیفیت بالا، چرخ خیاطی، تجهیزات کشاورزی، ابزار دقیق، آسانسور و دوچرخه تولید کند.

این قانون تکنولوژی است که هرچه یک ابزار بتواند انواع بیش‌تری از کارها را انجام دهد، کم‌تر تخصصی و ثروت تولید می‌کند. مراکز تولید عمومی استالین بهترین راه حل جهت نیازهای صنعتی‌سازی تحت شرایط موجود بود. اما آن‌ها نتوانستند و این امر به توسعه صنعتی بسیار تکنیکی و سرمایه‌ساز منجر نشد.» (۱۷)

در دهه ۱۹۷۰، معلوم بود که اگر اتحاد شوروی با دامنه محدود فزاینده ای جهت گسترش استفاده از مواد خام یا نیروی کار، و با یک اقتصاد نسبتا پیش‌رفته و بغرنج، هم‌چنان می‌خواست از نظر توسعه و استانداردهای زندگی به مقام غرب برسد، به یک جهش کیفی در باروری نیروی کار نیاز داشت. جهت نمونه، یوری آندروپوف – که در آن‌زمان عضو برجسته دفتر سیاسی و متصدی ک گ ب (KGB) بود (و بعد دبیرکُل حزب کمونیست اتحاد شوروی (CPSU) از سال ۱۹۸۲ تا مرگ بی‌موقع وی در اوایل ۱۹۸۴) – در سال ۱۹۷۰ اظهار داشت:

«ما به مرحله ای رسیده ایم که عوامل تشدید رشد اقتصادی تا حد زیادی تُهی شده است، بگونه ای‌که می‌توان نرخ توسعه اقتصادی و متعاقبا، افزایش رفاه مادی مردم شوروی را بیش‌تر با تشدید تولید اجتماعی حفظ نمود.»(۱۸)

جهت افزایش بازده باروری در هر واحد نیروی‌کارشاغل چند روش‌ آشکار وجود دارد:

یکی این‌ست‌که کارگران را مجبور کنیم که سخت‌تر و باارزش‌تر کار کنند؛

دومی این‌ست‌که سازما‌ن‌دهی مجدد سیستم تولید بطوری‌که مؤثرتر شود؛

سومی این‌ست‌که در زیرساخت‌های مرتبط به تولید، سرمایه‌گذاری هنگفتی شود؛

چهارمی(معمولا بهترین گزینه) این‌ست‌که از اهرم تکنولوژی استفاده کنیم تا کار بیش‌تری توسط ماشین‌ها و کم‌تر توسط انسان‌ها انجام گیرد.

رهبری شوروی همه پروسه‌های بالا را امتحان نمود ولی در پایان همه آن‌ها را بسیار دردناک یافت. بجای افزایش همیشگی باروری نیروی کار که بشدت مورد نیاز بود، چیزی‌که که درواقع رُخ داد، این بود که:

«پس از سال ۱۹۷۵، رشد باروری نیروی کار صنعتی شدیدا تنزل یافت – مطابق با ارقام رسمی نزدیک به ۵۰٪(پنجاه درصد) و برمبنای تخمین غربی‌ها تا دو سوم کاهش یافت.» (۱۹)

سیستم برنامه‌ریزی غالب دیگر جهت هدف مستعد نبود

سیستم برنامه‌ریزی مرکزی که از سال ۱۹۲۸ اجرا شده بود، همان‌گونه در بالا شرح داده شد، بسیار موفق بود؛ اما بهرحال، یک چارچوب اقتصادی که در سال ۱۹۲۸ مناسب بود، الزاما در ربع قرن بعد، در محیطی که قابل توجهی تغییر یافته، دیگر نمی‌توانست مناسب باشد. درواقع، دوره پساجنگ، برنامه‌ریزی مرکزی با چندین مشکل سرسخت روبه رشد مواجه بود.

اقتصاد شوروی در دهه ۱۹۵۰ درمقایسه با اواخر دهه ۱۹۲۸، بی‌نهایت بغرنج تر بود و درنتیجه، برنامه‌ریزی دقیق، و سخت تر بود. متعاقب خرابی‌های جنگ و یک احساس گسترده که مردم شوروی در شرایط «همزیستی مسالمت آمیز» زندگی آسان‌تری کسب کرده بودند(که در مقاله بعدی توضیح بیش‌تری داده میش‌ود)، تمرکز دوباره ای بر روی تولید کالاهای مصرفی شد، یعنی طیف بسیار بیش‌تری از اقلام برای تولید وجود داشت. رشد تشریحی در شمار کالاها جهت تولید یعنی رشد تصاعدی در بغرنجی برنامه بود که بطور فزاینده ای شکننده می‌شد. کیران و کنی، ط‌رف‌داران سترگ اقتصاد برنامه‌ریزی شده، قبول می‌کنند که:

«برنامه‌ریزی با بزرگ شدن اقتصاد مشکل‌ترو بغرنج‌تر شد. تا سال ۱۹۵۳، شمار مؤسسه‌های اقتصادی صنعتی به ۲۰۰۰۰۰(دویست هزار) رسید و شمار اهداف برنامه‌ریزی به ۵۰۰۰(پنج‌هزار) رسید، و از ۳۰۰(سی‌صد مؤسسه) دراوایل دهه ۱۹۳۰، و ۲۵۰۰(دوهزار و پانصد مؤسسه) در سال ۱۹۴۰ رسید.»

مایکل پرنتی در کتاب بسیار خوب خود، سیاه جامگان و سرخ ها، این مشکلات را خلاصه می‌کند:

«برنامه‌ریزی مرکزی در اوایل دوره تحدید سوسیالیسم جهت تولید فولاد، گندم و تانک، بمنظور ساخت پایگاهی صنعتی و ایستادگی در برابر حمله نازی‌ها مفید و حتی ضروری بود. اما سرانجام از توسعه و رشد تکنولوژی جلوگیری نمود، و اثبات نمود که قادر به عرضه طیف گسترده ای از کالا ها و خدمات مصرفی نیست. هیچ سیستم کامپیوتری قادر نیست جهت مدرن سازی دقیق یک اقتصاد بغرنج اختراع شود.

هیچ سیستمی نمی‌تواند طیف عظیمی از اطلاعات دقیق مورد نیاز تصمیم‌گیری درست میلیون‌ها وظیفه تولیدی را گردآوری و پروسه کند. برنامه‌ریزی از بالا به پائین پروژه را در سراسر سیستم خفه نمود. رکود در شکست تأسیس تشکیلات صنعتی شوروی جهت استفاده از نوآوری‌های انقلاب علمی – تکنولوژیکی دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، از جمله کاربُرد تکنولوژی کامپیوتری آشکار بود. اگرچه که شوروی بسیاری از بهترین ریاضی‌دانان، فیزی‌کدانان، و سایر دانش‌مندان جهان را تولید کرد، اما اندکی از کار آن‌ها کاربُرد واقعی یافت.» (۲۰)

یکی از مشکلات مهمی که مایکل پرنتی برجسته کرده، این‌ست‌که با سیستم غالب برنامه‌ریزی براساس تخصیص اعدادی جاه‌طلبانه، مدیران مؤسسات اقتصادی انگیزه خیلی کمی جهت معرفی تکنولوژی جدید داشتند:

«آن‌ها مقامات خود را حفظ می‌کردند بدون این‌که تکنولوژی خلاقانه‌ای توسعه داده باشند، همان‌گونه هم درباره مدیران ارشد و برنامه‌ریزان مرکزی آن‌ها صادق بود.»

بعلاوه، این برنامه به تشویق تفکر کمیت بر کیفیت تمایل داشت:

«زیر فشار جهت دریافت نتایج کمی، مدیران اغلب از گوشه‌های کیفیت کم می‌کردند … جهت نمونه، از آنجایی‌که خریدارن دولتی گوشت بجای کیفیت به کمیت توجه داشتند، کشاورزان اشتراکی جهت تولید حیوانات چاق‌تر سود خود را به حداکثر می‌رساندند. ممکن‌ست که مصرف کنندگان اهمیتی به خوردن گوشت چرب ندهند، اما این مشکل آن‌ها بود. تنها یک کشاورز ابلهه یا مذهبی سخت‌تر کار می‌کرد تا گوشت با کیفیت بهتری در ازای دست‌مزد کم‌تری تولید کند.»

ترغیب مردم به سخت‌تر کارکردن

یکی از عوامل کاهش باروری، عدم وجود انضباط در محیط کار بود؛ بزبان ساده، بسیاری از مردم خیلی کوشا نبودند.

دراقتصادی با استخدام کاملا تضمین شده، حفظ انضباط محیط کار چالش برانگیزست. کار- بویژه نوع سخت و فیزیکی- معمولا باید بنحوی دارای انگیزه باشد. تحت سیستم سرمایه داری، کار از طریق ترس از گرسنگی منجر به انگیزه می‌شود: اگر شخص بازده کاری قابل قبولی نداشته باشد، براحتی با یکی دیگر از میان «ارتش ذخیره کار» جای‌گزین می‌شود. این امر سنگ بنای اقتصاد سیستم سرمایه داری‌ست. درواقع، سبقت باروری در کشورهای سرمایه داری در دهه‌های اخیر تا حدودی منطبق با «توجیه عقلانی» بوده است: جای‌گزینی کارگران با دستگاه‌های اتوماتیک یا روبات‌ها، مشاغل را با کاهش دست‌مزد، و عدم مهارت هم‌راه ساخته که حتی‌ برای آن‌ها هم (در بازار کار جهانی با مرزهای کم‌تر و کم‌تر) رقابت زیادی وجود دارد.

اتحاد شوروی هرگز با معضل بی‌کاری روبرو نبود؛ برعکس، از اشتغال بیش ازحد رنج می‌برد – برای کارکردن، مشاغل بیش‌تر از افراد جویای کار بود. متعاقبا، اخراج مردم برای مدیران بندرت منطقی بود(و وانگهی از نظر قانونی انجام این‌کار بسیار سخت بود). اما اگر مردم بدانند که احتمال کم دارد اخراج شوند، چنان‌چه بخواهند با سیستم بازی کنند و تمایل به این‌کار داشته باشند، برای آن‌ها آسان است. مایکل پرنتی مینویسد:

«اگر فردی اخراج می‌شد، تضمینات قانونی برای شغل دیگری داشت و برای یافتن کار بندرت با مشکل روبرو می‌شد. بازار کار یک بازار فروش بود. کارگران نمی‌ترسیدند کارشان‌را از دست بدهند، اما مدیران می‌ترسیدند که بهترین کارگرن خودرا از دست بدهند و بعضی وقت‌ها با پرداخت دست‌مزد بیش‌تر مانع از رفتن آن‌ها می‌شدند.» (۲۱)

متعاقب جنگ، موضوع اشتغال بیش از حد بیان می‌شد، زیرا که بدلیلی آشکار، کارگران بسیار زیادی شهید شده بودند، آن‌هم زمانی‌که بازسازی کشور– و مراقبت از بیماران و مجروحان – نیازمند کار عظیمی بود.

بنظر می‌رسد که با توجه به تجارب قرن اول ساخت سوسیالیسم، در اوایل دوران انقلاب، معمولا بسیج مردم برای خوب کارکردن برمبنای انگیزه های اخلاقی و فداکاری مشترک برای آینده بهتر آسان‌ترست. ناگفته نماند که انقلاب عمیقا انرژی‌زاست: انقلاب انرژی خلاق توده ها را آزاد می‌کند، و این امر منجر‌ به تولید بیش‌تر و بهتر می‌شود. اما روشن است که حفظ این انرژی برای چندین نسل بسیار دشوارست. رائول کاسترو(در اواخر دهه ۱۹۷۰) این موضوع را در توصیف خود از گسترش و تأثیر مشکلات انضباط کارگری در کوبا بیان نمود:

«نبودِانضباط کاری، غیبت‌های غیرموجه از کار، عمدا آهسته کار کردن بمنظور فراتر نرفتن از استانداردها – که اینک درعمل کم و ضعیف اعمال می‌شود- تا تغییر نکنند… برعکس زمان سرمایه داری، وقتی‌که مردم در روستاها روزانه ۱۲ساعت کار طاقت فرسا و بیش‌تر کار می‌کردند، امروزه موارد بسیاری بویژه در کشاورزی وجود دارد که مردم بیش از چهار یا شش ساعت کار نمی‌کنند… ما می‌دانیم که در بسیاری موارد رؤسای بریگاردها و سرکارگرها با کارگران معامله می‌کنند که استاندارد را در نیم‌روز تمام کنند وبعدا می‌روند تا نیم‌روز دیگر را نزد کشاورزان کوچک خصوصی برای درآمد اضافی کار ‌کنند… یا دو یا سه کار استاندارد را در یک‌روز انجام می‌دهند وآن‌ها را در روزهای دیگر گزارش می‌دهند که سر کار نمی‌روند… همه این «حیله‌های داد و ستد» در کشاورزی را نیز در صنعت، خدمات حمل و نقل، تعمیرگاه‌ها و بسیاری مکان‌های دیگر می‌توان یافت، جایی‌که رفاقت بدون کنترل وجود دارد، مواردی از «تو دَمِ مرا ببین و من‌هم دَمِ ترا می‌بینم» که در محل کار دله‌دزدی می‌شود.»‌(۲۲)

همان‌گونه که پیش‌تر ذکر شد، در دوره پساجنگ در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، یک احساس عمومی ظاهر شد که هم‌ر‌اه با فداکاری‌های بسیار زیادی بود و با ایجاد سطح جدیدی از امنیت ژئواستراتژیک از طریق ظهور دولت‌های سوسیالیستی رفیق در هفت کشور از دوازده کشور هم مرز، زندگی باید آسان‌تر و جامعه باید جهت تحقق وعده و وعیدهای سوسیالیستی برای رفاه متقابل پیش‌روی کند.

در قدرت‌های عمده سرمایه داری، از طریق استثمارنو زندگی آسان‌تری برای بخش‌های فقیرتر طبقه کارگر ایجاد شد. با این‌حال، برای اتحاد شوروی، این گزینه‌ها وجود نداشت. جهت داشتن غذای بیش‌تر، مسکن بهتر، لباس‌های بهتر، ماشین و غیره، چاره این بود که بیش‌تر تولید شود، و بیش‌تر کار کرد.

دولت آن‌زمان شدیدا از ضرورت بهبود فوری کیفیت زندگی مردم آگاه بود. هانسون می‌نویسد که نیکیتا خروشچوف، که از سال ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۴ در قدرت بود، «ریاست تغییر منابع اصلی به سمت و سوی کشاورزی، بهبود مشوق ها جهت تولید مواد غذایی، راه اندازی برنامه مسکن که بشدت مورد نیاز بود، کوتاه کردن کار هفتگی، کاهش بزرگ در نیروهای مسلح و کاهش اولویت صنایع سنگین … را در دستور کار خود قرار داد. آن‌چه که با همه این بهبودها هم‌راه نبود، رفرم جدی در سیستم اقتصادی بود.»

هانسون نتیجه‌گیری می‌کند که: «کاستن نیروی انسانی سیستمی که تحت دولت خروشچوف اتفاق افتاد، احتمالا به کاهش سرعت بعدی کمک کرد.» (۲۳)

دولت خروشچوف اضافه بر کاهش کارهفتگی، شروع به کاهش نابرابری درآمدها کرد. آلبرت زیمانسکی مشاهده نمود که، بین اواسط دهه ۱۹۵۰ و دهه ۱۹۷۰، شوروی ها « قریب نیمی از نابرابری در توزیع درآمد خود را برطرف کردند(کاهش نسبت بالاترین دهک به پائین ترین دهک متوسط دست‌مزدها از ۱/۸ به ۱/۴) – یک کاهش رادیکال در نابربری درآمد در مدتی بسیار کوتاه.» (۲۴)

در آمریکا، طی مدت مشابه عملا هیچ تغییری در برابری درآمدها صورت نگرفت. اگرچه حتی توزیع برابرتر دست‌مزد با عقاید سوسیالیستی ثابت‌قدم‌تر بنظر می‌رسد، اما کاهش نابرابری دست‌مزدها نیز احتمالا تأثیری بر کاهش مشوق کار و مطالعه داشت.

کند شدن خلاقیت

دولت شوروی از روز اول خود تأکید زیادی بر خلاقیت(نوآوری) تکنیکی بعنوان ابزاری جهت مدرن‌سازی سریع وارائه احتیاجات مردم تأکید زیادی داشت. در واقع، بخشی از وعده و وعیدهای سوسیالیسم این‌ست‌که مسیری پیش‌رفته تر و مؤثرتر به سمت و سوی بسوی توسعه است، تا این‌که قادر شود حوزه علم و تکنولوژی را از محدودیت‌های تحمیلی ناشی از سود، رقابت، واسطه‌های پایان ناپذیر استثمار و بحران‌های ادواری آزاد کند و آن‌ها در جهت خدمت به مردم سوق دهد.

سوسیالیسم شوروی برای بیش از نیم قرن (۷۴ سال -۱۹۹۰-۱۹۱۷) تا حدود زیادی به این وعده و وعید زندگی کرد، وفادار ماند و عمل کرد. علم شوروی در طول چند دهه، شکاف بین عقب‌ماندگی علمی امپراتوری روسیه و اوج پیش‌رفت جهانی را برطرف کرد. فداکاری‌های بسیار زیادی انجام شد تا اطمینان حاصل شود که تحقیقات علمی میزان سرمایه‌گذاری لازم دریافت کند. دانش‌مند معروف روسی، بوریس راوشنباخ، که درباره کاهش بودجه تحقیقاتی در روسیه پساشوروی گلایه می‌کند، گفت:

«لنین در سال ۱۹۱۹-۱۹۱۸، مجموعه ای از مؤسسات علمی، ازجمله مؤسسه مرکزی هوانوردی و هیدرودینامیک، مؤسسه فیزیک و تکنولوژی لنین‌گراد(که پژوهش‌گران مشهور جهان، ازجمله کورچاتوف، کاپیتسا و سیمونوف را ارائه داد)، و آکادمی کشاورزی را سازمان دهی کرد… این مؤسسات بزرگ در زمانی ایجاد شدند که … کل کشور با شعله های جنگ داخلی از پا درآمده بود.

تحت رهبری استالین، تعداد زیادی از مؤسسات ساخته شد. در اواسط دهه ۱۹۳۰، کمیسیون مستقل راکفلر، که یک صندوق خیریه جهت تأمین مالی علم در کشورهای توسعه نیافته سازمان‌دهی کرده بود، از کشورمان بازدید نمود. گزارش این کمیسیون منتشر شد. نتیجه‌گیری آن: علم در اتحاد شوروی بهتر از اروپای غربی تأمین مالی می‌شد.» (۲۵)

اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در بسیاری از حوزه‌های اصلی علم و تکنولوژی، قادر شد به سطح غرب برسد، حتی در برخی از حوزه‌ها به یک پیش‌تاز جهانی تبدیل گشت. بهرحال، در اواسط دهه ۱۹۷۰، این شکاف تنزل یافت و سپس تا تخریب شوروی مدام افزایش یافت. تکنولوژی کامپیوتری مهم‌ترین سهم را در بروز شکاف باروری داشت.

کامپیوترها و روباتیک‌ها در تمام حوزه‌های اقتصاد سرمایه داری غربی، مخصوصا در آمریکا نفوذ پیدا کردند. این امر منجر به کسب سود قابل توجهی در باروری گردید؛ گسترش اطلاعات را بطور چشم‌گیری افزایش داد؛ و به پیش‌رفت‌های جدیدی در ریاضیات و دیگر شاخه های علم کمک نمود. بااین‌حال، اتحاد شوروی، «تا حد زیادی درجذب انقلاب ارتباطات و پروسه اطلاعاتی که توسط الکترونیک و کامپیوتر بوجود آمده بود، موفق نبود.» (۲۶) تخمین زده شده که

در زمان تخریب شوروی، کاربُرد کامپیوتر در صنعت و تکنولوژی نظامی حدود ۲۰ سال عقب‌تر از آمریکا بود.

بلافاصله معلوم نیست که چرا اتحاد شوروی در انقلاب آنفورماسیون عقب مانده بود. سیستم آموزشی شوروی- خصوصا در ریاضی و علوم – عالی بود؛ در تحقیقات سرمایه‌گذاری زیادی کرد؛ دانش‌مندان درمیان محترم‌ترین(و به بهترین وجهی پُردرآمدترین) اعضای جامعه بودند؛ شوروی دل‌واپس بود تا به توسعه تکنولوژیک به سطح آمریکا برسد؛ و سیستم برنامه‌ریزی شوروی از پیش‌رفت‌های آماری، لُجستیکی و توزیع اطلاعات ارائه شده کامییوتری سود سرشاری بُرد.

درحالیکه طبقه کارگر در کشورهای سرمایه داری به میزان قابل توجهی از کامپیوتری شدن (از طریق افزایش بی‌کاری و کاهش دست‌مزدها)، عذاب می‌کشید، طبقه کارگر شوروی از مزایای روشنی لذت می‌برد.

مطمئنا دولت شوروی و محافل دانشگاهی علاقه اولیه خودرا به کامپیوتر و سیبرنتیک/علم ارتباطات و سیستم کنترل اتوماتیک نشان دادند، و تحقیقات قابل توجهی در این حوزه شد. بااین‌حال، بدلال متعدد، شکاف بین تحقیق و پیاده کردن اجرای عملی آن هرگز بروشنی آن‌چه که در آمریکا بود، پُر نشد. در اجرای عملی، با اصرار زیاد بر اهداف تولید سالیانه، برای سرمایه گذاری‌های ریسک‌گریز(مخالف ریسک) انگیزه حداقلی وجود داشت تا تغییرات تکنولوژیکی گسترده ای را معرفی کنند و در نبود یک انقلاب اطلاعاتی با محور مرکزی، کامپیوترسازی در سطح جامعه تاحدودی به حاشیه رانده شده بود. این امر بوسیله برخی از رهبران باسوادتر اقتصادی، برای نمونه، آندروپوف برسمیت شناخته شده بود:

«جهت معرفی یک پروسه جدید یا تکنولوژی جدید، تولید باید بطریقی از انحاء بازسازی گردد، و این امر بر تحقق طرح اثرگذارست. باضافه، یک‌نفر جهت عدم موفقیت تحقق طرح مسئول شناخته می‌شود، درحالی‌که فرد مسئول جهت عدم کاربُرد ناکافی از تکنولوژی جدید فقط سرزنش می‌شود… لازم‌ست ببینیم آن‌هایی‌که با جسارت تکنولوژی جدید را معرفی می‌کنند، خوشان‌را در وضع نامساعدی قرار نمی‌دهند.» (۲۷)

جهت حل این مشکل هیچ ابزار مناسبی یافت نشد. علاوه بر عدمِ انگیزه، کمبود منابع جهت حمایت از مدیران سرمایه‌گذاری وجود داشت که مشتاق نوآوری بودند.

رهبر دیرینه حزب کمونیست فدراسیون روسیه، گنادی زیوگانف، می‌نویسد:

«بدون دست‌رسی به منابع مالی، سرمایه‌گذاراران صنعتی نمی‌توانند تجهیزات خود را بروز کنند، تکنولوژی جدید ارائه دهند، یا از امتیازات آخرین دست‌آوردهای علمی و مهندسی استفاده کنند. خود مؤسسه علمی، بجز برای شاخه‌های دفاعی، انگیزه جهت پیشرفت را که می‌بایست با تقاضا جهت پروژه‌های جدید و خلاقیت‌های تکنولوژیک ارائه می‌شد، از دست داد.» (۲۸)

سوای امتیازات مستقیم اقتصادی، گسترش کامپیوتری ثابت نمود که تبلیغی قدرت‌مند برای سرمایه‌داری غرب بود. آمریکا توانست (نه کاملا بدون توجیه) به روابط بین علاقه‌مندان، دانش‌مندان، دانش‌گاه‌ها، بیزنس‌های تازه کار و وزارت‌خانه‌های دولتی اشاره کند، زیرا محیطی مطلوب جهت شکوفایی کامپیوتری فراهم کرده است.

وقتی‌که کامپیوتر با رشد بازار انبوه کامپیوترهای شخصی در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ به جریان اصلی رسید، چرخه سودمندی ایجاد شد که در آن میلیون‌ها نفر به نوآوری سریع و گسترش بیش‌تر تکنولوژی وصل شدند. بازآفرینی این توفیق در چارجوب اقتصادی بشدت متمرکز موجود آن‌زمان در شوروی مشکل‌ساز بود.

زمانی رهبران شوروی متوجه شدند که عقب مانده اند، امیدوار بودند که از طریق انتقال تکنولوژی – وارد کردن کامپیوترهای غربی و مهندسی معکوس‌ آن‌ها سریعا به غربی‌ها برسند. بهرحال، سیاست‌مداران آمریکایی عمدا با اعمال تحریم تجاری سفت و سخت مانع از این‌کار شدند. در دوایر آمریکا، تنش بین گرایش به تجارت سودآور با اتحاد شوروی و تنبیه آن و جلوگیری از رشد پیش‌رفت شوروی، یکی از ویژگی‌های مشخص‌کننده بحث‌های سیاست خارجی دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ آمریکا بود. «شاهین‌ها» – کسانی‌که حامی روی‌کرد تنبیه شوروی بودند – بیش‌تر اوقات در بحث‌ها پیروز می‌شدند تا این‌که نشوند. موضع آن‌ها توسط فرانک کارلوچی، وزیر دفاع ریگان در سال ۱۹۸۸ خلاصه شده بود:

«اگر نتیجه پایانی این باشد که اتحاد شوروی پایگاه صنعتی و تکنولوژیکی اش را مدرنیزه کند و اگر طی زمانی در دهه ۱۹۹۰ به جامعه ای تبدیل گردد که بتواند مقادیر بسیار زیادی سلاح‌ تولید کند که حتی مؤثرتر از آن‌چیزی باشند که امروز تولید می‌کند، آن‌وقت ما اشتباه محاسباتی بزرگی کرده ایم.» ‌(۲۹)

جالب‌ست که اشاره شود که سرمایه‌داری آمریکا هنوز تاحدودی با این موضوع امروز در رابطه با چین مبارزه می‌کند:

«چهت دستیابی به بازار چین، شرکت‌های آمریکایی مجبور شده اند که تکنولوژی را منتقل کنند، سرمایه‌کذاری‌های مشترک ایجاد نمایند، قیمت‌ها را کاهش دهند و به به بازی‌گران داخلی آمریکا کمک کنند… نگرانی این‌ست‌که شرکت‌های آمریکایی از طریق هم‌تیمی با چین، می‌توانند بذر نابودی خودشان‌را بکارند، هم‌چنین تکنولوژی حیاتی را تحویل چین دهد که آمریکا جهت برنامه‌های نظامی، فضایی و دفاعی خود متکی به آن‌ست.» (۳۰)

بدبختانه برای آمریکا، و خوشبختانه برای چین(و برای آینده سوسیالیسم جهانی)، تلاش‌ها جهت برگرداندن تکنولوژی مانند بازگردادن دیو به بطری بسیار بعیدست که موفق شود(اشاره به چراغ علاء الدین و دیو در افسانه های عربی/ایرانی‌ست که هرکسی که دستی به آن بساید، دیو ظاهر می‌شود و در خدمتش قرار می‌گیرد تا آرزو کند و آرزوهایش را برآورده سازد- م).

تقسیم کار بین المللی

آمریکا از لحاظ توسعه پساجنگ جهانی دوم امتیاز ناعادلانه ای نسبت به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی داشت. آمریکا در جنگ مذکور از لحاظ جانی یا زیرساختی، از ضرر بسیار کمی رنج برد؛ در واقع، تولیدکنندگان سلاح و عرضه کنندگان آمریکایی سودهای فراوانی، هم‌راه با وابستگی به بدهی بر اروپای پساجنگ تحمیل نمودند. همه این‌ها بدین معناست که این امر برای آمریکا موقعیت بی‌نظیری جهت سرمایه‌گذاری بسیار زیادی در تحقیق و توسعه، و سلطه بسیار سودمندی بر بخش بزرگی از جهان درحال پیش‌رفت فراهم نمود. بعلاوه، از طریق باصطلاع اجماع واشنگتن، آمریکا خودش را بعنوان رهبر بدون چالش تقسیم کار بین المللی تثبیت نمود که منجر به ارمغان صرفه‌جویی اقتصادی در مقیاس و تبادل گسترده عقاید در جهان علم و فرهنگ شد.

مقاله‌ای مفید درباره میراث اقتصادی انقلاب اکتبر اشاره می‌کند که:

«در دوران پساجنگ جهانی دوم، جهان سرمایه‌داری تحت رهبری و سلطه آمریکا مجددا سازمان‌دهی و ادغام شد. با پیچ و خم‌ و چرخش فراوان، آن سلطه متعاقبا بدین معنا بود که آمریکا در دهه ۱۹۸۰ بمنظور رقابت مستقیم با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی توانسته بود از مازاد منابع سایر قدرت‌های سرمایه‌داری استفاده کند – قبل ازهمه با استفاده از پس‌اندازهای ژاپن. قلمرو انتخابی آن رقابت مسابقه تسلیحاتی بود. اتحاد شوروی سوسیالیستی در مسابقه تسلیحانی بگونه ای شکست خورد که تقریبا هر مبارزه مستقیم با آمریکا را برمبنای منابع و تکنولوژی از دست داده باشد. ادغام آمریکا و تسلط بر بازار جهانی بمعنای این بود که قادر بود منابع بسیار زیادی را دریافت کند.» (۳۱)

بعلاوه: «یک جامعه درحال ظهور سوسیالیستی می‌بایست در تقسیم کار بین المللی شرکت کند تا بدین‌وسیله زنده بماند و متعاقبا رونق یابد… اتحاد شوروی می‌توانست با پیش‌رفته‌ترین قدرت‌های سرمایه‌داری بطور جداگانه رقابت کند، اما هنگامی‌که از بازارهای جهانی جدا شد و آن‌ها در بازارهای جهانی باهم همک‌اری می‌کردند، قادر به رقابت نبود»

واقعا عادلانه نیست بگوئیم که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی «خودش را از بازارهای جهانی جدا کرد» – درواقع، فعالانه توسط قدرت‌های امپریالیستی از بازارهای جهانی کنار گذاشته شد. علی‌رغم تمایل آن‌ها، رهبری شوروی جهت شرکت برابر با غرب گزینه‌های بسیار محدودی داشت که با زور وارد بازار بین المللی شود.

چین از اواخر دهه ۱۹۷۰، ابزار بسیار پیچیده ای جهت نفوذ خود دراقتصاد جهانی توسعه داد و بنابراین، آخرین توسعه‌های علمی و تکنولوژیکی را در رکورد زمانی جذب نمود، اما موقعیتی که این امر را امکان‌پذیر کرد، احتمالا در دست‌رس رهبران شوروی نبود. چین قادر شد از موقعیت بین المللی باثبات‌تری لذت ببرد؛ و تا حد قابل‌توجهی از رویارویی ژئوپلیتیکی با آمریکا عقب کشید؛ از چین انتظار نمی‌رفت که مسئولیت نظامی و مالی را برای کل جهان سوسیالیستی بپذیرد؛ چین توانست بر منابع، حسن نیت و ارتباطات جماعت پراکنده ثروت‌مند و میهن‌پرست چینی تکیه کند؛ و توانست سیل عظیمی از نیروی کارارزان را جهت اغوای شرکت‌های صاحب تکنولوژی پیش‌رفته جهت سرمایه داری در چین ارائه دهد. احتمالا «سیاست درهای باز» به شیوه چینی برای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی فراهم نبود، حتی اگر رهبری آن‌موقع چشم‌انداز و تخیل طرح چنین استراتژی را داشت.

کیفیت و فراهمی کالاها و خدمات

یکی از مشکلات نسبتا کلیشه‌ای که شهروندان شوروی با آن مواجه بودند، این بود که کالاهای غیرضروری مصرفی و خدماتی اغلب یا کمیاب بود، یا کیفیت بسیارخوبی نداشتند( یا هردو).

«بسیاری از محصولات شوروی، مخصوصا کالاهای مصرفی، از کیفیت پائینی برخوردار بودند. اکثر اوقات خریدکنندگان با صف‌های طولانی جهت کالاهای معمولی در سیستم بدنام فاقدصلاحیت توزیع خرده فروشی روبرو بودند. خدمات مصرف کننده، از آرایش‌گاه گرفته تا تعمیر لوازم خانگی، حتی اگر هم در دست‌رس بودند، نامرغوب بودند.» (۳۲)

علت این مشکل بخشی به سیستم مساوات ربط داشت که هدفش تولید کالاهای ارزان‌قیمت در ابعاد بسیار زیاد بود تا در دست‌رس عموم باشد. بدین‌ترتیب، همه مردم از خوراک، پوشاک و مسکن بهره‌مند بودند، و دست‌مزد اجتماعی قابل‌توجهی داشتند – تا بتوانند با آموزش، مراقبت‌های بهداشتی، تسهیلات تفریحی، کتاب‌خانه و غیره زندگی کنند. در در تضاد با سیستم سرمایه‌داری غربی، جایی که ثروت‌مندان می‌توانند ازلاکچری باورنکردنی لذت ببرند، درحالی‌که فقرا جهت تأمین غذای خانواده خود تقلا می‌کنند.

بهرحال، این مشکل تاحدودی تابعی از شیوه عمل‌کرد اقتصادی اتحاد شوروی بود. برنامه‌ریزان مرکزی می‌توانستند دستورتولید یک میلیون سشوار را بدهند، اما در غیاب رقابت و با بازار تضمین شده، برای یک سرمایه‌گذاری جهت تولید سشوار خوب، انگیزه کمی موجود بود. هانسون می‌نویسد:

« قبل از هرچیزی تولیدکنندگان نگران اجرای اهداف تنظیم‌شده برنامه‌ریزان بودند. آن‌ها دلیل خاصی نداشتند که خودشان‌را نگران امیال مصرف‌کنندگان کالاهایشان، یا فعالیت‌های رقبا کنند. درواقع، ایده رقابت غایب بود: تولید کنندگان دیگر در همان خط فعالیت واقعا رقیب نبودند، بل‌که دوستان اجرا کننده طرح دولتی بودند.» (۳۳)

این امر زمانی بود که در غرب مصرف‌گرایی به سطوح جدید نامعقولی رسیده بود. بازاریابی شدید، سودگرایی را بخوبی و واقعا به گذاشته سوق داده بود، و طبقه متوسط در آمریکا، اروپای غربی و ژاپن بطور فزاینده ای توقع داشتند که سشوار و ماشین آن‌ها دل‌فریب باشد و نه این‌که واقعا کار کند. مبالغ بسیار زیادی صرف خرید «وسایل مارک‌دار» یا «تدبیر کاربر ‌محوری» و تصورات مشابه می‌شد.

در اوایل سال‌های پساجنگ، بزرگ‌ترین مشکل خانواده های شوروی کالاهای بُنجل نبود، اما توقعات شروع به تغییر کرد، که اغلب بدلیل افزایش دست‌رسی نفوذ و سفسطه تبلیغات آمریکا بود. بسیاری از شهروندان شوروی ظاهرا به کالاهای مصرفی که مردم غرب لذت می‌بردند غبطه می‌خوردند، شاید همیشه درباره نقش ایده آل بتصویر کشیده شده توسط فیلم ها فکر نمی‌کردند، و اگر به نقطه مقابلش در فقر وحشتناک و سُلطه بی‌رحم سرمایه انحصاری بر مستعمره های جدید فکر میکردند، غبطه نمی‌خوردند. رده‌های بالای جامعه شوروی – دکترها، دانش‌مندان، دانش‌گاهیان، بوروکرات‌ها – تشخیص دادند که هم‌تایان آن‌ها در غرب از استاندارد بالاتری برخوردارند و بسیاری شروع به این فکر افتادند که سوسیالیسم مانعی برای ثروت بیش‌ترست.

در طرح عظیم کارها، این‌ها باید نگرانی‌های نسبتا ناچیزی باشند، اما اگر بخش بزرگی از روشن‌فکران ایمانشان را در پایه‌های بنیادی فلسفی و اقتصادی جامعه از دست بدهند، این یک مشکل کاملا جدی برای «سوسیالیسم واقعا موجود» است – سیستمی که در یک دوره تاریخی که سرمایه داری هنوز فرمان‌روایی می‌کند، همیشه شکننده است. ترجیحا، بعد از نیم قرن دولت سوسیالیستی، مردم می‌بایست اخلاق کمونیستی را پرورش می‌دادند که زیاد نگران ثروت مادی نباشند؛ اما تجربه همه کشورهای سوسیالیستی تا به امروز نشان می‌دهد که شکستن تعصبات فرهنگی و ایدئوژیک هزاران سال جامعه طبقاتی چیزی نیست که بتوان طی چند سال به آن دسترسی پیدا کرد. تلاش‌ جهت نابودی سریع میراث فرهنگی و ایدئولوژیک جامعه طبقاتی- بویژه انقلاب فرهنگی در چین – به اهداف خود نرسیده اند. مارکس این مشکل را دهه‌ها قبل ازاین‌که به واقعیت تبدیل شود تعریف کرد: «جامعه سوسیالیستی «نه روی پایه‌های خود، بل‌که برعکس، … از دل جامعه سرمایه‌داری» ظهور می‌کند. بنابراین، «از هر نظر، هنوز آثار اقتصادی، اخلاقی، و فکری جامعه کهنه را در خود دارد.»(۳۴)

رشد اقتصاد دوم

کیفیت پائین کالا و خدمات، هم‌گام با کمبود کالاهای مصرفی اصلی و فشار تورمی و فرونشان‌ده شده ناشی دست‌مزدهای بالا، قیمت‌های پائین و عدم عرضه کافی، همه این‌ها در ایجاد یک «اقتصاد دوم» غیررسمی زنده، خارج از برنامه اقتصادی مرکزی و عمدتا غیرقانونی خدمت کردند. در محیطی که مقادیر زیادی پول جهت پیدا کردن محصولات کم موجودست، احتکار و فعالیت بازار سیاه تقریبا اجتناب ناگزیرست.برای این‌که فعالیت در اقتصاد دوم پاداش بهتری از کار معمولی داشت، در خدمت تضعیف بقیه اقتصاد شد. مایکل پرنتی به نمونه زیر اشاره می‌کند:

«هرچه که خدمات رستوان ضعیف‌تر باشد، و شمار مشتریان کم‌تر باشد، پس‌مانده غذای بیش‌تری جهت بردن به خانه برای خود یا در بازار سیاه جهت فروش بود. آخرین چیزی‌که شاغلان در رستوران‌ها می‌خواستند، این بود که دوباره مشتریان راضی جهت صرف غذا با قیمت‌های رسمی ثابت و پائین برگردند.»(۳۵) کتاب «سوسیالیسم خیانت شده» کیران و کنی، تعریف موثقی از اقتصاد دوم شوروی و اثرات روشن آن ارائه می‌دهد:

«اقتصاد دوم متشکل از اعمالی بود که مدیران گزارش از خسارت یا فاسد شدن کالاها می‌دادند تا آن‌ها را در بازار سیاه برده و بفروش برسانند. این امر در فروشگاه‌های دولتی روی‌کرد عادی فروشندگان و مدیران بود که کالاهای نادر را کنار می‌گذاشتند تا انعامی از مشتریان مورد علاقه دریافت کنند یا کالاهای مسروقه را در بازار سیاه بفروش برسانند. کالاهای مصرفی بادوامی مانند اتوموبیل که برای آن‌ها لیست انتظار موجود بود، ًفرصت قابل‌توجهی برای اختلاسً، همچنین جهت ًاحتکار ً، یعنی جهت بازفروش با قیمت‌های بالاتر بود … تعمیرات، خدمات و حتی تولید روش‌های دیگر کسب سود غیرقانونی را تشکیل می‌داد. پیش‌برد این امر شامل تعمیرات خانگی، اتوموبیل، چرخ‌های خیاطی، جابجایی اثاثیه، و برای ساختن خانه های خصوصی بود. این‌کار، که بخودی خود غیرقانونی بود، اغلب شامل دزدی مواد و زمان از مشاغل معمولی بود… تولید شراب و آبجوی خانگی از انگور و میوه، بازفروش غیرقانونی نوشیدنی‌های دولت، و فروش الکل معمولی سرقتی ۲/۲(دو و دو دهم درصد) از تولید ناخالص داخلی را در سال ۱۹۷۹ تشکیل می‌داد.» (۳۶)

کیران و کنی استدلال می‌کنند که اقتصاد دوم به میزانی رسید که «قشری ایجاد نمود که برای همه یا بخش قابل‌توجهی از درآمد خود به فعالیت‌های خصوصی وابسته بودند.» و چنین قشری را «بدرستی می‌توان طبقه نوپای خرده بورژوازی درنظر گرفت.» با تشکیل یک طبقه اقتصادی، تقاضا برای نمایندگی سیاسی مطرح می‌شود.

زیگانوف می‌نویسد که:

«اقتصادِ‌ سایه جهت بازتولید مبسوط، با کمبود زمان و مکان روبرو بود؛ متعاقبا، رؤسای آن این سئوال را مطرح کردند که چگونه می‌توان محدودیت‌های سیاسی را با نفوذ در تشکیلات دولتی و حزبی، ازجمله کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، از درون تضعیف نمود. تحت چنین فشارهایی بود که پرسترویکا بوجود آمد.» (۳۷)

اقتصاد درحال رشد دوم به کاهش بیش‌تر سودمندی اقتصاد اولیه خدمت نمود، و به کمبود کالاها و نیروی کار کمک کرد. همه این‌ها به تضعیف سوسیالیسم شوروی کمک کرد.

مسابقه تسلیحاتی و هزینه رفاقت

اتحاد شوروی در اوایل دهه ۱۹۸۰ منابع زیادی جهت کمک به کشورهای سوسیالیست و مترقی در سراسر جهان، که قابل‌توجه‌ترین آن ها ویتنام، کوبا، افغانستان، اتیوپی، نیکاراگوئه، آنگولا، و یمن جنوبی است، اهداء کرد. در بسیاری از این موارد، چنین حمایت‌هایی جهت بقای این کشورها حیاتی بود. بالچاندارا رانادایو از حزب کمونیست هند(مارکسیست) بدرستی اظهار داشت که:

«اما بدون این کمک اقتصادی بسیاری از کشورهای تازه‌رهایی یافته ناگزیر وابسته به کمک غرب می‌شدند.»(۳۸) هزینه این حمایت- و بویژه راه اندازی جنگ بلندمدت و دشوار در افغانستان، که بعدا به آن پرداخته می‌شود – هم‌زمان با دوران مشکلات اقتصادی بود.

آرنه اُد وستاد می‌نویسد:

«نقش جهانی که اتحاد شوروی متقبل شده بود، بدین معنا بود که هردو مخارج، هم هزینه نظامی – در اوخر دهه ۱۹۷۰ فقط اندکی کم‌تر از ۲۵ درصد تولید ناخالص داخلی بود – و هم حمایت از کشورهای سوسیالیستی که هم‌چنان تا دهه ۱۹۸۰ افزایش می یافت، اگرچه برای رهبری مشخص بود که این امر منجر به کمبودهایی در داخل شوروی می‌شود، که از نظر اجتماعی زیان‌آور و محبوب نبود.»(۳۹)

مثالی وضع دشوار رهبری شوروی را آشکار می‌سازد:

«وقتی‌که رئیس برنامه ریزی آلمان شرقی، جرالد شورر در سال ۱۹۸۱ از هم‌تای شوروی خود نیکلای بابیکوف تقاضای سوخت بیش‌تر کرد، بابیکوف در جواب گفت: «آیا باید من از نفت لهستان بکاهم؟ ویتنام در حال گرسنگی بسر میب‌رد… آیا ما باید آسیای جنوبی شرقی را ازدست بدهیم؟، آنگولا، موزامبیک، اتیوپی، یمن … ما همه آن‌ها را بدوش کشیده ایم. و استاندارد زندگی خودمان بشدت پائین است.»(۴۰)

اضافه بر هزینه آشکار اقتصادی، حمایت نظامی شوروی از متحدان خود مخصوصا در آنگولا، اتیوپی، افغانستان میخ‌هایی بر تابوت تشنج‌زدایی آمریکا و شوروی بود، و تنش‌های جنگ سرد به اوج جدیدی رسید. آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مجبور ساخت تا منابع عظیمی را جهت «مسابقه تسلیحاتی» سوق دهد که استطاعت آن‌را نداشت. سرمایه داری درواقع، وقتی‌که صحبت از صنعت مرگ و نابودی بمیان می‌آید، بسیار برتر از سوسیالیسم است: در اقتصادی که با هدف کسب سود برای کورپورات‌ها، بازار بزرگ برای محصولات یک‌بار مصرف ارزش‌مند مانند بمب‌های هسته ای چیز حیرت‌انگیزی‌ست، بنابراین، موقعیت مجتمع صنعتی – نظامی در قلب دولت آمریکاست. در اقتصادی که متمرکز بر خدمت نیازهای توده هاست، فداکردن منابع نادر به تکنولوژی نظامی بمعنای هدر دادن منابع از تولید مواد غذایی، مسکن، زیرساخت، لباس و پوشاک، هنر، آموزش و کالاهای مصرفی است. همان‌گونه مایکل روبرتس مشاهده می‌کند: «با نظامی کردن اقتصاد بخاطر جنگ سرد، پتانسیل گران‌بهای سرمایه‌گذاری مولد بکار گرفته شد.» (۴۱)

تلاش های ناموفق جهت راه‌حل‌ها

در اوایل دهه ۱۹۶۰، برای سیاست‌گذاران شوروی مشخص شده بود که اقتصاد نیاز به اصلاح دارد. در این مرحله نرخ رشد هنوز بالا بود، اما تولید کشاورزی کفایت نمی کرد، درباره کیفیت و نبود کالاها شکایاتی بود، و رهبری نگران ادامه وابستگی به استخراج‌ تولید ارز خارجی بود، هم‌چنین، «طرح‌های آزاردهنده، توقف نیمه‌کاره و تصمیمات عجولانه» (۴۲) که توسط نیکیتا خروشچوف(رهبر شوروی از سال ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۴) دنبال می‌شد که بسیار ناموفق بود، و منجر به آن شد که جانشینان وی در رهبری برژنف – کوسیکین(Brezhnev-Kosygin) بدنبال خط مشی تغییرات اقتصادی اصولی‌تر، و کم‌تر متغیر بروند.

در سال ۱۹۶۵، رفرم‌های نسبتا گسترده ای راه اندازی شد، که عمدتا توسط اقتصاددان اوسی لیبرمن(Evsei Liberman) طراحی شد و ازنظر سیاسی توسط آلکسی کوسیکین(Alexei Kosygin) حمایت گردید. اصلاحات استدلال می‌کرد که با پیچیده‌ترشدن روابط اقتصادی، سیستم برنامه ریزی مرکزی کم‌تر مؤثر و گران‌تر می‌شود. این اصلاحات بدنبال افزایش باروری، پویایی و رشد بود. استقلال بیش‌تری به سرمایه‌گذاری پروژه ها در استفاده از منابع داده شد، و مفهوم سودآوری معرفی گردید. در تلاش جهت ایجاد انگیزه برای آموزش حرفه ای، سطح دست‌مزدهای دوران خروشچوف تاحدی معکوس شد. این رفرم‌ها شامل تلاش هایی جهت افزایش استفاده از کامپیوتر در برنامه‌ریزی و تشویق نوآوری تکنیکی بود.

این اصلاحات بطور بحث‌انگیزی شامل برخی از تدابیر بازار بود، برای نمونه، «به مدیران شرکت‌ها اجازه داده ‌شد که بیش‌تر سود حاصل از فروش خودشان‌را به دولت نگه دارند و آن‌را جهت بهبود ماشین آلات خودشان سرمایه‌گذاری کنند»، به مدیران اجازه داده شد تا «بیش‌تر این سرمایه اضافی را جهت مشوق‌های مادی کارگرن تولیدی هزینه کنند تا آن‌ها را تشویق به کاهش ضایعات، یافتن ذخایر پنهان باروری در ماشین آلات موجود و غیره نمایند.»(۴۳)

این رفرم‌ها موفقیت محدودی داشتند، و رشد در نیمه دوم دهه ۱۹۶۰(چندسال اول دوران برژنف) بیش‌تر از نیمه اول (چندسال آخر دوره خروشچوف) بود. بهرحال، تأثیرات مثبت بیش‌تر از چندسال طول نکشید، و معلوم شد که رفرم‌های کوسیگین هیچ‌یک از مشکلات بلندمدت را حل نکرده است. رفرم مشابهی در اواخر دهه ۱۹۷۰ نتایج مشابه بدون انگیزه ای داشت.

مشکل عمده، عدم وجود یک راه حل کلیدی مفید بود. رفرم‌های اقتصادی که توسط دنگ شیائوپینگ در چین در اواخر دهه ۱۹۷۰ اجرا شد، موفقیت بی‌نهایت بیش‌تر از آنی کسب کرد که شوروی ها تلاش کردند بدست آورند. دلایل متعددی وجود دارد که چرا چین توانست موفق شود، درحالی‌که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از لحاظ بازسازی اقتصادی خود موفق نشد، اما یکی از عواملی که اصلاحات با روی‌کرد چینی دوام آورد، شعار «عبور از رودخانه با حس کردن سنگ‌ها» می‌باشد (یعنی برای برداشتن یک قدم با نگاه کردن به اطراف، قبل از برداشتن قدم دیگر- م)- گام‌هایی کوچک، نتیجه‌گیری مشاهدات، یادگیری درس‌ها و برداشتن گام‌های بیش‌ترست.

آلن لینچ می‌نویسد:

«دنگ شیائوپینگ استراتژی تدریجا افزایشی رفرم‌ را به شیوه کاربردی دنبال نمود، و موفقیت اقتصادی ساخت که وی آن‌را به سرمایه سیاسی تبدیل نمود، و بتدریج پروسه رفرم‌ها را از‌ کشاورزی به سرمایه‌گذاری‌های مرتبط در روستاها، حوزه های ویژه اقتصادی در کنار سواحل جنوبی توسعه داد و سپس مناطق بزرگ‌ و بزرگ‌تری از بخش‌های اقتصادی را گسترش داد.» (۴۴) روی‌کرد شوروی بسیار سنگین‌تر و کم‌تر ماهرانه بود.

در اواخر دهه ۱۹۷۰، پیش‌رفت کمی در رفرم اقتصادی صورت گرفت، منجر به آن شد که لئونید برژنف (رهبر شوروی از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۲) تکرار کرد که، «بمنظور انجام موفقیت آمیز وظایف متنوع اقتصادی و اجتماعی که کشور با آن مواجه است، راه دیگری نیست بجز ارتقای رشد سریع باروری نیروی کار جهت دست‌یابی به افزایش شدید باروری در همه حوزه های تولید اجتماعی … این امر عمدتا بخاطر تشدید مشکل منابع کار است. ما نباید به بسیج قدرت نیروی کاراضافی، بل‌که صرفا به افزایش باروری نیروی کار تکیه کنیم. کاهش شدید نسبت نیروی کار با دست و مکانیزه و خودکار شدن تولید شرط لازم پیش‌رفت اقتصادی است.» (۴۵)

برژنف بعد از ۱۸ سال بعنوان دبیرکل حزب کمونیست شوروی در نوامبر سال ۱۹۸۲ فوت کرد. در اوایل دوره حکومت وی، از سال ۱۹۶۴ تا حدود سال ۱۹۷۳، بطورکل از لحاظ رشد اقتصادی و تحکیم ژئوپولیتیک نسبتا موفق درنظر گرفته شده است. پس از تمرین اقتصادی، بی‌ثباتی سیاسی و دنبال کردن سیاست خطرناک ژئوپولیتیک دوران خروشچوف، رهبری نسبتا محافظه کار، رهبری یک‌نواخت برژنف و تیم او(از جمله شامل مارکسیست‌های قادری مانند آندروپوف، میخائیل سوسولوف، آندری گرومیکو، دیمیتری اُستینوف و بوریس پاناماریف) نتایج خوبی بدست‌آورد. کیفیت زندگی افزایش یافت؛ شوروی از جنبش‌های آزادی‌بخش ملی تحت حمایت شوروی، قدرت‌های استعماری/نواستعماری را سرنگون کردند؛ بنظر می‌رسید که تهدید جنگ هسته ای با آمریکا اندکی کاهش یافته است. بااین‌حال، از این دوران در اواسط دهه ۱۹۷۰ تا فوت برژنف بطور گسترده ای بعنوان «دوران رکود» نام برده می‌شود، و در پولیت بورو، میانگین سنی اش بسیار نزدیک به امید به زندگی رایج شوروی منعکس گردیده است.

انتخاب رئیس ک گ ب (KGB)، آندروپوف به دبیر کل حزب کمونیست اتحاد شوروی(CPSU) در ۱۲ نوامبر سال ۱۹۸۲ الهام‌بخش امیدواری شد. «آندروپوف ویژگی‌های شخصی قابل تحسینی داشت، زمینه ای قوی در تئوری مارکسیستی- لنینیستی، تجربه رهبری غنی، درک وسیعی از مشکلاتی‌که اتحاد شوروی پیش روی داشت بود، و نظریه های روشن و مؤثری درباره رفرم داشت… در دوره برژنف، هنگامی‌که سال‌خوردگی، ضعف، و سستی، ًاصول لنینیستیً را درمیان بسیاری از مقامات بالا فرسوده کرده بود، آندروپوف فروتنانه زندگی کرد و بعنوان یک معتاد بکار شهرت کسب نمود.»(۴۶)

باضافه، آندروپوف نیاز به رفرم اصولی اقتصادی، بویژه با سخت‌گیری در مبارزه با فساد، ارائه مشوق‌های کار، بهبود انضباط کار، و مدرن‌سازی تولید از طریق معرفی تکنولوژی کامپیوتر را درک نمود. وی هم‌چنین به بهبود دمکراسی شوروی، از طریق مشارکت گسترده در مدیریت و تصمیم‌گیری تمایل داشت؛ اگرچه برخلاف گورباچف، وی هرگز جهت تضعیف حزب کمونیست اتحاد شوروی یا غیرقانونی کردن حکومتش تلاش نکرد. بطور خلاصه، آندروپوف بنظر می‌رسید که مشکلات پیش روی اتحاد شوروی را درک می‌کرد و دیدگاه معقولی جهت رفع آن‌ها داشت. متأسفانه، آندروپوف وقت نداشت تا نقشه‌های خود را بواقعیت مبدل کند. فقط چندماه پس از دبیرکُل شدن، از ناراحتی کلیوی رنج برد، در اوت سال ۱۹۸۳ در بیمارستان بالینی مرکزی مسکو بستری شد، جایی که تا زمان فوت خود در ۹ فوریه ۱۹۸۴ در آن‌جا باقی‌ماند. کنستانتین چرننکو جای‌گزین آندروپوف شد، کسی‌که در ۱۳ ماه قبل از مرگش چیز چندانی از بینش و انگیزه آندروپوف نشان نداد. میخائیل گورباچف جانشین چرنینکو گردید، کسی‌که سهم فاجعه آمیزی برای اقتصاد شوروی داشت. در این‌مورد در مقاله بعدی توضیح داده می‌شود.

عمل‌کرد ضعیف اقتصادی منجر به سرخوردگی شد

«باتوجه به پنجاه یا شصت سال، ما باید قطعا از آمریکا جلو بزنیم. این یک وظیفه است. شما چنین جمعیت بزرگی دارید، چنین سرزمین وسیعی دارید و چنین منابع حاصل‌خیزی دارید، و چه چیزی بیش‌تر، گفته می‌شود که دارید سوسیالیسم را بنا می‌کنید ، و باصطلاح قرارست برتر باشد. اگر پس از پنجاه یا شصت سال کار، شما هنوز قادر نشده اید از آمریکا جلو بزنید، خودتان‌را بد نشان می‌دهید.»(۴۷)

رشد آهسته اقتصادی دلیل اصلی و مستقیم تخریب شوروی نبود. حتی با رشد کند، اختراعات محدود و کالاهای کم کیفیت، اتحاد شوروی قادر بود زنده بماند – کشورهای زیادی در جهان هستند که از این مشکلات (و درواقع فراتر از بد) رنج می‌برند ولی نسبتا باثبات هستند. اما مشکلات اقتصادی منجر به یک حس عمومی نارضایتی شد که اعتماد توده ها به سوسیالیسم را کاهش داد و درنتیجه، اشتیاق آن‌ها را برای مبارزه هنگامی‌که مورد حمله قرار گرفت، کاهش داد.

اما مشکلات اقتصادی از جمله قشری از مردم را بوجود آورد که احساس کردند تحت شرایط سرمایه‌داری بهتر زندگی می‌کنند: افرادی که بیزنس کوچکی در بخش غیررسمی را هدایت می‌کردند، از بازارهای آزادتر سود می‌بردند؛ و مدیران و روشن‌فکرانی که سوسیالیسم را مانع زندگی برترمی‌دیدند.

جود وودوارد مینویسد:

«این برتری اقتصادی آمریکا بود، و نه تهدید نظامیش، که سرانجام شرایط را جهت تخریب(و نه شکست – م) اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی فراهم کرد. در دهه ۱۹۸۰، مشکلات اقتصادی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بدین معنا بود که با رقابت تسلیحاتی جدید ریگان بطورغیرقابل قبولی تحت فشار بود. گورباچف و بعدش هم یلتسین بجای این‌که رفرم‌های بنیادی اقتصادی را انجام دهند – مانند چین که برای یک دهه انجام می‌داد- به غرب تسلیم شدند، و حزب کمونیست را منحل کردند، و شوک درمانی و تخریب (نه فروپاشی- م) اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را پذیرفتند.»(۴۸)

در ادامه این سلسله مقالات، به مشکلات زیاد ناشی از عقب‌نشینی ایدئولوژیک و نارضایتی چند دهه آخر وجود اتحاد شوروی سوسیالیستی می‌پردازیم.

برگردانده شده از:

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore?

Part 2: Economic stagnation

منابع:

  1. Lenin, Fourth Anniversary of the October Revolution, 1921 
  2. Cited in Arne Odd Westad The Global Cold War: Third World Interventions and the Making of Our Times, Cambridge University Press, 2011 
  3. Philip Hanson, The Rise and Fall of the The Soviet Economy: An Economic History of the USSR 1945-1991, Routledge, 2003 
  4. Roger Keeran and Thomas Kenny, Socialism Betrayed — Behind the collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  5. Michael Roberts: The Russian revolution: some economic notes, 2017 
  6. David Kotz and Fred Weir, Revolution From Above – The Demise of the Soviet System, Routledge, 1997 
  7. Irfan Habib, in Red October: The Russian Revolution and the Communist Horizon, LeftWord Books, 2017 
  8. CPI(M) resolution: On Certain Ideological Issues, 1992 
  9. History of the Communist Party of the Soviet Union (Bolsheviks), Chapter 11, 1939 
  10. Ha-joon Chang, Economics: The User’s Guide, Pelican, 2014 
  11. Jude Woodward, The US vs China: the new cold war?, Manchester University Press, 2017 
  12. Article in Red Octoberop cit 
  13. Hanson, op cit 
  14. Kotz and Weir, op cit 
  15. Sam Marcy: Perestroika: A Marxist Critique, 1987 
  16. Textbook on Political Economy, prepared by the Economics Institute of the Academy of Sciences of the USSR, 1954 
  17. Jonathan Aurthur, Socialism in the Soviet Union, Workers Press, 1977 
  18. Yuri Andropov, Speeches and Writings, Pergamon Press, 1983 
  19. Kotz and Weir, op cit 
  20. Michael Parenti, Blackshirts and Reds, City Lights Publishers, 2001 
  21. ibid 
  22. Cited in Parenti, ibid 
  23. Hanson, op cit 
  24. Albert Syzmanski, Is the Red Flag Flying?, Zed Press, 1979 
  25. Cited in Inside Gorbachev’s Kremlin: The Memoirs Of Yegor Ligachev, Westview Press, 1996 
  26. Kotz and Weir, op cit 
  27. Andropov, op cit 
  28. My Russia: The Political Autobiography of Gennady Zyuganov, Routledge, 1997 
  29. Cited in Marcy, op cit 
  30. New York Times: How This U.S. Tech Giant Is Backing China’s Tech Ambitions, 2017 
  31. Mark Buckley: The economic legacy of October 1917, 2017 
  32. Kotz and Weir, op cit 
  33. Hanson, op cit 
  34. Marx: Critique of the Gotha Programme, 1875 
  35. Parenti, op cit 
  36. Roger Keeran and Thomas Kenny, Socialism Betrayed — Behind the collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  37. Zyuganov, op cit 
  38. Red Octoberop cit 
  39. Westad, op cit 
  40. Jeremy Friedman, Shadow Cold War: The Sino-Soviet Competition for the Third World, University of North Carolina Press, 2015 
  41. Michael Roberts: The Russian revolution: some economic notes, 2017 
  42. Cited in RFE-RL: Now That The Thaw Is Over, 2013 
  43. Aurthur, op cit 
  44. Allen Lynch: Deng’s and Gorbachev’s Reform Strategies Compared, 2012 
  45. Cited in Aurthur, op cit 
  46. Keeran and Kenny, op cit 
  47. Mao Zedong, Strengthen party unity and carry forward party traditions, 1956 
  48. Jude Woodward, op cit 

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore?

***

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟(قسمت ۳: عقب‌نشینی ایدئولوژیک و محوتدریجی اعتماد‌بنفس)

بحران اعتماد

جوامع چه‌گونه باهم متحد می‌شوند؟ چه‌گونه می‌توان میلیون‌ها نفر را بسیج کردو هم‌کاری آن‌ها را سازمان‌دهی نمود – چالشی مدرن که بشریت از زمان ظهور تمدن در آسیا در چند هزار سال پیش تنها مجبور بودند با آن روبرو شوند؟ ریشه هر پروژه موفقی از این نوع، مجموعه‌ای از عقاید و ارزش‌های مشترک بین بسیاری از افراد است – عقاید وارزش‌هایی که ‌آن‌ها را به نظم موجود متعهد ساخته و پیوند می‌دهد. برای نمونه، سرمایه‌داری مدرن، بشدت در فردگرایی، مصرف‌گرایی، ایده بازار آزاد بعنوان عاملی اساسی جهت زندگی انسان، و سلسله مراتب اجتماعی براساس ثروت ریشه دارد. کلونیالیسم (استعمار) و امپریالیسم مفهوم مبهم «نژاد» را به این سلسله مراتب اجتماعی اضافه می‌کنند. برعکس، فئودالیسم، بر آزادی فردی (سرمایه‌دار «کارآفرین») تأکید کم‌تری دارد، و بر فرمان‌برداری از شاه، کشیش یا پدرسالار دیگری بیش‌تر تأکید می‌کند، ‌که قدرت مطلقش کاملا با نوع وجود قدرت خدایی پیوند خورده است (اتفاقا، این امر، به توضیح فراگیر شدن مذاهب بشدت سلسله مراتبی در همه جوامع فئودالی کمک می‌کند).

اعتقاد جمعی به ارزش‌ها و افسانه‌های اساسی یک جامعه برای بقای آن جامعه حیاتی است. بهمین‌دلیل‌ست‌که همه جوامع جهت حفظ این ارزش‌ها، افسانه‌ها، و گسترش آن‌ها از طریق سیستم‌های آموزشی و تبلیغاتی، تمام سعی و کوشش خود را جهت ارائه همگانی و درست آن‌ها بکار می‌گیرند. سرمایه‌داری امروزی، با رسانه‌های فوق‌العاده قدرت‌مند و ابزارهای تبلیغاتی پیچیده، عقاید و ارزش‌های خودشان را بشدت ترویج می‌کند، و ما از گهواره تا گور در معرض این‌ها قرار داریم.

عقاید و ارزش‌های جامعه سوسیالیستی چه هستند؟

اتحاد شوروی آشکارا خود را مطابق با ایدئولوژی مارکسیستی – لنینیستی سازمان‌دهی کرد.

مارکسیسم با ارزش‌هایی مانند برابری، رفاه همگانی، انترناسیونالیسم، حذف استثمار و سرکوب، خاتمه دادن به جنگ، و بقدرت ساندن قشرهایی از جامعه که تحت بیش‌ترین ظلم وستم سرمایه داری هستند (بویژه طبقه کارگر)، پیوند دارد. لنینیسم این ارزش‌ها و اندیشه‌های مارکسیسم را گسترش داد و آن‌ها را در دوران امپریالیسم مدرن، به دوران انقلاب سوسیالیستی واقعی، و آشکارا به موقعیت انقلابی حاکم آن‌زمان در روسیه بکار گرفت. از آن‌جایی‌که لنین روسی‌تبار بود، مارکسیسم – لنینیسم نزد روس‌ها بعلت سرشت «خانگی – بومی» خود از حقانیت بیش‌تری بهره‌مند شد.

نخستین نسل‌های شوروی احساسی قوی داشتند، زیرا که آن‌ها طلایه دار انقلاب جهانی بوده، و از آینده ای درخشان و جدید برخوردار شدند، بطوری‌که آنان به سریع‌ترین صنعتی شدن تاریخ، هم‌راه با استانداردهای زندگی بسیار پیش‌رفته برای توده ها، و البته پیروزی تاریخی بر فاشیسم در جنگ جهانی دوم نائل شدند، و از برتری سوسیالیسم مطمئن گشتند. توسعه سوسیالیسم در اروپا، آسیا و کوبا در دهه های ۱۹۴۰ و۱۹۵۰، هم‌چنین ظهور جنبش‌های آزادی‌بخش ملی در سراسر آفریقا به این احساس دامن زد.

سال‌های بلاواسطه پساجنگ – با فاشیسم شکست خورده بلطف قهرمانی مردم شوروی، با جنگ سردی که هنوز باید تأثیر ضربه کامل خود را بگذارد، و با رهبری ملی (استالین) که خیلی زیاد مورد احترام بود- احتمالا نقطه اوج غرور و روحیه ملی شوروی را تشکیل می‌داد. بهرحال، طی دهه های ۱۹۶۰، ۱۹۷۰، و ۱۹۸۰، مردم بیش‌تر و بیش‌تری تعهد خودشان‌را نسبت به ایدئولوژی مقامات(رسمی) حاکم از دست دادند؛ افسانه های اساسی جامعه بتدریج قدرت کشش خودشان را از دست دادند. وقتی‌که خود رهبری حزب کمونیست (تحت گورباچف) شروع به چالش کشیدن عقاید اساسی اصولی زیربنایی سیستم کرد، توده ها در کل، باندازه کافی با این عقاید بی‌گانه شده بودند، بطوری‌که آن‌ها نسبت به این اقدام عظیم دیو سنگی و خراب‌کار عمدی اجتماعی مردد بودند.

بدگویی خروشچف از استالین

«ما با صدر مائو همان‌کاری را نمی‌کنیم که خروشچف با استالین کرد.» (دنگ شیائوپینگ)

متعاقب جنگ قدرت طولانی و پیچیده بین نیکیتا خروشچف و گئورکی مالیکانف پس از مرگ استالین(در مارس ۱۹۵۳)، خروشچف توانست قدرت را اواخر سال ۱۹۵۵ تثبیت کند. یکی از اولین اولویت‌های وی حمله به میراث استالین در رابطه با سرکوب بیش ازحد سیاسی، سوء استفاده از قدرت، تبعیدهای دست‌جمعی و کیش‌شخصیت بود. «سخن‌رانی مخفیانه» (۱) وی در کنگره ۲۰ حزب کمونیست اتحاد شوروی در فوریه سال ۱۹۵۶، لحظه سرنوشت‌ساز و نقطه‌عطفی در تاریخ شوروی است.

بنا به گفته خروشچف و شرکاء، بنا نبود که این سخن‌رانی استالین را کاملا نفی کند(سخن‌رانی با اشاره به «نقش استالین در آماده کردن و اجرای انقلاب سوسیالیستی، در جنگ داخلی، و مبارزه جهت ساخت سوسیالیسم در کشورمان، بطور همگانی شناخته شده است»، شروع می‌شود و با این اعتراف پایان می یابد که «بدون شک استالین خدمات بزرگی به حزب، طبقه کارگر و جنبش بین المللی کارگران انجام داد.»)؛ اما درعوض، هدف آشکارش افشای خطاها و افراط و تفریط‌های استالین با چشم‌انداز بهبود و مدرن سازی سیستم سیاسی شوروی- طرد کیش‌شخصیت و برقراری یک سیستم منسجم انقلابی سوسیالیستی بود که مطابق با قانون باشد.

این‌که در آن‌زمان تا چه حد «استالین‌زدایی» ضرورت داشت، موضوعی بحث‌انگیز و دشوار برای چپ باقی‌مانده است. این واقعیت که رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی تا حد زیادی با خط خروشچف هم‌راه شد، نشان‌گر این‌ست‌که احساس نسبتا گسترده ای وجود داشت که تحت حکومت استالین سرکوب بیش از حد بوده است و ایجاد یک محیط سیاسی آرام‌تر ضرورت داشت.

با این‌حال، وقتی‌که استالین زنده بود، همین رهبری از وی حمایت نمود. این تناقض را حداقل می‌توان تاحدی با تغییر سریع محیط سیاسی توضیح داد. در شرایطی که دولت جوان شوروی برای بقایش بشدت مبارزه می‌کرد، سرکوب خشن و کیش‌شخصیت، هردو ریشه در ضرورت سیاسی داشتند، و هرقدر هم که جذاب نباشد، اما هر انقلاب سوسیالیستی اگر نخواهد توسط دشمنان داخلی و خارجی سرنگون شود، نیاز به سرکوب دارد.

همان‌گونه که انگلس در مقاله اش در باره اقتدار بسیار خوب نوشته است:

« یک انقلاب قطعا دیکتاتوری‌ترین چیزی‌ست که وجود دارد؛ این واقعیتی‌ست که در آن بخشی از جمعیت با استفاده از سلاح، سرنیزه و توپ، اراده خود را بر بخشی دیگر تحمیل می‌کند- معنای دیکتاتوری، اگر اصلا چنین باشد؛ و اگرطرف پیروز نمی‌خواهد بیهوده بجنگد، باید این قانون را با استفاده از وحشتی که سلاح‌هایش در ارتجاع ایجاد می‌کند، حفظ نماید. آیا اگر کمون پاریس از این اقتدار مردم مسلح علیه بورژواها استفاده نمی‌کرد، می‌توانست یک‌روز دوام بیاورد؟ برعکس، آیا ما نباید کمون را بخاطر عدم استفاده کافی و آزادانه از خشونت سرزنش کنیم؟»(۲)

طبقه کارگر شوروی، که قدرت را بچنگ گرفته بود، خود را مجبور به نبرد با نخبگان بی‌رحم و بخوبی متصل گذشته سابق می‌دید؛ اکثریت دهقانی که از یک متحد پایدار فاصله زیادی داشت؛ و روشن‌فکری که تا حد زیادی نسبت به بلشویک‌های تازه قدرت رسیده، نظری مشکوک و تحقیرکننده داشت. لنین و رفقایش متقاعد شده یودند که انقلاب روسیه منجر به اخگری می‌شود که به مجموعه ای از انقلابات سوسیالیستی در سراسر قاره اروپا کمک می‌کند، و بنابراین، جای‌گزین دشمنان قدرت‌مند اروپایی با متحدان اروپایی‌شان می‌شود. اما این انقلاب اروپایی بواقعیت نپیوست؛ و بجای این‌که طبقه کارگر اروپایی بکمک برادران و خواهران شوروی خود بیاید، طبقه حاکم اروپایی بکمک ارتش سفید سرمایه‌داری و زمین‌داران سرنگون شده آمد تا پروژه شوروی را ویران کند. دولت شوروی مجبور شد تا با یک جنگ داخلی خونین مقاومت کند، متعاقب آن با یک برنامه بزرگ جاسوسی و ثبات‌زدایی برهبری قدرت‌های غربی و ژاپن طی دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ روبرو شد؛ و سرانجام با جنگ نسل‌کشی و ویرانی وحشت‌ناک ساخته‌شده توسط نازی ها مواجه شد. روشن است که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بدون سرکوب زنده نمی‌ماند، و بویژه سخت نیست درک شود که چگونه این سرکوب می‌توانست از کنترل خارج شود.

مایکل پرنتی کاربُرد غیرقابل امتناع یک دولت بیش از حد متمرکز در یک کشور سوسیالیستی را توضیح می‌دهد که چرا برای بقاء و استقلال خود در یک جهان امپریالیستی دشمن مبارزه می‌کند:

«برای این‌که یک انقلاب خلقی دوام بیاورد، باید قدرت دولتی را یچنگ آورد و از آن قدرت بطروق زیر استفاده نماید:

(الف) مانع کاربُرد اختناق قدرت طبقه حاکم بر نهادها و منابع جامعه شود، و

(ب) در برابر ضد‌حمله ارتجاع که مطمئنا می آید، مقاومت کند.

خطرات داخلی و خارجی که یک انقلاب با آن‌ها روبرو می‌شود، مستلزم یک قدرت دولتی متمرکز است که معمولا هیچ‌کسی دوست ندارد، نه در روسیه شوروی در سال ۱۹۱۷، و نه در ساندنیست‌های نیکاراگوئه در سال ۱۹۸۰.» (۳)

آل شیمانسکی ویژگی‌های ناگواری که زمینه‌ساز دولت شوروی دوران استالین شد را این‌گونه توضیح می‌دهد:

«سیاست‌ها در زمان رهبری استالین، و هم‌چنین مکانیسم‌های تصمیم‌گیری و مشارکت توده ای، در رئوس کلی توسط شرایط موجود دیکته می‌شد و نتیجه انگیزه‌های شخصی یا حالت روانی استالین نبودند. برعکس، شخصیت‌ و انگیزه‌های استالین و سایر رهبران براساس نیازهای شرایط اجتماعی شکل می‌گرفت و خود رهبری برمبنای تأثیرات این دو عنصر ازنظر احتماعی انتخاب می‌شدند… پروسه دگرگونی سوسیالیستی در تمام جهان بالقوه، بهترین‌ نیست؛ درواقع، این امر بوضوح مرحله ضروری جهت ایجاد چنین جهانی – کمونیسم است. بنابراین، برخی از افراد بناحق رنج می‌برند و عواقب منفی وجود دارد، درغیراین‌صورت تحولات مثبت بهمراه دارد. جدی‌ترین عواقب منفی، ناشی از سوءکاربُرد کیش‌شخصیت و خطر تصمیم‌گیری بی‌پروا بود.» (۴)

حتی کیش‌شخصیت درخدمت یک هدف بود:

«کیش‌شخصیت اطراف استالین(وهم‌چنین اطراف لنین) در خدمت وظیفه جلب و جذب حمایت دهقانان و طبقه کارگر جدید بود. رژیم بلشویکی جهت کسب وفاداری دهقانان، می‌بایست به شخصیتی تبدیل می‌شد تا آن‌ها در ساخت انقلاب سوسیالیستی شرکت کنند. حتی در چین و کوبا، جایی که حمایت گسترده دهقانی معتبر موجود بود، جاذبه و کاریزمای مائو و فیدل نقش مهمی بازی کرده است… وقتی‌که شرایط حتی اجازه توسعه بسیار کندتر از درک و مبارزه آگاهانه طبقاتی مورد نیاز جهت جذب مردم به سوسیالیسم بدون قهرمانان فردی را نمی‌دهد، کیش‌شخصیت نقش‌های مهمی در یک عمل‌کرد اجتماعی کلیدی بازی می‌کند.» (۵)

آل شیمانسکی بیش‌تر این سئوال را در کتاب ۱۹۸۴ خود، حقوق بشر در اتحاد شوروی پی‌گیری می‌کند:

« ًکیش‌شخصیت ً در خدمت عمل‌گرد اجتماعی حیاتی نماد وحدت و همبستگی جامعه شوروی بود، و اتحاد و همبستگی در دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ ضروری بود، و آن‌هم به بهترین وجهی بسرعت با ایجاد شخصیت‌سازی در شکل جشن یک فرد ًچهره پدرً که بشکلی به سبک مسیح بعنوان واقف به همه چیز و نیک‌خواه بتصویر کشیده شده بود.

کیش‌شخصیت استالین، در واقع، بسیاری از خصوصیات مذهب ارتدوکس روسی را داشت، که آسان‌ترین مسیر برای حزبی بود که بدنبال تضمین مشروعیت در میان دهقانان و دهقانان سابق بود.(۶)

خود خروشچف تصدیق کرد که کم‌بودهای دست‌گاه سیاسی دوران استالین از روی دیوانگی یا بدخواهی نبود، بل‌که ناشی از وفاداری و تعهد به طبقه کارگر و مبارزه برای سوسیالیسم بود:

«استالین این امر را از موضع منافع طبقه کارگر، منافع زحمت‌کشان، منافع پیروزی سوسیالیسم و کمونیسم می‌دید. ما نمی‌توانیم بگوئیم که این‌ها اعمال یک حاکم ستم‌گر متزلزل بوده است. وی با اندیشه صحیح معتقد بود که این اعمال باید به نفع حزب، توده‌های کارگر، و بنام دفاع از دست‌آوردهای انقلاب صورت پذیرد.» (۷)

این‌ها بکنار، کیش‌شخصیت، و تمرکز بیش از حد قدرت منجر به انحراف می‌شود و خطرات خود را بهمراه می‌آورد. اقدامات سیاسی نسبتا خام واکنشی ضروری به تهدیدات واقعی بودند که دولت سوسیالیستی جوان با آن روبرو بود، اما آن‌ها نمی‌توانستند در درازمدت خساراتی داشته باشند، و درنتیجه، این امر مهم بود زمانی‌که موقعیت ایجاب کند، تغییرات سیاسی ایجاد شود.

بالچاندرا رانادایو می‌نویسد:

«در شرایطی که تحت آن قدرت بدست گرفته شد و با ادامه مقاومت طبقات استثمارگر که از خارج کمک می‌شدند، اقدامات تنبیهی سختی لازم بود. اکنون این امر مشخص شده است که حتی وقتی‌که اوضاع دیگر به آن‌ها نیاز نداشت، ادامه داشتند… کیش‌شخصیت تحت استالین و مائو منجر به فرسایش تدریجی دمکراسی درون حزبی شد، و هم‌چنین رابطه بین حزب و توده‌ها را بغرنج کرد.»(۸)

در اوضاع سیاسی تغییریافته سال‌های پساجنگ، موارد خوبی جهت رفع کیش‌شخصیت موجود بود، تا دمکراسی عمومی توسعه یافته، آزادی جهت بحث عمومی افزایش یابد، و قوانین جدید مشروع سوسیالیستی ایجاد گردد. در سطح ذهنی، آشکارست که به تغییراتی نیاز بود تا خوش‌بینی انقلابی مسترد گردد؛ احساس به خواست یک زندگی آسان تر، نیاز جهت بازسازی کشور و توسعه یک سوسیالیسم مدرن و موفق وجود داشت. باضافه، اکنون جامعه شوروی در دومین یا سومین نسل خود بود، چهل سال از شورش کارگران فلزکار سنت پترزبورگ گذشته بود. علی‌رغم آسیب‌های وحشت‌ناکی که آن‌ها طی جنگ تجربه کرده بودند، میان‌گین سربازان برگشته از میدان‌های نبرد اروپا در جامعه که به برابری، جامعه، فرهنگ، پیش‌رفت و صلح ارزش می نهاند، افزایش یافته بود؛ این شهروندان شوروی به مدرسه رفته، باسواد شده، باهوش و با فرهنگ شده بودند. انتظارات آن‌ها می‌بایست اساسا با توقعات نسل اول انقلابیون شوروی تفاوت داشته باشد.

ظاهرا شرایط خارجی نیز از آزادی سیستم سیاسی حمایت می‌کرد. اتحاد جماهیر شوروی دیگر ایزوله نبود: کمپ سوسیالیستی، ازجمله، به بخش بزرگی از آسیا و اروپا گسترش یافته بود، و کشورهای مهمی مانند هند و اندونزی از چنگال استعمار اروپایی آزاد شده و به قدرتهای مستقل تبدیل گشته بودند، که کم و بیش نسبت به اتحاد شوروی دوستانه بودند. اکنون مرزهای بزرگ کشور کم‌تر آسیب‌پذیر بودند و تا حد زیادی با کشورهای دوست هم‌مرز بودند: چین، مغولستان، جمهوری دمکراتیک خلق کره(کره شمالی)، لهستان، رومانی، چکسلواکی و افغانستان.

در همین اثنی، فرارسیدن دوران سلاح‌های هسته ای بمعنای این بود که هردو، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و آمریکا از جنگ تمام‌عیار بین دو ابرقدرت منافع زیادی برای دست‌دادن دارند؛ در واقع هم‌زیستی مسالمت‌آمیز قابل‌قبول و واجب شد.

آل شیمانسکی اشاره می‌کند که در اواسط سال ۱۹۵۳، «در نهایت متارکه جنگ کره امضاء شد. در سال ۱۹۵۴، توافق‌نامه ژنو جهت پایان جنگ در هندوچین امضاء گردید. در سال ۱۹۵۵، اولین نشست بعداز سال ۱۹۴۵، بین سران بلندپایه اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و قدرت‌های غربی انجام گرفت، و معاهده بی‌طرفی دائم اتریش و خروج سربازان غربی و شوروی امضاء شد.

هم‌زیستی مسالمت‌آمیز فراهم بود و فشار به اتحاد شوروی کم شد. دیگر مانند دوره ۱۹۵۳- ۱۹۲۸ تحت محاصره شدید نبود، سطح سرکوب سیاسی در جامعه شوروی هرگز به سطح سال‌های گذشته نرسید. باضافه، با تکمیل بازسازی سوسیالیستی و اشتراکی(کلکتیوازسیون)، و سطح بالایی از حقانیتی که سیستم شوروی کسب نمود، هرگز دوباره به بسیج داخلی یا ایجاد عمدی نمادهای وحدت‌بخشی مانند آن‌چه که تقریبا در بحران دائم ۲۵ سال گذشته بود، نیاز فوق العاده ای نداشت.» (۹)

درنتیجه، منطقی است تصور کنیم که انتقاد خروشچف از استالین با انگیزه تمایل به معرفی تغییرات سیاسی پیش‌رفته مناسب با توسعه سوسیالیسم در شرایط محیط تغییریافته بود. اگرچه که شیوه‌ خروشچف فاجعه بار بود. تغییرات سیاسی باید بدون حمله جبهه‌ای شدید علیه استالین و همه آن‌چیزهایی که منتسب به او بود، انجام می‌گرفت. گذشته از همه این‌ها، استالین برجسته‌ترین رهبر شوروی از سال ۱۹۲۴ تا هنگام مرگش در سال ۱۹۵۳ بود؛ یعنی ۲۹ سال از ۳۹ سال وجود اتحاد شوروی در زمانی که خروشچف ًسخن‌رانی مخفی ً نمود. انتقاد شدید از استالین، حذف ناگهانی کیش‌شخصیت بمعنای تردید در کُل تجربه شوروی تا آن زمان بود؛ و این امر بمعنای مشروعیت‌زدایی جدی از دست‌آوردهای عظیم حزب کمونیست اتحاد شوروی و مردم شوروی طی دوران استالین بود. حتی ولادیسلاو زوبوک – که با هر معیاری یک ضداستالینیست است – مشاهده می‌کند که «تخریب کیش‌شخصیت استالین به وحدت ایدئولوژیک شوروی صدمه زد.» (۱۰)

این شرایط مستلزم ارزیابی متعادل‌تر و ظریف‌تری از دوران استالین بود(گرچه که گذرا بدان پرداخته‌ام، اما الان هم، چنین چیزی نادراست). رهبری پسامائو در چین انتقاداتی از مائو داشت که کاملا تفاوتی با انتقادات رهبری خروشچف از استالین نداشت. برخی از تغییراتی که آن‌ها معرفی کردند، برابر بود با آن‌چه که خروشچف در ذهنش داشت. اما بااین‌حال، بفکر رهبری چین خطور نکرد که برای تخریب میراث مائو تلاش کند. دنگ شیائوپینگ در باره این موضوع در مصاحبه ای که با اوریانا فلانچی، روزنامه نگار ایتالیایی در سال ۱۹۸۰ انجام داد، انتقاد درخشانی کرد:

«ما یک ارزیابی عینی از خدمات و اشتباهات صدر مائو انجام خواهیم داد. ما مجددا تأئيد می‌کنیم که خدمات مائو مهم‌تر و اشتباهاتش کم‌اهمیت هستند. ما در مورد اشتباهاتی که وی در اواخر زندگیش مرتکب شد، روی‌کردی واقع‌گرایانه درپیش می‌گیریم. ما هم‌چنان به اندیشه مائوتسه تونگ که نشان‌گر بخش درست زندگی صدر مائو است، وفاداریم. نه فقط اندیشه مائو تسه تونگ منجر به پیروزی ما در انقلاب در گذشته شد؛ این ثروتی‌ست گران‌بها از حزب کمونیست چین و کشورمان و هم‌چنان خواهد بود. بهمین‌دلیل‌ست‌که ما برای همیشه تصویر صدر مائو را در میدان آسمانی بعنوان نماد کشورمان نگه می‌داریم و همیشه وی را بعنوان بنیان‌گذار حزب و دولت‌مان بیاد می‌آوریم… ما با صدر مائو همان‌ کاری را که خروشچف با استالین کرد، تکرار نمی‌کنیم.»(۱۱)

بیش از چهار دهه بعد، تصویر مائو هم‌چنان باعث فخر دروازه میدان آسمانی است.

سخن‌رانی خروشچف منجر به ایجاد آغشته فکری گسترده، شک و تردید، خشم وعصبانیت، در برخی جاها گردید؛ گزارشی درمورد مجسمه اخیرا بازسازی شده استالین در روستای ایسکی ایکان در قزاقزستان، حاوی نقل قولی تأمل برانگیز از کهنه سرباز جنگ جهانی دوم است که متعاقب سخن‌رانی خروشچف در اواخر دهه ۱۹۵۰، بهمراه هم‌روستائیان خود در برابرتلاش مقامات محلی جهت برچیدن مجسمه استالین، مقاومت کرده بودند:

«ما علیه نازی‌ها با فریاد نبرد ًبرای میهن! برای استالین ً جنگیدیم!، ولی آن‌ها می‌خواستند مجسمه استالین را پائین بکشند. ما گفتیم، باید از روی نعش‌هایمان رد شوید، ما خلل‌ناپذیر ماندیم، و پیروز شدیم.» (۱۲)

مورخ ضدکمونیست، اورلاندو فیگز براین عقیده است که سخن‌رانی خروشچف:

«همه چیز را تغییر داد. این لحظه ای بود که حزب اعتبار و اقتدار، وحدت و اعتماد بنفس‌ش را از دست داد. این آغاز پایان بود. سیستم شوروی هرگز واقعا از بحران اعتماد ناشی از این سخن‌رانی خروشچف خلاص نشد.» (۱۳)

این یک اغراق، اما حاوی ذره ای از حقیقت است. «بی‌ثبات سازی» ناخوشایند و فاقد منطق خروشچف تأثیرعمیقا مخربی داشت و بطور دقیق‌تر نه فقط از استالین، بل‌که از کُل رکورد سوسیالیسم شوروی «مشروعیت‌زدایی» نمود.

متعاقب خروشچف، رهبری برژنف و تیم وی، تا حدودی از میراث استالین اعاده حیثیت نموده، و ارزیابی منصفانه‌تری ارائه دادند، و برنقش تاریخی استالین در معماری ساخت سوسیالیسم شوروی و رهبری تلاش‌های جنگی تأکید داشتند، درحالی‌که سوءاستفاده از قدرت را محکوم کرد. بهرحال، اولین گام‌ها جهت تضعیف ایدئولوژی شوروی برداشته شده بود، و این‌ها زمینه را برای نسل روشن‌فکران راست‌گرا و لیبرال آماده کرد، که در دوران گورباچف، مسیرشان را به قلب دولت رساندند که به برچیدن سوسیالیسم منجر گشت.

عاقبت جنبش کمونیستی جهان

اثرات مضر سخن‌رانی خروشچف در فراتر از مرزهای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی احساس شد. تاریخ‌نویس مارکسیست بریتانیایی، اریک هابسام نوشت:

«به بیان ساده تر، انقلاب اکتبر یک جنبش کمونیستی جهانی ایجاد کرد، اما کنگره ۲۰، آن‌را نابود ساخت.»(۱۴)

در واقع، برای مدتی در جنبش جنبش کمونیستی جهانی شکاف‌های مهمی قابل مشاهده بود. عدم درک ضرورت استراتژیک امضای پیمان عدم تجاوز بین آلمان و اتحاد شوروی در اوت ۱۹۳۹ – بجای این‌که برداشت شود که این امر یک اقدام اجتناب‌ناپذیر تحمیل شده به اتحاد شوروی جهت دفاع ازخود است، از آن به غلط بعنوان تسلیم شدن به فاشیسم انگاشته شد، اما این پیمان ناشی از سازش اروپای غربی با هیتلر بود، که امیدوار بود تا با فشار به آلمان بتواند آن‌را در حمله به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تشویق کند- اما با این برداشت غلط، احزاب کمونیستی در اروپا و آمریکا دچار انشعابات عمیق و امواج استعفا شدند. بسیاری از کمونیست‌های کهنه‌کار که علیه فاشیسم در خیابان‌های لندن یا پاریس– یا در دره جاراما جنگیده بودند – احساس سرافکندگی و خیانت می‌کردند، اما رهبران کمونیست محلی درحالی‌که مبارزه علیه فاشیسم را در زمین نبرد حفظ می‌کردند، هم‌زمان برای ترویج همبستگی با اتحاد شوروی تلاش می‌ورزیدند.

و وقتی‌که در اواخر دهه ۱۹۴۰رهبری شوروی به احزاب کمونیست فرانسه و ایتالیا نصیحت کرد که به قیام‌های انقلابی مسلحانه دست نزنند، پریشانی، نفاق و نارضایتی بیش‌تری ایجاد شد. این نصیحت براساس استدلال استراتژیک سطحی درباره توازن نسبی نیروها در اروپا(از همه مهم‌تر نفوذ پرسنل نظامی آمریکا در اروپای غربی و عدم توانایی اتحاد شوروی) جهت حمایت نظامی مستقیم از آن کشورها) ارائه گردید؛ بهرحال، این امر منجر به خشم و انشعاباتی شد که رشد نمود و باعث مشکلات بیش‌تری در دهه های آینده گشت.

در اوایل دوره پساجنگ، در مورد بسیاری از موضوعات اختلافات جدی بین احزاب کمونیست یوگسلاوی و شوروی بوجود آمد:

«ازجمله در ایجاد صلح پایدار در اروپا، احتمال حمایت از کمونیست‌ها در جنگ داخلی یونان، و مکانیسم‌های اقتصادی ساخت سوسیالیسم در اروپای شرقی. در اختلافات اولیه، هریک از دو طرف درست یا غلط بود، اما رهبری شوروی به ادعای استقلال یوگسلاوی با خشونت پاسخ داد که منجر به تحریک بی‌اعتمادی به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی شد. شوروی‌ها در ماه مارس ۱۹۴۸، تحریم‌های شدیدی را علیه یوگسلاوی شروع کردند. در ۱۸ ماه مارس همه مستشاران نظامی و در ۱۹ ماه مارس همه مستشاران اقتصادی شوروی خارج شدند. اتحاد شوروی و بقیه کشورهای سوسیالیستی تجارت با یوگسلاوی را ممنوع کردند. این امر تهدیدی جهت فروپاشی اقتصاد یوگسلاوی بود زیراکه بدلیل دشمنی غرب با سیاست ملی کردن اخیر یوگسلاوی و ایحاد روابط دوستانه از سال ۱۹۴۵ با کشورهای کشورهای اروپای شرقی، بشدت به تجارت با کشورهای اروپای شرقی وابسته بود.

حزب کمونیست یوگسلاوی از جنبش کمونیستی جهان اخراج و با رهبران فاشیسم مقایسه شدند. کمونیست‌های پیش‌رو در سراسر اروپای شرقی محاکمه و بدلیل تیتویست بودن متهم به خیانت شدند. شوروی‌ها هم‌چنین تلاش کردند که با حمایت رهبری جای‌گزین در حزب کمونیست یوگسلاوی رهبری تیتو را در درون کشور خودش سرنگون کند. اگرچه که این امر هرگز بوقوع نپیوست، اما شوروی‌ها هم‌چنین یوگسلاوی را تهدید به حمله نظامی نمودند. (۱۵)

کشور یوگسلاوی بهیچ طریقی کشور بی‌اهمیتی نبود، و تیتو و حزب کمونیست یوگسلاوی در سراسر جهان بخاطر دفاع قهرمانه خود علیه اشغال نازی‌ها، احترام زیادی کسب کرده بودند. تیتو برای بسیاری از کمونیست‌های اروپایی، قبل از جنگ جهانی دوم شناخته شده بود، و وی قادر شد که با استخدام داوطلبان ضدفاشیسم در مرکز پاریس، نبرد در جنگ داخلی اسپانیا را رهبری کند. اخراج ناگهانی یوگسلاوی از دفتر اطلاعاتی احزاب کمونیست و کارگری (که در سال ۱۹۴۷ جهت هم‌آهنگی اقدامات بین احزاب کمونیست تأسیس شده بود، و ازقضا مرکز آن در بلگراد بود)، و اقدامات شدید علیه آن، بسیاری از رفقای کمونیست در احزاب اروپای غربی را شوکه کرد.

حتی اتحاد جنبش کمونیستی جهانی با شکاف بین چین و شوروی که بی سروصدا در سال ۱۹۵۷ آغاز شد، در اوایل دهه ۱۹۶۰، عمیقا متزلزل شد، تاحدی‌که به یک درگیری ایدئولوژیک تمام عیار تبدیل گشت. مائو تسه تونگ و هم‌راهانش در ابتدا از سیاست‌های استالین‌زدایی و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز خروشچف محتاطانه استقبال کردند؛ اما از سال ۱۹۵۷، تاحدی بخاطر عصبانیت از هژمونی شوروی و تاحدی هم بخاطر چرخش خود بسمت و سوی یک دستور کار رادیکال‌تر(بویژه، با جهش بزرگ بجلو شروع شد، که نشان‌گر عدم‌رعایت برنامه اقتصادی و پیشن‌هادی شوروی بود)، آن‌ها شروع به مخالفت با این سیاست‌ها نمودند. شوروی‌ها بار دیگر نسبت به زیرسئوال بردن اقتدارشان بر جنبش کمونیستی جهانی بیش از حد واکنش نشان دادند و چین را با خروج یک‌جانبه (هزاران) مشاور خود و با انتقاد از چپ افراطی در نشست‌های بین‌المللی تنبیه کردند. طرف چینی بطور فزاینده ای به پلمیک‌های تلخ علیه رویزیونیسم شوروی پرداخت، و فعالانه رهبری جنبش جهانی کمونیستی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را بچالش کشید.

در اواسط دهه ۱۹۶۰، در حالی‌که مائو آخرین و افراطی‌ترین کارزار خود علیه آن‌چه را که وی راه‌روان سرمایه داری(۱۶) در چین درنظر می‌گرفت، یعنی انقلاب فرهنگی، چینی‌ها اتحاد شوروی را بعنوان کشوری سرمایه داری تعریف کردند که کاملا به امپریالیسم آمریکا تسلیم شده است. حزب کمونیست چین، بطور فزاینده ای روابط خودرا با احزاب کمونیست خارجی براساس تمایل آن‌ها جهت محکوم کردن اتحاد شوروی بنا نمود. از این مرحله ببعد، عملا هر کشوری خارج از کمپ سوسیالیستی، دارای احزاب کمونیست دو طرفه متخاصم حامی مسکو و حامی پکن بود.

آرنه اُد وستاد(Arne Odd Westad) مشاهده می‌کند که این انشعاب «چسبیدن به دو مرکز خودخوانده کمونیسم و جلب حمایت هردو طرف را امکان‌پذیر ساخت، اما این امر هم‌چنین نشان‌گر یک انشعاب داخلی در بسیاری از احزاب بود، که در برخی موارد، آن‌ها را به بی‌گانگی سیاسی (اگر نه خامی) تقلیل داد.» (۱۷)

پرستیژ– و، احتمالا اعتماد بنفس شوروی- بشدت تحت تأثیر محکومیت‌های پرسروصدای چین، بویژه در رابطه با حمایت شوروی از مبارزات آزادی‌بخش ملی قرار گرفت. اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی افتخار می‌کرد که به کشورها و احزاب برادر (بویژه چین، که دریافت کننده سطح فوق‌العاده ای از کمک‌های اتحاد شوروی بین سال‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۵۹ بود)، حمایت گسترده ای را ارائه داده است، اما بخاطر عدم تمایلش به ایجاد هرنوع تحریک درگیری گسترده با آمریکا، حمایتش از مبارزات نظامی علیه امپریالیسم محدود شده بود.

اگرچه «هم‌زیستی مسالمت‌آمیز» توسط چینی‌ها بعنوان نمونه ای از رویزیونیسم و تسلیم خروشچف به سرمایه داری ارائه شده بود، اما در واقع، این امر در بسط سیاست واقعی(realpolitik) پساجنگ بود که بر نیاز جهت صلح، ثبات، امنیت و پیش‌رفت اصرار تأکید داشت. تحلیل‌گر کانادایی، استفان گوانز می‌نویسد:

«اتحا جماهیر سوسیالیستی شوروی بشدت به فضایی نیاز داشت تا اقتصادش را از تهدید همیشگی تهاجم نظامی آمریکا و متحدان ناتویی‌اش رها سازد و توسعه دهد… اتحاد شوروی از عهده اش برنمی‌آمد که جنگی با آمریکا داشته باشد و درنتیجه استالین در حمایت از جنبش‌های انقلابی در حوزه نفوذ متحدان خود کم بها داد و در جاهای دیگر از حمایت‌های انقلابی با احتیاط عمل نمود. تداوم قابل توجهی از تلاش‌های استالین جهت جلوگیری از دشمنی قدرت‌های سرمایه داری، و فرخوان خروشچف جهت هم‌زیستی مسالمت‌آمیز وجود دارد.»(۱۸)

حزب کمونیست چین بطور فزاینده ای قادر شد به حمایت سُست شوروی از جنبش‌های آزادی‌بخش ملی میلیتانت اشاره کند تا ثابت نماید که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی از مباره علیه امپریالیسم دست برداشته و این‌که چین رهبر طبیعی مبارزات جهانی ضدامپریالیستی است. این استدلال در بسیاری از کشورهای آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین طنین انداز شد.

انشعاب چین و شوروی هم‌چنین منجر به باز شدن راهی برای آمریکا شد تا در جنگ خود علیه کمپ سوسیالیستی «سه‌وجهی» شود، و از این‌طریق با احتراز از مقابله با یک بلوک سوسیالیست متحد با یک‌طرف علیه طرف دیگر هم‌راه گردد.

برژنف، پس از بدست گرفتن قدرت رهبری در سال ۱۹۶۴، همبستگی شوروی با چنبش‌های آزادی‌بخش ملی و کشورهای پسااستعماری آفریقا را بطور قابل‌توجهی افزایش داد و قدر و منزلت شوروی نیز تا حدودی از هرج و مرج حاکم بر وزارت امور خارجه چین در اواخر دهه ۱۹۶۰، طی انقلاب فرهنگی سود بُرد. بهرحال، اتحاد شوروی هرگز جای‌گاهش را بعنوان رهبر بلامنازع توده های تحت ستم جهان مجددا کسب نکرد. جرمی فریدمن می‌نویسد که:

«انرژهای انقلابی در جهان در حال توسعه مشتعل شد. بی‌عدالتی‌هایی که منجر به مشتعل شدن انرژهای انقلابی گشت، بیش از این‌که طبقاتی باشد، اغلب از لحاظ هویتی – نژادی، قومی، یا ملی – بیان می‌شد، درحالی‌که در جهان صنعتی با کناره‌گیری دانش‌جویان و اقلیت‌های نژادی، شورش طبقه کارگر در این لحظه که عمدتاً اشباع شده بود، جای‌گزین گردیده بود.» (۱۹) اتحاد شوروی در برخورد با این جنبش‌ها نسبت به تشکیلات سنتی طبقه کارگر صنعتی تجربه کم‌تری داشت و سوسیالیسم شوروی برای آن‌ها از جذابیت کم‌تر آشکاری برخوردار بود.

دخالت‌های اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و متحدانش جهت سرکوب قیام‌ها در مجارستان(در سال ۱۹۵۶) و چکسلواکی (در سال ۱۹۶۸) اثرات مخرب‌تری بر افکار عمومی اتحاد شوروی داشت. دخالت‌‌های شوروی در هر دو مورد، جهت جلوگیری از سرنگونی دولت‌های سوسیالیستی توسط نیروهایی متشکل از خدمه رنگارنگ سوسیال دمکرات‌ها، لیبرال‌ها، بنیادگرایان مذهبی و فاشیست‌ها بود(که تاحدی توسط وال استریت تأمین مالی و بسیج شده بودند)(۲۰)؛ بااین‌وجود، سرنگونی‌طلبان رنگارنگ بناچار اتهام‌های جنگ سرد را با «امپراتوری کمونیستی» تقویت کردند. حتی درون چپ، این دخالت‌ها بشدت بحث انگیز بودند.

انعکاسی از خط سیر انشعاب چین و شوروی این‌ست‌که چینی‌ها خروشچف را بشدت تشویق کردند تا در سال ۱۹۵۶ در مجارستان مداخله کند، اما مداخله در چکسلواکی را بعنوان نمونه ای از «سوسیال امپریالیسم» محکوم نمودند.

در ارتباط با واکنش احزاب کمونیست غربی، فریدمن می‌نویسد که بحران چک منجر به آن شد که این احزاب «تصمیم بگیرند که شانس پیروزی سیاسی آنان در مسیری متفاوت از مسیر پیموده شده توسط مسکو می‌باشد.» (۲۱)

درحالی‌که اتحاد شوروی در دهه های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، مردمک چشم جنبش جهانی طبقه کارگر بود، در اواخردهه ۱۹۶۰، توسط بسیاری از عناصر مترقی خارج از کمپ سوسیالیستی – بدلایل گوناگونی که در بالا ذکر شد، و هم‌چنین بعلت شدت فوق‌العاده تبلیغات جنگ سرد و سرکوب مک کارتیسم از اواخر دهه ۱۹۴۰ ببعد، با دیدی منفی بدان نگریسته می‌شد. زمانی‌که در سال ۱۹۶۸، صدها هزار نفر به خیابان‌های پاریس و جاهای دیگر ریختند، آن‌ها تصاویر برژنف را حمل نکردند.

«دانش‌جویان اروپای غربی و آمریکایی که در دهه های ۱۹۶۰ در خیابان‌ها تظاهرات کرده و دانش‌گاه‌هایشان را اشغال می‌کردند، یاد گرفتند که چپ ًسنتی ً هردو، سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها- در برابر رفرم داخلی براحتی محافظه‌کار و در مواجهه با مشکلات جهان سوم بسیار صلح آمیز هستند. چپ رادیکال نو براین باور بود که فقط نظارت مستقیم و ً از پائین، از طریق اتحاد دانش‌جویان و کارگران، قادرست بن‌بست سیاست‌های غربی را بشکند. NLF [جبهه آزادی‌بخش ویتنام] یا چه گوارا – یا حتی انقلاب فرهنگی چین – تبدیل به نمادهای تحریک و برانگیختن مورد نظر دانش‌جویان معترض شد.

هانس یورگن کرال، یکی از رهبران شورش دانش‌جویی برلین غربی در سال ۱۹۶۸، از صندلی محکومان در داگاه به قضات خود گفت: «جهان سوم مفهوم سیاست سازش‌ناپذیر و رادیکال، و متفاوتی از سیاست واقعی (Realpolitik) توخالی و غیراصولی بورژوازی را بما آموخت.» «چه گوارا، هوچی مین، و مائو تسه تونگ انقلابیونی هستند که بما اخلاق سیاسی سیاست سازش‌ناپذیری را می آموزند، تا این‌که ما را بتوانیم دو کارانجام دهیم: ابتدا، طرد هم‌زیستی مسالمت‌آمیز، مانند چیزی‌که بعنوان سیاست واقعی اتحاد شوروی رفتار شده، و دومی، بروشنی تروری را ببینیم که آمریکا با هم‌کاری جمهوری فدرال آلمان، در جهان سوم انجام می‌دهد.»(۲۲)

موج بظاهر بی‌وقفه افکار مترقی در غرب و به دور از سوسیالیسم به سبک و سیاق شوروی، حتی بسیاری از نزدیک‌ترین متحدان حزب کمونیست اتحاد شوروی در اروپای غربی را واداشت که از مسکو فاصله بگیرند. آن‌ها امیدوار بودند که سوسیالیسم‌های متنوعی را پروزش دهند که با ذوق و سلیقه غربی مطلوب‌تر باشد و این‌که بر استقلال ایدئولوژیک از اتحاد شوروی اصرار ورزد.»

عدم انگیزه جهانی در گذار به سوسیالیسم

گذار جهانی به سوسیالیسم شتاب خود را از دست می دهد!

«درحالی‌که در دهه ۱۹۳۰، جهان در رکود و سیاست در چشم‌اندار ایدئولوژیک رادیکال غرق بود، امید به انقلاب طبقه کارگر در کشورهای صنعتی، جایی‌که مارکسیسم سنتی همواره آن‌را تجسم می‌کرد، یقینا، بسیار واقعی بنظر می‌رسید. با صفوف، بی‌کاری توده ای، و سیاست‌های خشونت‌آمیز، نژادپرستانه و دیکتاتوری در بسیاری از کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی، بنظر می‌آمد که رشد اقتصادی انفجاری اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی استالین، آلترناتیوی جذاب باشد. با این اوصاف، میدان نبرد انقلاب جهانی در دهه ۱۹۶۰ تغییر کرده بود. غرب، نه فقط با شوک مسکو، بل‌که هم‌چنین بسیاری در واشنگتن و لندن پس از جنگ نتوانسته بود که به رکود بازگردد، و چشم انداز انقلاب سوسیالیستی در جهان توسعه یافته شروع به عقب‌نشینی کرد.» (۲۳)

با آغاز رکود بزرگ، که از سال ۱۹۲۹ تا وقوع جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ ادامه داشت، منجر به آن شد که اقتصاددانان شوروی به این نتیجه‌گیری برسند که کشورهای سرمایه‌داری غربی وارد دوره ای از ًبحران‌های عمومی ً شده اند. آن‌ها تئوریزه کردند که این بحران، سرمایه‌داری را به زوال نهایی سوق داده است و بنابراین، اخگر گذار جهانی به سوسیالیسم را شعله ور می‌سازد. بحران عمومی «دوره‌ای کامل از تاریخ را دربر می‌گیرد، که در آن مدت، فروپاشی سرمایه‌داری و پیروزی سوسیالیسم در مقیاس جهانی اتفاق می‌افتد… درحالی‌که سیستم سرمایه‌داری بیش از پیش گرفتار تضادهای حل‌نشدنی می‌شود، سیستم سوسیالیستی پیوسته در مسیری بجلو و بدون بحران و مصیبت توسعه می یابد.» (۲۴)

این بحران عمومی بدین معنا بود که سرمایه‌داری توان اقتصادیش را از دست داده و دیگر قادر نبود مبتکر چیز تازه ای باشد، دیگر نمی‌توانست پیش‌رفت کند، و نیروهای مولدش را توسعه دهد:

«یکی از خصوصیات بحران عمومی سرمایه‌داری، عمل‌کرد زیر ظرفیت طولانی‌مدت شرکت‌های اقتصادی و بی‌کاری توده ای مزمن است.» این تئوری که توسط اقتصادانان شوروی و متحدان جهانی آن‌ها با چنین اطمینانی در دهه ۱۹۳۰ ابراز شد، حقیقتی مطلق بنظر می‌رسید، زیراکه اقتصاد شوروی در آن دوره، سالانه ۵ درصد رشد داشت، در حالی‌که آمریکا «با کاهش ۳۰ درصدی بازده و افزایش هشت برابری بی‌کاری، از ۳ درصد به ۲۴ درصد روبرو بود» (۲۵)

و با این،حال، تئوری بحران عمومی، توانایی سرمایه‌داری پساجنگ برای زنده ماندن را ناچیز شمرد. اتحاد شوروی در جنگ جهانی دوم پیروز شد، اما برای این پیروزی، وحشت‌ناک‌ترین تلفات انسانی و اقتصاد ی را متحمل شد. درضمن، آمریکا قادر شده بود که خودش را به طرف پیروز ملحق کند و در همان‌حال، در ابتدا در یک مورد معامله، از مجتمع نظامی و صنعتی، سودمند گردد.

آمریکا که بواسطه اقیانوس‌های اطلس و آرام از تهدیدات اصلی جنگ به دور بود، با ویرانی و تلفات جانی نسبتا کمی از جنگ بیرون آمد. در نتیجه، هنگامی‌که جنگ در سال ۱۹۴۵ خاتمه یافت، بسیار فراتر و قوی‌ترین قدرت اقتصادی بود، و از این اهرم قدرت جهت برقراری سُلطه اش بر نظم نوین جهانی سرمایه‌داری استفاده نمود.

جود وُد وارد می‌نویسد که، «آمریکا جنگ خوبی داشت؛ درنتیجه با سرمایه‌گذاری وسیع دولتی جهت حمل و تحویل مواد و کالاهای مورد نیاز جهت جنگ، اندازه اقتصادش بین سال‌های ۱۹۳۹ و ۱۹۴۴ دو برابر شد. در سال ۱۹۴۵، اقتصاد آمریکا بزرگ‌تر از مجموع ۲۹ کشور اروپای غربی و هم‌چنین ژاپن، کانادا، زلاند نو و استرالیا بود؛ و فقط کمی کوچک‌تر از همه کشورهای نام‌برده و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود. سهم آمریکا از تولید صنعتی حتی بیش‌تر بود. و بمب‌هایی که بر روی هیروشیما و ناکازکی انداخت، آن‌را بعنوان بزر‌گ‌ترین قدرت نظامی اعلام کرد که تاکنون دنیا بخود دیده است.» (۲۶)

پنج سال بعد، در سال ۱۹۵۰، تولید ناخالص داخلی آمریکا «بیشتر از کل اروپا، و احتمالا مساوی با اروپا باضافه اتحاد شوروی بود.» (۲۷)

سرمایه‌گذارهای هنگفت در اروپای غربی ازطریق طرح مارشال منجر به کسب درآمدهای زیادی برای سرمایه آمریکا شد، درحالی‌که یک بلوک ضدکمونیستی قوی جهت مقابله با نفوذ و اعتبار عظیم اتحاد شوروی ایجاد نمود، و یک پیوند اقتصادی برقرار ساخت تاجایی‌که اروپای غربی را مجبور کرد پشت رهبری آمریکا متحد شود.

تأسیس سازمان پیمان آتلانتیک شمالی(ناتو- Nato)، عاملی نظامی به این وحدت امپریالیستی جدید اضافه نمود، و سیستم برتون وُدز، یک نظم پولی بین‌المللی را برقرار ساخت که منحصرا بوسیله آمریکا کنترل شد(که هنوز هم می‌شود- م).

بطور خلاصه، آمریکا پس از جنگ جهانی دوم قادر شد با استفاده از سُلطه اقتصادی خود، رقابت درون امپریالیستی را کاهش دهد، آغاز جهانی شدن اقتصاد، ارائه برخی رفرم‌های کینزی، جلوگیری از چندین کشور جهت اتخاذ سوسیالیسم(از طریق رشوه، کودتاها و یا مداخله نظامی)، و متحد ساختن تلاش‌ها جهت منزوی و بی‌ثبات ساختن کمپ سوسیالیست، نفسی تازه به سیستم سرمایه‌داری بدمد. درنتیجه، بدور از فرو رفتن در «بحران عمومی»، سرمایه‌داری غربی(و مخصوصا آمریکایی) چیزی شبیه وارد شدن به دوران طلایی بود، که در طول آن قادر شد پیش‌رفت‌های انکارناپذیری در علم و تکنولوژی داشته باشد، هم‌چنین استاندارد زندگی را بالا ببرد و فرصت‌هایی برای بخش‌های بزرگی از جمعیت خود فراهم آورد.

در اتحاد شوروی، مفروض شده بود که با شکست فاشیسم و ادامه بحران اقتصادی و عدم اتحاد سیاسی در اروپا، مسیر سوسیالیستی وسوسه‌انگیز خواهد شد. خروشچف نظریه «رسیدن به آمریکا و جلو زدن از آن» را به یک عقده روحی ملی تبدیل ساخت. مائو در چین، جهش بزرگ بجلو را در قالب «کاهش شکاف بین چین و آمریکا در طول پنج سال و در نهایت پیشی‌گرفتن از آمریکا طی هفت سال» برنامه‌ریزی کرد.(۲۸) این امر ترجیحا افزایش نسبتا شدیدی در قمار چند ماه قبل وی جهت رسیدن به بریتانیا طی ۱۵ سال بود(این هدف اخیردر واقع، دیرتر از موعد برنامه‌ریزی شده در سال ۲۰۰۵، و با استفاده از شیوه‌های اقتصادی تا حدودی متفاوت از آن‌هایی که تصور می‌کردند، توسط مدیران بزرگ (Great Helmsman) صورت پذیرفت. (۲۹) این اهداف آن‌قدری هم که الان بنظر می‌رسد، هوش‌مند نبودند. «با قراردادن نرخ‌های جای‌گزین رشد آمریکا از ۵/۲و ۳ تا ۴ درصد در سال، و نرخ‌های رشد شوروی از ۶، ۷، و ۸ درصد، آن‌ها ۹ بار تاریخ رسیدن را بروز رساندند. نخستین بار در سال ۱۹۷۳ بود، و آخرین آن‌ها در سال ۱۹۹۶ بود. گرچه که این تمرین فرضی بود، اما این واقعیت که اصلا انجام گرفت، و دامنه رشد نرخ‌های شوروی انتخاب شده بود، آشکار می‌سازد که سخنان خروشچف در باره رسیدن در زمان موعد، بنظر کاملا مسخره بنظر نمی‌رسید.»(۳۰)

و بااین‌حال، ثابت شد که بستن شکاف سخت است. همان‌گونه که در مقاله دوم از این مجموعه مقالات توضیح داده شد (۳۱)، آمریکا چندین برتری داشت که قادر می‌شد رشد ثابتی را در سراسر دهه های ۵۰ و ۶۰ حفظ کند: برخلاف اتحاد شوروی، با جنگ ویران نشد؛ برخلاف اتحاد شوروی، جنگ ها و مخارج نظامی آمریکا، بجای این‌که ازبین برود، منجر به تقویت اقتصادیش شد. برخلاف اتحاد شوروی، آمریکا از استثمار مردم و منابع در جهان درحال توسعه منفعت می‌برد؛ و برخلاف اتحاد شوروی، هیچ تعهد خاصی جهت برتری نیازهای اساسی توده ها بر کشف بازارها و تکنولوژی‌های جدید احساس نمی‌کرد.

باضافه، سایر کشورها در کمپ سرمایه‌داری عمدتا اقتصادهای پیش‌رفته صنعتی بودند که ادغام آن‌ها در یک بلوک، انگیزه مهمی جهت هم‌کاری علمی ارائه داد. در همین اثنی، کشورهایی که بتازگی در کمپ سوسیالیستی ادغام شده بودند، کشورهایی فقیرتر و کم‌تر توسعه‌یافته اروپای شرقی و مرکزی، هم‌راه با کشورهای بسختی صنعتی (با هر منطقی) در آسیای شرقی بودند.

اما زمانی‌که یک پروژه برنامه‌ریزی شده و شکست می‌خورد، عدم تحقق آن منجربه ناامیدی می‌گردد. اتحاد شوروی تا دهه ۱۹۷۰، هم‌چنان با نرخ رشد چشم‌گیری ادامه داشت، اما آمریکا و اقتصادهای بزرگ اروپای غربی و ژاپن هم رشد داشتند؛ بنابراین، شکاف بسته نشد. رشد شوروی در اواخر دهه ۱۹۷۰، شروع به سکون کرد، درست در زمانی‌که آمریکا و اروپای غربی– اقتصادهای نئولیبرال آغاز حملاتشان علیه طبقه کارگر سازمان‌یافته را با خصوصی سازی، جهانی‌سازی، مقررات‌زدایی، کاهش دست‌مزدها، کاربُرد تکنولوژی جهت تحریک یک اقتصاد بازتعریف شده آزمایش جدی کردند، توازن قدرت حتی بیش‌تر بنفع طبقه سرمایه‌داری شد.

با ازدیاد شکاف بین استانداردهای زندگی در آمریکا و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، ناامیدی در کشورهای سوسیالیستی شروع شد. بدین‌ترتیب، همان‌گونه که دنگ شیائوپینگ اشاره کرد، « در تجزیه و تحلیل نهایی، برتری سیستم سوسیالیستی با توسعه سریع‌تر و بیش‌تر نیروهای مولده در مقایسه با سیستم سرمایه‌داری مشاهده می‌شود.»(۳۲)

رکود ایدئولوژیک و تعمیق نارضایتی

«چرا اتحاد شوروی تجزیه شد؟ چرا حزب کمونیست شوروی منحل شد؟ یکی از دلایل مهم این بود که ایده‌آل‌ها و باورهایشان متزلزل شده بود.» (شی جین پینگ)(۳۳)

نظر باین‌که بطور فزاینده ای مشخص شد که سرمایه‌داری غربی بسرکردگی آمریکا مشرف به مرگ نیست؛

نظر باین‌که حزب کمونیست اتحاد شوروی در جنبش جهانی برای دنیایی بهتر، شروع به ازدست دادن نقش رهبری بلامنازع خود نمود؛ و

نظر باین‌که اقتصاد شوروی شروع به نشان دادن علائم کهنگی نمود، و پوچ‌گرایی(نیهلیسم) در افکار عمومی رشد کرد. خط رسمی مقامات که در نشریات و کتب درسی حزب یافت می‌شد، این بود که این برنامه در مسیر خود باقی می‌ماند – و این‌که اقتصاد شوروی قوی است و این‌که امپریالیسم در مسیرش با نفس‌تنگی به سوی مرگی می‌رود که مدت‌هاست به تأخیرافتاده است. این روایات دیگر بسادگی نزد بسیاری از مردم قابل قبول نبود. حزب بجای ارائه و تلاش جهت درک، تحزیه و تحلیل وضعیت تغییریافته جهانی، بطور فزاینده ای شعارهایی می‌داد که با واقعیت فاصله داشتند.

کیران و کنی می‌نویسند که:

«ایدئولوژی از بسیاری جهات استثنایی، رسمی، و تشریفاتی شد. در نتیجه، ایدئولوژی از پذیرفتن بسیاری از بهترین و باهوش‌ترین‌ها امتناع کرد.» (۳۴) برخی از دقیق‌ترین تئوریسین‌های درون رهبری شوروی – افرادی مانند میخائیل سوسلوف و بوریس پونومارف – سعی کردند که مارکسیسم – لنینیسم را با شرایط جدید دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، تطبیق دهند، از جمله نشان دهند که حزب حداقل مشکلات فزاینده تعلیق(تحقیر) ایدئولوژیک و بی‌گانگی توده ای را بپذیرد. بهرحال در نهایت، این تلاش‌ها نتایج خوبی ببار نیاورد. ایدئولوژی حزب کمونیست اتحاد شوروی هرگز قادر نشد ارتباط، ضرورت، فوریت، کاربُرد‌پذیری، و قدرتی را بازیابد که در دوران پیش از جنگ از آن بهره‌مند بود.

شماری از عوامل دیگر به این امر کمک نمود. جامعه شوروی برای یک چیز، در برابر نفوذ خارجی بازتر شده بود. تبلیغات آمریکا پیچیده‌تر و آسان‌تر از گذشته موجود بود. از سال ۱۹۷۴ ببعد، سخن‌پراکنی‌های رادیوی صدای آمریکا بمنظور «نشان دادن تصویری از زندگی آمریکایی به شنوندگان»، بدون وقفه به سوی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی معطوف شده بودند.»(۳۵) صدای آمریکا و سایر ایستگاه‌های رادیویی با حرارت جهت بی‌ثبات‌سازی جامعه شوروی کار می‌کردند، و تصویری دل‌پذیر از زندگی در غرب را ارائه می‌دادند، و هم‌زمان در مورد میزان مشکلاتی که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی با آن مواجه بود، اغراق می‌کردند.

کیران و کنی می‌نویسند که:

«درحالی‌که تنش‌زدایی، مسافرت، و ارتباطات، آگاهی بیش‌تری از شیوه زندگی شهروندان در غرب ارائه می‌داد، اما شکاف در استانداردهای زندگی این ادعا را که سوسیالیسم منجر به زندگی بهتری می‌شود، به چالش کشید»(۳۶)

خروشچف نیز یک «یخ‌زدایی» فرهنگی را معرفی کرده بود که نشان‌گرافزایشی در شمار کتاب‌ها، فیلم‌ها و آهنگ‌های صفحه‌های گرامافون خارجی بود، و این‌که اجازه انتقاد علنی نویسندگان شوروی از دولت به سطح بی‌سابقه ای رسید. این امر به معروف‌ترین شکل در تأئيد شخصی خروشچف از انتشار کتاب «روزی از زندگی ایوان دنیسوویچ»، آشکار شد، حکایتی بسیار احساسی از زندگی در زندان‌های شوروی، که توسط یک عقده‌ای ضدکمونیست – الکساندر شولژنیتسن- د‌‌‌ل‌تنگ دوران تزاریسم- نوشته شده بود.

قضاوت در باره میزان «یخ‌زدایی» فرهنگی بعداز بیش از نیم قرن، و این‌که آیا اشتباهی از سوی خروشچف بود یا کم و بیش پاسخ اجتناب‌ناپذیری بود به خواست‌های عمومی جهت یک جامعه بازتر در آن‌زمان، مشکل است.

همان‌گونه که قبلا توضیح داده شد، برای دولت سوسیالیستی تحت محاصره، نیاز به گسترش دمکراسی و اجازه آزادی‌های فردی بیش‌تر یک مشکل پیچیده بود. در دنیایی که تحت سُلطه امپریالیسم بود، یک رهبر سوسیالیست می‌بایست با دقت پاسخ مناسبی به خواسته‌ها و نیازهای قانونی مردم داشته باشد تا به آسانی توسط کشورهای متخاصم برای بی‌ثباتی و پخش اطلاعات غلط بکارگرفته نشود. احتمالا، خروشچف شخصا مجذوب نظریه خودش شده بود و بیش از حد زیاده‌روی کرد.

رهبری برژنف تاحدی این «یخ‌زدایی» فرهنگی را معکوس کرد، اما منتقدان سیستم، خودشان‌را در آن مرحله بعنوان شخصیت‌هایی تثبیت نموده، هوادارانی ساخته و با یک‌دیگر تماس داشتند؛ به فعالیت مخفی رانده شده بودند، و «یخ‌زدایی» فرهنگی به جنبشی مخالف تغییر یافت و به حادثه‌ای جنجالی در غرب تبدیل شد که منجر به تضعیف بیش‌تر اعتماد و پرستیژ مردم شوروی گشت.

مسئله دیگری که همه جوامع سوسیالیستی(حداقل، همه آن‌هایی‌که بیش از یک نسل دوام آوردند) با آن روبرو شدند، این‌ بود که چگونه شور انقلابی را طی چندین نسل حفظ کنند. همان‌گونه در بالا ذکر شد، شهروند متوسط شوروی در سال ۱۹۶۷ با شهروند متوسط شوروی در سال ۱۹۱۷، شخص متفاوتی بود؛ این شهروند تجزبه کاملا متفاوتی از زندگی و درک جهان، هم‌راه با انتظارات، انگیزه‌ها و امیدهای متفاوتی داشت. این شهروند مستقیما از کارگران فولاد که جسورانه علیه بی‌رحمی کارفرماها ایستاده بودند، یا دهقانان شکسته‌نفسی که خواهان زمین و صلح بودند، الهام نگرفته بود. تحصیلات این شهروند به وی گفته بود که مبارزه علیه سرمایه‌داری و برای سوسیالیسم مهم است، اما وی الزاما این را از تجربه زندگی مشابهی که والدین یا پدر بزرگ و مادر بزرگش یاد گرفته بودند، نیاموخته بود، بنابراین چگونه می‌توان این شهروند را ترغیب نمود که مانند آن‌ها مبارزه کند؟ این امر مشکل دشواری برای جهان سوسیالیستی باقی می‌ماند که باید حل شود؛ بالاخره، کدام انقلاب تاکنون می‌تواند ادعا کند که نسل‌های دوم و سوم آن قادر شده اند نظیر شور انقلابی نسل اول خود باشند؟

رهبری شوروی، و بویژه در دوره برژنف، بجای این‌که بدنبال معرفی افراد جوان‌تر باشد، کوشش نمود که با حفظ قدرت عمدتا در دست نسل قبلی انقلابیون از این امر طفره برود، کادرهای قدیمی را برای مدت طولانی‌تری درپُست‌های بالا نگه‌داشت. «میان‌گین سن اعضای پولیت بورو از ۵۵ در سال ۱۹۶۶ به ۶۸ در سال ۱۹۸۲ افزایش یافت.»(۳۷) یکی از نتایج ناخواسته این امر، تعمیق بی‌زاری ایدئولوژٓیک افراد جوان بود.

دیوید شامباو، در رابطه با ناکامی تبلیغات و رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی در این دوران به هو یانشین- پژوهش‌گر چینی استناد می‌کند:

۱. «تبلیغات از لحاظ محتوایی خسته‌کننده، و از نظر شکل یک‌نواخت و به دوراز واقعیت بود.»

۲. «مقامات با کتمان حقیقت، فقط اخبار خوب را گزارش می‌کردند، که این امر منجر به عدم‌ اعتماد مردم شد.»

۳. «حزب کمونیست اتحاد شوروی نسبت به محفل‌های روشن‌فکری با ابزارهای قدرت و سرکوب رفتار می‌کرد.»

۴. «اطلاعات واقعی می‌بایست از خارج می‌آمد، اما این امر فقط منجر به آن شد که روس‌ها نسبت به رسانه‌های خودشان بی‌اعتمادتر شوند.»

۵. «حزب کمونیست اتحاد شوروی نتوانست تجزیه و تحلیلی بی‌طرفانه و دقیق از تغییرات جدید در غرب ارائه دهد، در نتیجه، شانس توسعه در مسیرانقلاب جدید علمی را از دست داد.» (۳۸)

با زوال تدریجی اندیشه کمونیستی و سیاست‌های اشتراکی(جمع گرایانه)، ذهنیت سرمایه‌داری و فردگرایی سریعا جهت پُرکردن شکاف موجود مجددا نمایان شد، و بوسیله تبلیغات غربی وعادات باقی‌مانده در بافت اجتماعی طی قرون متمادی جامعه طبقاتی ماقبل از سال ۱۹۱۷، تجدید نیرو کرد.

یوری آندروپُف کاملا متأسفانه اظهار داشت:

«مردمی‌که انقلاب سوسیالیستی را به ثمر رسانده اند، برای مدتی طولانی هنور باید کاملا موقعیت جدیدشان‌را بعنوان مالکان برتر و تقسیم‌ناپذیر کُل ثروت‌های همگانی درک کنند –آن موقعیت ‌را از نظر اقتصادی، سیاسی و، چنان‌چه بخواهید، از نظر روانی، با توسعه یک ذهنیت و رفتار اشتراکی(جمعی) درک کنند… حتی موقعی‌که روابط تولیدی سوسیالیستی درنهایت مستقر شود، برخی از افراد عادات فردگرایانه خودشان‌را حفظ و حتی بازتولید می‌کنند، سعی می‌کنند که بحساب دیگران و جامعه سود ببرند. همه این‌ها، چنان‌چه بخواهیم از اصطلاحات مارکس استفاده کنیم، از عواقب بی‌گانگی کارگران است که از اذهان آن‌ها بصورت اتوماتیک و ناگهانی خارج نمی‌شود.، اگرچه خود بی‌گانگی قبلا ازمیان رفته باشد.»(۳۹)

همان‌گونه که کُتز و وی‌یر اشاره کرده اند، بخش‌هایی از جمعیت که تحت بیش‌ترین تأثیر سرخوردگی و ناکامی ایدئولوژیک قرار گرفتند، آکادمیک‌ها، مدیران و بوروکرات‌های حزبی – «نخبگان حزبی- دولتی» بودند(۴۰) آن‌ها نه تنها آن‌ها بیش‌تر از دیگران از نحوه زوال موقعیت اقتصادی کشور در برابر غرب مطلع بودند، بل‌که با وقوف از این‌که هم‌تاهایشان از پیش‌رفت و امتیازات بمراتب بیش‌تری لذت می‌بردند، رنج می‌بردند.

کارگر کارخانه شوروی در مقایسه با هم‌تای غربی خود از پرستیژ بمراتب بیش‌تری لذت می‌برد، و از کیفیت زندگی مشابهی برخوردار بود- حتی با رژیم غذایی کم‌تر

متنوع و کالاهای مصرفی بمراتب کم کیفیت، اما کارگر زن یا مرد در اتحاد شوروی به یک سیستم جامع رفاه اجتماعی دست‌رسی داشت که آمریکا نمی‌توانست با آن رقابت کند. از طرفی دیگر، یک دانش‌مند، استاد دانشگاه یا تکنوکرات، نسبت به تهی‌دستی نسبی خود قطعا می‌توانست احساس ناراحتی کند.

«علی‌رغم منافع مادی که به نخبگان تعلق می‌گرفت، اما این منافع در مقایسه با مزایای مادی که هم‌تایان نخبه آن‌ها در کشورهای سرمایه‌داری غربی از آن لذت می‌بردند، بمراتب ناچیز بود. … سیستم شوروی در مقایسه با سیستم‌های سرمایه‌داری، شکاف بسیار کم‌تری بین توزیع درآمد بالا و پائین داشت. حقوق مدیرکُل یک شرکت بزرگ شوروی حدود چهار برابر میان‌گین دست‌مزد (کارگر) صنعتی بود. برعکس، میان‌گین حقوق مدیران ارشد شرکت‌های بزرگ آمریکایی تقریبا ۱۵۰ بار بیش‌تر از میان‌گین دست‌مزد یک کارگر کارخانه بود.»

چنین افرادی می‌خواستند از گذار به سرمایه‌داری سود ببرند.

«گذار به سرمایه‌داری به آن‌ها اجازه می‌داد که نه فقط ابزار تولید را مدیریت کنند، بل‌که مالک آن‌ها شوند. آن‌ها قادر می‌شدند قانونا ثروت شخصی جمع کنند. آن‌ها می‌توانستند آینده کودکانشان را نه فقط از طریق تماس‌ها و نفوذ، بل‌که از طریق کسب مستقیم ثروت تأمین نمایند.»(۴۱)

در شرایط افزایش انزوا، رکود اقتصادی و ناکامی ایدئولوژیک، به اندازه کافی آسان است که بذر ضدانقلاب جوانه بزند.

در مقاله بعدی در مورد چگونگی تلاش آمریکا جهت بهره‌برداری از مشکلات فزاینده اقتصادی و ایدئولوژیک اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، افزایش فشار نظامی و سیاسی با هدف پیروزی قاطع در جنگ سرد بحث می‌کنیم.

برگردانده شده از:

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore?

منابع:

  1. Nikita Khrushchev, Speech to 20th Congress of the CPSU, 1956 
  2. Engels, On Authority, 1872 
  3. Michael Parenti, Blackshirts and Reds, City Lights Publishers, 2001 
  4. Albert Syzmanski, Is the Red Flag Flying?, Zed Press, 1979 
  5. ibid 
  6. Albert Syzmanski,  Human Rights In The Soviet Union, Zed Books, 1984 
  7. Cited in Evan Smith: Khrushchev gives ‘secret speech’ to 20th Congress of the CPSU, 2014 
  8. Red October: The Russian Revolution and the Communist Horizon, LeftWord Books, 2017 
  9. Szymanski, Human Rights In The Soviet Unionop cit 
  10. Vladislav Zubok, A Failed Empire: The Soviet Union in the Cold War from Stalin to Gorbachev, University of North Carolina Press, 2009 
  11. Deng Xiaoping: Answers to the Italian Journalist Oriana Fallaci, 1980 
  12. BBC News: Kazakhstan: Villagers put Stalin back on pedestal, 2015 
  13. Orlando Figes, Revolutionary Russia, 1891-1991: A History, Pelican, 2014 
  14. Eric Hobsbawm, Interesting Times, The New Press, 2002 
  15. Szymanski, Is the Red Flag Flying?op cit 
  16. See for example Peking Review: Criticizing the Unrepentant Capitalist-Roader, 1976 
  17. Arne Odd Westad, The Global Cold War: Third World Interventions and the Making of Our Times, Cambridge University Press, 2011 
  18. Stephen Gowans, Khrushchev’s Revisionism, 2012 
  19. Jeremy Friedman, Shadow Cold War: The Sino-Soviet Competition for the Third World, University of North Carolina Press, 2015 
  20. For more detailed analysis, see Workers World: What really happened in Hungary, 2006 
  21. Friedman, op cit 
  22. Westad, op cit 
  23. Friedman, op cit 
  24. Academy of Sciences of the USSR: Political Economy – A Textbook (1954) 
  25. Ha-joon Chang, Economics: The User’s Guide, Pelican, 2014 
  26. Jude Woodward, The US vs China: Asia’s New Cold War?, Manchester University Press, 2017 
  27. Westad, op cit 
  28. Cited in Mingjiang Li, Mao and the Sino-Soviet Split, Routledge, 2014 
  29. The Economist: Catching Up – China’s economy is overtaking Britain’s, 2005 
  30. Philip Hanson, The Rise and Fall of the Soviet Economy: An Economic History of the USSR 1945-1991, Routledge, 2003 
  31. Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 2: Economic stagnation 
  32. Deng Xiaoping, Building a Socialism with a Specifically Chinese Character, 1984 
  33. CNBC: Xi Jinping: No Reformer After All, 2013 
  34. Roger Keeran and Thomas Kenny, Socialism Betrayed – Behind the collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  35. Russia Beyond: How the USSR and U.S. battled each other with radio waves, 2017 
  36. Keeran and Kenny, op cit 
  37. Glenn E. Curtis (editor), Russia: A Country Study. Washington: GPO for the Library of Congress, 1996 
  38. David Shambaugh, China’s Communist Party – Atrophy and Adaptation, University of California Press, 2008 
  39. Yuri Andropov, Speeches and Writings, Pergamon Press, 1983 
  40. David Kotz and Fred Weir, Revolution From Above – The Demise of the Soviet System, Routledge, 1997 
  41. ibid 

***

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟(قسمت ۴: بی‌ثباتی امپریالیستی و فشار نظامی(

منبع: سایت آینده را بساز

برگردان: آمادور نویدی

قدرت‌های فاشیستی و دمکراتیک غربی حتی برای لحظه‌ای از اندیشه شکست‌دادن اتحاد شوروی بی‌خیال نشدند.(۱)

فشار تمام‌عیار آمریکا علیه اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی

استراتژیست‌های آمریکایی با مشاهده مشکلات اقتصادی و سیاسی اتحاد شوروی، و با مشاهده شکاف عمیق در کمپ سوسیالیستی، متوجه شدند که یک فرصت تاریخی بالقوه جهت نابودی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی وجود دارد. طبقه حاکم آمریکا با دانش به این امر در اواخر دهه ۱۹۷۰، این مسیر را بی‌رحمانه پی‌گیری نمود: آمریکا با عقب‌نشینی از تنش‌زدایی، گسترش تحریم‌ها، گسترش افزایش هزینه‌های مرتبط به تکنولوژی نظامی، اتحاد شوروی را بیش از پیش به جنگ در افغانستان کشاند.

همان‌گونه که یوری آندروپوف در سال ۱۹۸۲ تشخیص داد:

«جناح‌های جنگ‌طلب غرب هرچه بیشٔ‌تر فعال شده بودند، نفرت طبقاتی آن‌ها از سوسیالیسم بر واقع‌گرایی و برخی اوقات بر عقل مشترک آن‌ها غالب شد… آن‌ها تلاش نمودند تا با برتری نظامی بر اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، و بر همه کشورهای جوامع سوسیالیستی پیروز شوند.»‌(۲)

در ژانویه ۱۹۸۱، رونالد ریگان، که بسیار محافظه کار بود، بعنوان رئیس جمهور آمریکا شروع بکار نمود، و «کارزار مطبوعاتی تمام‌عیاری» علیه اتحاد شوروی براه انداخت: «یک استراتژی نظامی سفت و سخت جهانی با هدف تشویق و ترویج رفرم‌های داخلی روسیه و «انحلال یا حداقل کاهش امپراتوری شوروی». (۳)

سیاست مسابقه تسلیحاتی آمریکا

مسابقه تسلیحاتی که آمریکا در دوران ریگان به اتحاد شوروی تحمیل نمود، به مراد خود رسید: و منجر به این شد که اتحاد شوروی خود را تا سرحد مرگ مسلح نمود. عواقب بار مسئولیت اقتصادی برای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی منجر به جابجایی‌ها و نابسامانی‌های جدی اجتماعی در این کشور شد، و این بدان معنا بود که قدرت رهبری کمپ سوسیالیستی بسختی می‌توانست عدالت را درقبال مسئولیت‌های سیاست داخلی و خارجی خود برقرار کند. (۴)

اتحاد شوروی بمدت طولانی به سیستم «توازن استراتژیک» توسعه سلاح‌های هسته‌ای پای‌بند بود، و از هیچ کوششی جهت هم‌گام شدن (اما پیشی‌نگرفتن)، با آمریکا کوتاهی نمی‌کرد. تا این‌که شوروی قادر باشد علیه هر نوع حمله پیش‌گیرانه آمریکا توان مقابله بمثل داشته، تا بتواند کم و بیش تضمین کند که چنین حمله‌ای صورت نگیرد(منطق بی‌رحم، اما قانع‌کننده «تخریب متقابل تضمین شده» این‌چنین است.

هسته اصلی فشار تمام‌عیار ریگان این بود که با استراتژی افزایش بسیار زیاد مخارج نظامی، اتحاد شوروی را مجبور به پیروی کرده و ورشکسته نماید. سام مارسی نظاره کرد که «دولت ریگان دست به همه‌کاری زد و بیش از ۲ تریلیون دلار جهت درهم‌شکستن و به تله‌انداختن اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی هزینه کرد. توافقات قبلی درباره قرادادهای هسته ای، که بنظر می‌رسید این امر وضع را پایا ساخته است، بوسیله دولت ریگان تضعیف شد.»(۵)

همان‌گونه که در مقاله دوم این مجموعه مقالات به اختصار مورد بحث قرار گرفت(۶)، سرمایه‌داری در حوزه تولیدی که مستقیما نفعی برای مردم ندارد، نسبت به سوسیالیسم ارجحیت دارد. در اقتصاد سرمایه‌داری، مسابقه تسلیحاتی نیازمند تسلیحات با تکنولوژی پیش‌رفته است، تا سرمایه‌‌داری را تحریک ‌کند، و سود ایجاد کند، و این امر طبقه حاکم(سرمایه‌دار) را خوش‌حال می‌کند، و درنتیجه دولت‌هایش را باثبات نگه می‌دارد. اما در یک اقتصاد سوسیالیستی- که بطور مشخص بجای ایجاد سود برای اقلیتی کوچک در جهت رفع نیازهای مردم متمرکز است – تمرکز بیش‌تر بر توسعه نظامی مستلزم سلب منابع از حوزه های دیگر تولید است – «جابجایی منابع مادی و انسانی از شهروندان عادی به اقتصاد نظامی، جهت مقابله با چالش فشار نظامی غربی است.»(۷) با توجه به کُندی رشد اقتصادی، و باتوجه به مشکلات موجود با تولید مواد غذایی، تأمین و تدارک مسکن و تولید سبُک، مسابقه تسلیحاتی منجر به مشکلات واقعی شد. همه این‌ها باعث شد که طبقه (کارگر) حاکم کم‌تر راضی شود و وضعیت سیاسی داخلی کم‌ثبات گردد.

گرچه تبلیغات غرب، همان‌گونه که انتظار می‌رود، اتحاد شوروی را بعنوان قدرتی متخاصم و متجاوز بتصویر کشید، اما درواقع، دولت شوروی ناامیدانه خواهان پایان دادن به مسابقه تسلیحاتی و آشتی پایدار بود. اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی یک‌طرفه متعهد به سیاست عدم‌حمله اول شد، و مجموعه‌ای از پیش‌نهادات خلع سلاح، ازجمله کاهش دو سوم سلاح‌های میان‌بُرد هر دو طرف، شوروی و ناتو را ارائه داد.

بوریس پونوماریف دیدگاه شوروی را مختصر و مفید جمع‌بندی کرد:

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

«آمریکا و سایر کشورهای عضو ناتو مسابقه تسلیحاتی را بطور کامل به شوروی تحمیل کرده اند. آمریکا از زمان پیدایش بمب اتمی ابتکار عمل جهت توسعه و تکمیل سلاح‌های هسته ای و وسایل نقلیه، حمل و نقل آن‌ها را بدست گرفته است. اتحاد شوروی، هرزمان مجبور شد جهت تقویت دفاع از خود و حفاظت از کشورهای جامعه سوسیالیستی به این چالش‌ها جواب دهد و نیروهای مسلح خود را با سلاح‌های کافی مجهز کرده و تسلیحات خود را به‌روز کند. اما اتحاد شوروی ثابت‌قدم‌ترین حامی تحدید مسابقه تسلیحاتی، پیش‌گام خلع سلاح (هسته ای) زیرنظر مؤثر بین المللی بوده و هست. اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی از پایان جنگ جهانی دوم ده‌ها پیش‌نهاد را در این‌زمینه ارائه داده است… مسابقه تسلیحاتی که بوسیله امپریالیسم راه اندازی شده است، در حال حاضر، زرادخانه عظیمی از سلاح‌هایی مرگ‌بار با ظرفیت تخریبی بی‌سابقه تولید نموده است و منایع عظیمی را بلعیده است که در غیراین‌صورت می‌توانست بنفع انسان‌ها مورد استفاده قرار گیرد.» (۸)

این برخورد بشردوستانه را با گفته نماینده رهبری طبقه حاکم آمریکا، رونالد ریگان مقایسه کنید که در مارس ۱۹۸۳ جهت افزایش تولید سلاح‌های هسته‌ای آمریکا و جهت خاتمه همیشگی تنش‌زدایی استدلال نمود:

«در توصیف‌هایتان درباره پیش‌نهادات توقف هسته‌ای، من بشما اصرار می‌کنم که مواظب وسوسه غرورتان باشید- وسوسه‌ دوستانه ای‌که خودتان را بالاتر از همه بدانید و هردو طرف را به یک اندازه گناه‌کار بدانید، تا این‌که حقایق تاریخ و انگیزه‌های تهاجمی یک امپراتوری شیطانی را نادیده بگیرید، و بسادگی مسابقه تسلیحاتی را یک سوء‌تفاهم بسیار بزرگ بخوانید و بنابراین خودتان‌را از مبارزه بین حق و ناحق و خوب و بد دور کنید… واقعیت این‌ست‌که ما باید صلح را از طریق نیروی توان خود پیدا کنیم.»(۹)

ریگان با فخزفروشی، عمق حماقت خود مبنی بر جاه‌طلبی ایدئولوژیکش را اضافه نمود: «ترجیح می‌دهم که همین حالا دخترک‌هایم بمیرند، اما بازهم معتقد بخدا باشند، تا این‌که در یک حکومت کمونیستی بزرگ شوند و روزی بمیرند که دیگر بخدا ایمان نداشته باشند.»

تشدید لفاظی با تشدید جنگ اقتصادی و مانور ژئواستراتژیک آمریکا هم‌راه بود. کیران و کنی اشاره می‌کنند که هدف آمریکا «ندادن تکنولوژی پیش‌رفته به اتحاد شوروی و کاهش واردات نفت و گاز اروپا از شوروی بود. در سال ۱۹۸۳، صادرات تکنولوژی پیش‌رفته آمریکایی به اتحاد شوروی فقط به ارزش ۳۰ میلیون دلار در مقایسه با ۲۱۹ میلیون دلار در سال ۱۹۷۵ بود. این جنگ اقتصادی با انکار دست‌رسی شوروی‌ها به تکنولوژی پیش‌رفته قطع نشد؛ آمریکا هم‌چنین، کالاهایی را که شوروی دریافت می‌نمود، تخریب می‌کرد.»(۱۰)

درضمن، آمریکا با پی‌بردن به این امر که شوروی‌ها بشدت وابسته به صادرات نفت هستند تا ارز سخت(دلاری) تولید کنند، تا بدان‌وسیله هزینه واردات مورد نیاز خود از غرب(بویژه غلات و محصولات با تکنولوژی پیش‌رفته) را پرداخت کنند، دولت‌های دست‌نشانده خود در حوزه خلیج فارس را سازمان‌دهی نمود که نفت بیش‌تری تولید کنند تا در نتیجه، منجر به کاهش قیمت نفت در بازار جهانی گردد. به همه این کارشکنی‌ها، «تهاجم تبلیغاتی، اقدامات دیپلوماتیک جهت کاهش دست‌رسی به تکنولوژی غرب، خراب‌کاری در اقتصاد شوروی با صدور تجهیزات ناقص، و کوشش جهت ورشکسته کردن شوروی‌ها از طریق شروع مسابقه تسلیحاتی(ساخت ابزار نظامی)» اضافه شد. (۱۱)

لحظه تعئین‌کننده مسابقه تسلیحاتی، اعلام ریگان در باره ابتکار دفاع استراتژیک (Strategic Defense Initiative)- «جنگ ستارگان»، و سیستم موشکی ضدبالیستیک طراحی شده بود که جهت جلوگیری از احتمال حملات موشکی هسته‌ای علیه آمریکا بود. اگرچه که آشکارا مورد بحث قرار نگرفته بود، اما هدف نظامی آن قطع سیستم تخریب متقابل تضمین شده و توازن استراتژیک بود، که به آمریکا اجازه می‌داد آزادانه در باج‌گیری هسته‌ای درگیر شود. هدف دیگرش این بود که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را ترغیب کند تا یک سیستم رقیب توسعه دهد، و بدین‌طریق، به اقتصاد شوروی بیش‌تر ضربه بزند. در خاتمه، جنگ ستارگان – که حدود ۱۰۰ میلیارد دلار جهت آن هزینه شده بود، رها شد. آمریکا موفق نشد نزدیک به مقیاسی بشود که برای ساخت یک سیستم دفاعی موشکی هسته‌ای برنامه‌ریزی کرده بود، اما منجر به دور دیگری شد که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در تحقیق و توسعه (R&D) نظامی، بسیار زیاد سرمایه‌گذاری کند.

گرم شدن جنگ سرد

بنظر رهبران شوروی در اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰، که با شکست امپریالیسم آمریکا در ویتنام (۱۲)، اولین انقلاب سوسیالیستی در منطقه کارئیب(در گراناد)(۱۳)، پیروزی جنبش‌های رهایی‌بخش ملی در موزامبیک، آنگولا، گینه بیسائو و زیمبابوه، انقلاب ساندنیستی در نیکارگوئه، به موازات تجارب انقلابی در اتیوپی و افغانستان هم‌راه بود، موقعیت جهانی کاملا مطلوب بنظر می‌رسید.

پونوماریف در سال ۱۹۸۳ نوشت که «اکنون روند انقلابی در بسیاری از کشورهای درحال توسعه برقرارست. انقلاب دمکراتیک ملی در افغانستان تحت حزب دمکراتیک خلق( افغانستان)، مردم آن کشور را مقتدر ساخته است که رژیم ارتجاعی ضدتوده ای سابق را سرنگون ساخته و در مسیر مترقی توسعه اقتصادی و اجتماعی گام بردارند. پیروزی انقلاب در اتیوپی، آزادی انقلابی مردم آنگولا، موزامبیک و سایر مستعمرات سابق پرتغال، خاتمه دادن به رژیم نژادپرست و کسب استقلال مردم زیمبابوه، به نیروهای مترقی آفریقا انگیزه الهام‌بخشی داد. پیروزی انقلاب توده ای در نیکاراگوئه، موج فزاینده مبارزات رهایی‌بخش در آمریکای مرکزی و منطقه کارئیب، نشان‌گر گسترش کمربند‌ آزادی در نیم‌کره غربی است. مردم یمن جنوبی، جمهوری خلق کنگو و برخی از کشورهای دیگر پی‌گیر مسیر سوسیالیستی توسعه هستند.»(۱۴)

بهرحال، در این‌زمان، قدرت‌های غربی درگیر برنامه بسیار بزرگ «بازگردان اوضاع» بودند، و از قیام‌ها علیه دولت‌های مترقی در آنگولا، افغانستان، نیکاراگوئه، اتیوپی، موزامبیک، کامبوج و یمن جنوبی پشتیبانی می‌کردند. ویجی پراشاد می‌نویسد که سازمان سیا و پنتاگون «ایده ًمهارً صرف کمونیسم را بنفع استفاده از نیروی نظامی جهت عقب‌راندن تلاش‌هایش رها کردند – حتی موقعی‌که این تلاش‌ها با حمایت گسترده مردمی روبرو شد.»(۱۵) همه کشورهای تحت حمله به کمک‌های فوری نظامی و مدنی احتیاج داشتند، و اتحاد شوروی چاره ای جز ارائه کمک نداشت. در سال ۱۹۸۳، آمریکا از موقعیت هرج و مرج حاکم بر جنبش جواهر نو در گرانادا جهت سرنگونی انقلاب گرانادایی‌ها و از طریق اشغال نظامی استفاده نمود. در همین اثنی، ویتنام و کوبا هم‌چنان به کمک‌های سخاوت‌مندانه شوروی بسیار وابسته بودند. اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بیش از حد گسترش یافته بود. کیران و کنی اشاره می‌کنند که «جامعه شوروی فارغ از تهدید تهاجم خارجی، هرگز از لاکچری(تجمل) توسعه داخلی لذت نبرد. هزینه دفاع سالانه از خود و کمک به متحدانش افزایش می‌یافت و منابع را از سرمایه‌گذاری‌های داخلی مفید اجتماعی خالی نمود. تا سال ۱۹۸۰، کمک‌های شوروی به متحدانش مبلغ ۴۴ میلیارد دلار در سال هزینه برمی‌داشت، و مخارج تسلیحاتی ۲۵ تا ۳۰ درصد اقتصاد شوروی را می‌بلعید.»(۱۶)

سیاست تحول صلح‌آمیز آمریکا

آمریکا، هم‌راه با تشدید نظامی، استراتژی «تحول صلح‌آمیز» را پی‌گیری می‌کرد، و به حمایتش از جنبش مخالفان در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و جنبش‌های متنوع «حامی دمکراسی»(حامی سرمایه‌داری) در اروپای شرقی و مرکزی افزود. رادیو اروپای آزاد و رادیو آزدی، دوره تشدید جنگ ایدئولوژیک را رهبری کردند:

«هر دو شبکه، ملی‌گر‌ایی(ناسیونالیسم) را تحریک نمودند، به خشم ناشی از فاجعه چرنوبیل دامن زدند، مخالفت با جنگ شوروی در افغانستان را تشویق کردند، پلاتفرمی برای حامیان بازار، طرف‌داری مانند یلتسین ارائه داد، و علیه رهبر حزب، ایگور لیگاچف، پس از مخالفت وی با گورباچف، اتهامات فساد بی‌اساسی را طریق رادیوها پخش کردند.»(۱۷).

آندروپوف در سخن‌رانی سال ۱۹۷۹ خود به گرایش غرب‌گرایانه و حمایت امپریالیستی از جنبش مخالفان اشاره نمود:

«افرادی که خودشان‌را از جامعه شوروی جداکرده‌اند و در فعالیت‌های ضدشوروی درگیرند، قانون را زیرپا می‌گذارند، به غرب اطلاعات دروغ ارائه می‌دهند تا شایعات دروغ پخش می‌کنند، و سعی می‌کنند که وقایع گوناگون ضداجتماعی را تحریک کنند. این مُرتدان هیچ حمایتی دراین کشور نداشته و نمی‌توانند داشته باشند. بهمین‌دلیل‌ست که دقیقا آن‌ها جرئت نمی‌کنند علنا در یک کارخانه، یا در یک مزرعه اشتراکی، یا در یک اداره بیرون بیایند. اگر خواسته باشیم بصورت استعاری صحبت کنیم، آن‌ها باید از این‌جا فرار کنند. وجود این باصطلاح «مخالفان» تنها بدین‌دلیل ممکن شده است که درواقع دشمنان سوسیالیسم، مطبوعات غربی، دیپلماسی، هم‌چنین عوامل و عناصر اطلاعاتی و دیگر نوکران، لوازم ویژه را جهت کار و فعالیت خراب‌کارانه در این عرصه فراهم کرده اند. موضوع مخالفت نوکرضفتان غرب‌گرا، دیگر برای هیچ‌کسی راز نهفته‌ای نیست و همه می‌دانند که این «مخالفت» در نوع خود به حرفه ای برای مخالفان تبدیل گشته است، که سخاوت‌مندانه با ارزها و سوپ‌های(مواد غذایی) خارجی پاداش می‌گیرند، که در نهایت، با آ‌ن‌چه که آژانس‌های ویژه امپریالیستی به جاسوسان و عوامل خود پرداخت می‌کنند، تفاوت چندانی ندارند.» (۱۸)

کارشناس چین، دیوید شامباو، اشاره می‌کند که در(ارزیابی) حزب کمونیست چین در باره پسامرگ سوسیالیسم اروپایی، «تحولات صلح آمیز» نقش مهمی ایفا می‌کند. «تحلیل‌گران چینی، و خود حزب کمونیست چین، درباره این موضوع وسواس داشته اند و سال‌هاست که اعلام کرده اند و مدعی شده اند که این امر (یک) استراتژی آمریکایی‌ست – که اولین کاربُرد از این اصطلاح به جان فوستر دالیس(John Foster Dulles) و به دهه ۱۹۵۰ برمی‌گردد. گقته می‌شو‌د که استراتژی‌های تحول صلح‌آمیز از ابزارهای متفاوتی استفاده می‌کند که امروزه از آن‌ها بعنوان ًقدرت نرمً نام می‌برند: که شامل پخش‌ اراجیف رادیویی از طریق موج کوتاه، تشویق و ترویج حقوق بشر و دمکراسی، کمک‌های اقتصادی برای سازمان‌های غیردولتی و اتحادیه‌های مستقل، گسترش ایدئولوژی کاپیتالیسم و آزادی، پشتیبانی از فعالیت‌های زیرزمینی، نفوذ نشریات رسانه ای غربی در کشورهای مخالف سرمایه‌داری یا باصطلاح بسته)، مبادلات دانشگاهی و فرهنگی و غیره است. گفته شده بود که تحول صلح أمیز ًدوقلوی نرم ً برای ًمهار سخت ً است»(۱۹)

بهرحال، شاید مهم‌ترین عنصر «فشار تمام‌عیار»، پشتیبانی آمریکا از شورش مجاهدین در افغانستان بود، که منجر به مشکلات متعدد اقتصادی و سیاسی در اتحاد شوروی شد.

فاجعه در افغانستان

سوابق تاریخی

از آن‌جایی که افغانستان بخش قابل‌تجهی از مرز جنوبی اتحاد شوروی را بخود اختصاص داده است، همیشه برای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی مهم بوده است، و اولین پیمان دوستی بین دو کشور در سال ۱۹۲۱ به امضاء رسید (در واقع، این پیمان از اولین نوع خود بین اتحاد شوروی و هر کشور دیگری بود). سرشت حیاتی روابط شوروی و افغانستان با این واقعیت توضیح داده می‌شود که استالین در کتاب سال ۱۹۲۴ خود، اصول یا مبانی لنینیسم (۲۰)(کتابی کلیدی که مارکسیسم- لنینیسم را بگونه ای خلاصه کرد که براحتی توسط توده های شوروی قابل فهم باشد)، و این‌که استالین در این کتاب، اساس ایدئولوژیک حمایت شوروی در مبارزه افغانستان علیه سلطه بریتانیا را شرح می‌دهد:

«سرشت انقلابی یک جنبش ملی که تحت ظلم وستم امپریالیستی قرارد دارد، لزوما نیاز به عناصر پرولتری، وجود یک برنامه انقلابی یا جمهوری، و وجود یک مبنای دمکراتیک را پیش‌فرض قرار نمی‌دهد. مبارزه ای‌که پادشاه افغانستان جهت استقلال کشورش انجام می‌دهد، علی‌رغم دیدگاه‌های سلطنت‌طلبانه خود و یارانش، بدین‌دلیل‌که امپریالیسم را خسته، اذیت و تضعیف می‌کند، از نظر عینی مبارزه ای انقلابی‌ست.»

روابط خوب بین دو کشور در تمام مدت موجودیت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی زنده مانده است. اگرچه برخی اوقات در این رابطه فراز و نشیب‌هایی وجود داشته – و عمدتا مربوط به این می‌شد که دولت افغانستان تحت طولانی شدن حکومت پادشاهی ظاهر شاه (که از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۷۳ دوام یافت)، در هرلحظه بیش‌تر بسمت و سوی آمریکا و یا اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی گرایش دارد – و این‌که افغانستان عموما یک همسایه خوب درنظر گرفته می‌شود که رهبرانش برای کشورشان رؤیای استقلال و مدرانیزاسیون ملی را داشتند که مورد حمایت اتحاد شوروی بود.

افغانستان از اواسط دهه ۱۹۵۰ ببعد، ذینفع از کمک‌های قابل توجه، سرمایه‌گذاری و وام‌های مطلوب اتحاد شوروی بود. خروشجف و نیکولای بولگانین، اولین وام بزرگ اکتشافی به ارزش ۱۰۰ میلیون دلار را در سفر به کابل در سال ۱۹۵۵ اعلام نمودند. با کمک شوروی در دهه‌های بعد، بیمارستان‌ها، مدارس، جاده ها، سیستم‌های آبیاری، لوله کشی، کارخانه‌ها، نیروگاه‌ها و … ساخته (که برخی اوقات توسط اوپراتورهای شوروی اداره می‌شدند). ده ها هزار شهروند افغانستانی در دانشگاه‌های شوروی تحصیل کردند.

اولین سازمان‌های کمونیستی افغانستان در اواسط دهه ۱۹۶۰ برپا شدند: شعله جاوید، بشدت در راستای خط و مشی چین بود، اما حزب دموکراتیک خلق افغانستان(PDPA)، به اتحاد شوروی نزدیک‌تر بود. حزب دمکرانیک خلق بزودی پس از تشکیل خود به دو جناح رقیب انشعاب کرد- خلق(«توده ها») و پرچم(«درفش»)- که عداوت مرگ‌بار آن‌ها تا دو دهه بعد، یکی از مشکلات تعیین کننده در سیاست افغانستان شد.(۲۱)

در مقابله با سرکوب شدید نیروهای دولتی به ریاست پرزیدنت محمد داوود( به کسی‌که حزب دمکراتیک خلق افغانستان کمک نمود تا قدرت را در سال ۱۹۷۳ به دست گیرد)، رهبری حزب دمکراتیک خلق افغانستان تصمیم گرفت که از اهرم نفوذ حمایت مهم خود در پایگاه ارتش جهت بدست گرفتن قدرت، در آن‌چه که بعد به انقلاب ثور(آوریل) معروف شد، استفاده کند. کاخ ریاست جمهوری در کابل در ۲۸ آوریل ۱۹۷۸، مورد یورش قرار گرفت، داوود و محافظانش کشته شدند، و جمهوری دمکراتیک افغانستان(DRA) با کمونیست‌های باتجربه نورمحمد تره‌کی بعنوان پرزیدنت و ببرک کارمل بعنوان معاونش، اعلام گردید.

هدف ادعا شده دولت جدید، شکستن چنگال چند قرن فئودالیسم و ایجاد افغانستانی مترقی و مدرن بود- نظمی اغراق‌آمیز برای کشوری که با مرگ و میر نوزادان با نرخ ۲۶۰ در هزار، میان‌گین امید به زندگی ۳۵ سال، میزان باسوادی و حضور در مدارس ابتدایی، بترتیب، زیر۱۰ درصد و ۱۷ درصد روبرو بود. (۲۲) استیفن گوانز اشاره می‌کند که: «نیمی از جمعیت از سل (TB)، و یک‌چهارم از مالاریا عذاب می‌کشید.»(۲۳) زنان در روستاها کاملا مطیع مردانند، مجبورند که چادر به سر کنند، و از دست‌رسی به آموزش محرومند. ازدوج اجباری و ازدواج کودک و خرید و فروش عروسان در روستاها فراگیر بود.

از این‌رو، سرشت برنامه حزب دمکراتیک خلق این بود که: «زمین به دهقانان، مواد غذایی برای گرسنگان، آموزش مجانی برای همه». تأمل یکی از میلیتانت‌های حزب دمکراتیک خلق افغانستان این بود:‌ «ما می‌دانستیم که ملاها در روستاها علیه ما توطئه می‌کنند، بدین‌جهت، ما احکام خودمان‌را سریعا صادر کردیم تا توده‌ها بتوانند ببینند که منافع واقعی‌شان در کجا نهفته است… برای اولین بار در تاریخ افغانستان به زنان حق تحصیل داده شده بود… ما به آن‌ها گفتیم که آن‌ها مالک بدن‌های خودشانند، و می‌توانند با هرکسی‌که مایلند ازدواج کنند، و مجبور نیستند مانند حیوانات اهلی در سکوت و در کُنج خانه زندگی کنند.»(۲۴)

دولت حزب دمکراتیک خلق افغانستان قوانینی معرفی کرد که همه بدهی‌های دهقانان فقیر را لغو نمود(در نتیجه، نزدیک به دو سوم جمعیت از آن سود می‌بردند) و رفرم‌های ارضی را شروع کرد. دولت حزب دمکراتیک خلق افغانستان آشکارا متعهد به برابر جنسی بود، برای دختران آموزش عمومی را براه انداخت و خرید و فروش عروس، و ازدواج‌های تنظیم شده و ازدواج کودکان را لغو نمود. مایکل پرنتی می‌نویسد که:

«دولت تره‌کی اتحادیه‌های کارگری را قانونی کرد، حداقل دست‌مزد، مالیات بر درآمد تصاعدی، کارزار سودآموزی و برنامه‌هایی را تنظیم نمود که به مردم عادی دست‌رسی بیش‌تری به مراقبت‌های بهداشتی، مسکن، و بهداشت عمومی می‌داد. شرکت‌های تعاونی دهقانی نوپا شروع بکار کردند و کاهش کلیدی قیمت بر برخی از اقلام غذایی اعمال شد… دولت تره‌کی شروع به ریشه‌کن کردن کشت خشخاش تریاک کرد. افغانستان تا آن‌زمان بیش از ۷۰ درصد از تریاک مورد نیاز هروئین دنیا را عرضه و تولید کرده بود. این دولت هم‌چنین همه قروض کشاورزان را لغو نمود و برنامه بزرگ رفرم‌های ارضی را شروع و توسعه داد.»(۲۵)

این تغییرات باب‌دل همه نبود. در کابل، پایتخت افغانستان، ابتکارات حزب دمکراتیمک خلق از حمایت گسترده ای برخوردار گشت. با این‌حال، اربابان در روستاها قادر شدند که از محافظه‌کاری ریشه دار اجتماعی استفاد کنند تا بدین‌وسیله در آتش مخالفت با دولت هیزم بریزند و مردم را تحریک کننند. دولت‌های مرکزی افغانستان همواره کنترل محدودی بر روستاها و قبایل داشته اند، و هرچه دولت‌ها باثبات‌تر بودند، بازهم ناآرامی‌هایی در برخی‌ از روستاها وجود داشته است، که در بیش‌تر مواقع آن‌ها را بحال‌خود رها می‌کردند. برای یک دولت سوسیالیستی که تصمیم گرفته است تا کمر فئودالیسم را بشکستند، این امر گزینه قابل قبولی نبود.

رفرم‌های ارضی، لغو قروض و برابری زن و مرد می‌بایستی در میان توده های دهقانان فقیر مورد قبول باشد، اما درروستاها و حتی شهرها مالکان و ملاها دست‌رسی بهتری به دهقانان فقیر داشتند و قادر شدند بسیاری از آن‌ها را متقاعد سازند که برنامه حزب دمکراتیک افغانستان حمله ظالمانه‌ای به اسلام توسط کمونیست‌های شهری کافر و بی‌خدا‌ست.

فقط چند ماه پس از بدست گرفتن قدرت توسط حزب دمکراتیک خلق افغانستان، فرد هالیدی شروع ابتدایی اپوزسیون سازمان‌دهی‌شده علیه جمهوری دمکراتیک افغانستان را شرح داد:

«نیروهای ضدانقلاب پس از درنگ‌ها و تردیدهای اولیه، مجددا شروع به تجمع کرده اند. اغلب خانواده سلطنتی در حال حاضر یا مرده اند و یا مغرورانه در تبعیدند و بعیدست که ضدانقلاب را رهبری کنند؛ اما نیروهای دیگری فعالند که از نظم کهنه سود می‌بردند. این‌ها شامل اربابان، رؤسای قبایل، چاکران مدنی/ دولتی بالا و ملاها می‌شود، و گزارش‌هایی از فرار هزاران نفر به پاکستان وجود دارد، جایی‌که پیش‌بینی شده برای کمک از عربستان سعودی و ایران تقاضای کمک کرده‌اند… تره‌کی مطرح کرده است که از نمایندگان قبایل برهبری خان‌هایشان جهت ملاقات به کابل دعوت بعمل آورده است – باتوجه به آداب و رسوم تاریخی مردم- حاکمان افغانستان – و جمهوری دمکراتیک افغانستان بارها بر احترام به اسلام تأکید کرده اند. بااین‌وجود، خطرات اعمال ضدانقلابی، باید با توجه به سرشت جامعه افغانستان، ضعف حزب دمکراتیک خلق افغانستان و سبعیت و درنده خویی دشمنان جمهوری دمکراتیک افغانستان، در نظر گرفته شود…» (۲۶)

فرد هالیدی با آینده‌نگری قابل توجهی افزود:

« آشکارست که دهقانانی که آلوده به بلای قبیله‌گرایی و مشکل مذهبی هستند، می‌توانند تحت شرایط خاصی، بطور موقت جهت جنگ با یک رژیم انقلابی جدید مستقر در شهر بسیج شوند. آمریکا، چین، ایران و پاکستان همگی توانستند از مشکلات جمهوری دمکراتیک افغانستان بهره برداری کنند.»

مداخله شوروی در افغانستان

آمریکا و پاکستان بلافاصله شروع به کمک به گروهای مخالف جمهوری دمکراتیک خلق کردند. همان‌گونه که فرد هالیدی پیش‌بینی نمود، مشکل نبود افغان‌هایی پیدا کرد که علیه دولت اسلحه بدست بگیرند، بویژه زمانی‌که این سلاح‌های بسیار ماهر هم‌راه با درآمدی ثابت بوسیله پاکستان و عربستان سعودی پرداخت می‌شد. سیا(سی آی ای) و آژانس اطلاعاتی پاکستان (آی اس آی)، «کارزار مداخله در مقیاس گسترده را در افغانستان بطرفداری از زمین‌داران فئودال برکنار شده، رؤسای مرتجع قبایل، ملاها، و قاچاقچیان تریاک هم‌آهنگ کردند.»(۲۷)

زبیگنو برژینسکی، که آن‌زمان مشاور امنیت ملی وقت پرزیدنت جیمی کارتر بود، بعدها اقرار نمود که عملیات علیه دولت اافغانستان بسیار قبل از ورود ارتش شوروی شروع شده بود:

«مطابق با تفسیر رسمی گذشته، کمک سیا به مجاهدین در سال ۱۹۸۰، یعنی، در ۲۴ دسامبر، پس از حمله ارتش شوروی به افغانستان در سال ۱۹۷۹ شروع شد، اما واقعیتی که تابحال بدقت برملا نشده، کاملا متفاوت است: در واقع، در ۳ ژوئیه ۱۹۷۰ بود که پرزیدنت جیمی کارتر اولین دستور کمک‌های سری به مخالفان رژیم حامی شوروی در کابل را امضاء نمود.»(۲۸)

در مواجهه با بروز مقاومت‌های بسیار زیاد مخالفان قدرت دولت – که قیام هرات در ماه مارس ۱۹۷۹برجسته ترین آن‌ها بود- حزب دمکراتیک خلق افغانستان جهت دفاع از خود مجبور به سرکوب شدید شورشیان شد.

بریتویت تخمین می‌زند که:

«در اواسط تابستان ۱۹۷۹، احتمالا دولت بیش از نصف کشور را کنترل نمی‌کرد.» اوضاع مجددا با ادامه نفاق دیرینه در حزب دمکراتیک خلق افغانستان بین خلق (برهبری پرزیدنت تره‌کی و وزیر دفاعش حفیظ الله امین) و پرچم (برهبری معاون پرزیدنت، ببرک کارمل)، پس از یک دوره از وحدت تنش‌بار، بدتر شده بود. پرچمی‌های مهم بعنوان سفیر به کشورهای مختلف دوردست فرستاده شدند، و بسیاری از مقامات پائین رتبه‌تر تیرباران گشتند.

دولت افغانستان طی سال ۱۹۷۹، جهت نجات انقلاب ثور از شورش ارتجاعی تحت حمایت آمریکا، بارها از اتحاد شوروی تقاضای مداخله نظامی نمود. رهبری شوروی تمایلی فراتر از ارائه سلاح، مشاوره و حمایت اقتصادی به حزب دمکراتیک خلق افغانستان نداشت تا وارد جنگ شود، زیرکه نگران فروپاشی نهایی استراتژی تنش‌زدایی با غرب بود- و احتمالا ناراحتی متحدان خود در کشورهای درحال توسعه، و بدین‌جهت وزیر امورخارجه شوروی، آندره گرمیکو پیش‌بینی کرد: «همه کشورهای غیرمتعهد علیه ما خواهند شد.» (۲۹)

بدون شک نقطه‌عطف زمانی اتفاق افتاد که اختلافات خشونت‌آمیز و اتهامات متقابل در حزب با افزایش نگرانی و بطورکل در شرایط بی‌ثبات در کشور منجر به تشدید جنگ قدرت بین برجسته‌ترین رهبران خلق، تره‌کی و امین شد. حفیط الله امین دست بالا را کسب نمود، تره‌کی را از قدرت برکنار کرد و در ۱۴ سپتامبر دستور مرگ وی را صادر نمود. این چرخش حوادث منجر به آن شد که شوروی‌ها (پیش‌نهاد مداخله) را دوباره بررسی کنند. آن‌ها به تره‌کی بیش‌تر از امین اعتماد داشتند، و بگونه‌ای موجه نگران بودند که ادامه دعوای مرگ‌بار درون حزب دمکراتیک خلق افغانستان، تلاش‌هایشان را جهت شکست شورش بخطر می‌اندازد. «روس‌ها، بتدریج با بی‌رغبتی زیاد، بشدت بدگمان بودند که این یک اشتباه است، اما بسمت و سوی مداخله نظامی رفتند، زیرا که نمی‌توانستند در باره آلترناتیو بهتری فکر کنند»(۳۰)

ورود اولین سربازان روسی به افغانستان در ۲۵ دسامبر ۱۹۷۹ بود، که حوزه مأموریت آن‌ها محدود بود: کمک به رفقایشان در حزب دمکراتیک خلق افغانستان جهت سرنگونی امین و برقراری رهبری ببرک کارمل از پرچم بعنوان رئیس دولت؛ خاتمه دادن به کدورت در حزب دمکراتیک خلق افغانستان؛ کمک به ارتش افغانستان جهت کسب برتری علیه شورش؛ و بازگشت سریع به کشورشان. «هدف تصرف یا اشغال کشور نبود، بل‌که تأمین امنیت شهرها و جاده‌های بین آن‌ها بود، و خروج هرچه زودتر و بمحض این‌که دولت افغانستان و نیروهای مسلحش در موقعیتی قرار بگیرند که مسئولیت را بعهده بگیرند.»(۳۱)

دولت آمریکا ریاکارانه، کارزار جهانی خشم‌ناکی علیه مداخله شوروی را براه انداخت، و مدعی شد که این مداخله نقض قوانین بین المللی و الگویی از امپریالیسم است. بسرعت تحریم‌هایی علیه اتحاد شوروی اعمال کرد، و هم‌چنین المپیک سال ۱۹۸۰ مسکو را بایکوت نمود. مهم‌تر این‌که، «مداخله شوروی برای سیا فرصتی طلایی بود که مقاومت قبیله‌ای را به یک جنگ مقدس، یک جهاد اسلامی تبدیل کرده تا بدین‌وسیله کمونیست‌های بی‌خدا را از افغانستان اخراج کند. آمریکا و عربستان سعودی طی سال‌ها حدود ۴۰ میلیارد دلار جهت جنگ در افغانستان خرج کردند. سیا و متحدانش حدود ۱۰۰ هزار نفر مجاهد بنیادگرا را از ۴۰ کشور مسلمان ازجمله پاکستان، عربستان سعودی، ایران، الجزایر، اندونزی… و خود افغانستان استخدام، تأمین مالی کرده و آموزش دادند. در میان آن‌هایی که به این فراخوان پاسخ دادند، اُسامه بن لادن، میلیونر راست‌گرای متولد عربستان سعودی و پیروانش بود.»(۳۲)

علی‌رغم نمایش عمومی دهشت آمریکایی‌ها، شواهد نشان‌گر آن‌ست که آمریکا از مداخله نظامی اتحاد شوروی در افغانستان خیلی خوش‌حال بود. برژینسکی در باره این موضوع رُک و راست بود:

«ما به روس‌ها فشار نیاوردیم که مداخله کنند، اما ما احتمال مداخله آن‌ها را تعمدا افزایش دادیم … آن عملیات محرمانه [حمایت از مجاهدین از اواسط سال ۱۹۷۹]، ایده شگرفی بود. این ایده عواقب مؤثری داشت تا روس‌ها را در دام افغانستان گیر بیفتند و شما می‌خواهید از این موضوع پشیمان شوم؟ همان‌روزی‌که شوروی‌ها بطور رسمی وارد افغانستان شدند، من ضرورتا به پرزیدنت کارتر نوشتم: «اینک ما این شانس را داریم که به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی جنگ ویتنامش را بدهیم.» درواقع، برای ۱۰ سال، مسکو مجبور شد جنگی را ادامه دهد که برای رژیم قابل تحمل نبود، جنگی که منجر به روحیه‌زدایی و درنهایت به انحلال امپراتوری شوروی منجر گشت.»(۳۳)

سازمان جاسوسان نظامی پاکستان مقادیر زیادی پول و سلاح به مقاومت افغانستان سرازیر کرد، کمپ‌های آموزشی در مرز افغانستان برقرار نمود، مسیرهای تدارکاتی را برنامه‌ریزی کرد، و با حرارت (البته تا اندازه زیادی بی‌فایده)، جهت ایجاد نوعی وحدت بین هفت گروه اصلی مقاومت اسلام‌گرا کار کرد.

بن‌بست جنگ در افغانستان

معلوم شد که مداخله شوروی‌ها در افغانستان خیلی دشوارتر از آنی بود که فکرش را می‌کردند. متحدان افغانستانی آن‌ها انشعاب کرده و اغلب ناامید بودند؛ درهمین اثنی، دشمنانشان با سلاح‌های پیش‌رفته مسلح شده، در میان مردم محلی از حمایت قابل توجهی برخوردار بودند، با نفرت شدید نسبت به متجاوزان کمونیست بی‌ایمان تحریک شدند و قادر گشتند از قلمرو کوهستانی افغانستان بنفع خودشان استفاد کنند. درضمن، ارتش سرخ برای یک جنگ ضدشورش آموزش ندیده بود. آخرین جنگ بزرگی که جنگیده بود، به جنگ جهانی دوم برمی‌گشت. جنگی که ارتش سرخ آموزش دیده بود بجنگد، عملیاتی دفاعی علیه حمله زمینی و بمباران هوایی در مقیاس ناتو بود. جنگیدن با مجاهدین در پنهان‌گاه‌ها بسیار فراتر از قلمرو راحت ژنرال‌های شوروی بود.

اُد آرنه وستاد می‌نویسد که: «از سال ۱۹۸۱ ببعد، جنگ به یک بن‌بست خونین تغییر یافت، که در آن، بیش از یک میلیون نفر از مردم افغانستان و حداقل ۲۵ هزار سرباز شوروی کشته شدند. علی‌رغم تلاش‌های بخوبی طراحی شده، ارتش سرخ بسادگی قادر نبود مناطقی را کنترل کند که در قلمرو عملیاتی آن‌ها بود- آن‌ها بسمت وسوی سنگرهای شورشیان پیش‌روی نمودند، آن‌ها را برای هفته‌ها یا ماه‌ها اشغال کردند، ولی بعد بدلیل تمرکز نیروهای مجاهدین، یا بیش‌تر اوقات به این‌دلیل که حریف‌هایشان بجاهای دیگر حمله می‌بردند، مجبور به عقب‌نشینی شدند.»(۳۴)

بدون شک، درحالی‌که در هردو طرف، سبُعیت و خشونت وجود داشت، شوروی‌ها درکُل شرافت‌مندانه جنگیدند، و تصور می‌کردند که مأموریتشان وظیفه‌ای انترناسیونالیستی جهت کمک به یک کشور برادر بود که در معرض جنگ تحت حمایت آمریکا برای رژیم چنج قرار گرفته بود. در مناطقی که تحت کنترل شوروی‌ها بود، مدارس، چاه های آب، سیستم کشاورزی و نیروگاه هایی ساختند، و به جمعیت بومی کمک کردند که بنحوی در راستای یک زندگی معمولی زندگی کنند. ژورنالیست بریتانیایی، جاناتان استیل، یکی از مخالفان مداخله شوروی، می‌نویسد: «چیزی‌که که من درسال ۱۹۸۱، و در سه دیدار دیگرم به چندین شهر در طول ۱۴ سالی‌که حزب دمکراتیک خلق افغانستان در قدرت بود، شاهدش بودم، متقاعدم ساخت که این این رژیم اگر خوب‌تر از رژیم ارائه شده توسط مجاهدین مورد حمایت غرب نباشد، اما بدتر از آن هم نیست(۳۵)

بریتویت این دیدگاه را تصدیق می‌کند: «وقتی‌که من در سپتامبر ۲۰۰۸ از افغانستان دیدن کردم – شهروند یکی از کشورهای خارجی که در آن‌جا می‌جنگید – بمن گفت که تقریبا هر افغانستانی را که دیده ام، بمن گفته که شرایط در دوران روس‌ها بهتر بود… بمن گفته شد که روس‌ها کارخانه‌های صنعتی ساخته اند، درحالی‌که الان اغلب پول‌های کمکی ارائه شده، بسادگی از جیب‌های اشتباه در کشورهای اشتباه سر درمی‌آورد. هر شخصی در دوران روس‌ها شغلی داشت؛ اکنون اوضاع بطور مداوم بدتر می‌شود. نحیب الله، آخرین پرزیدنت کمونیست، یکی از بهترین رهبران اخیر افغانستان بود: توده پسندتر از داوود، و هم‌تراز با ظاهر شاه بود. ویدئوهای ضیط شده از سخن‌رانی‌های هشدارانه نجیب الله در کابل بفروش می‌رسید – و معلوم شد که حقیقت دارد که اگر وی سرنگون شود، یک جنگ داخلی پیش می‌آید»(۳۶)

ارتش سرخ در هیچ‌کدام از نبردهای عمده خود در افغانستان شکست نخورد؛ ارتش سرخ کنترل صدها شهر، روستا و جاده را در دست داشت، تنها زمانی‌که بجای دیگری تمرکز می‌کرد، کنترل آن‌ها را دوباره از دست می‌داد. آمریکا درست با میزان مناسب سلاح‌های بشدت پیش‌رفته ای برای گروه‌های شورشی فراهم نمود تا بدین‌وسیله مانع پیروزی یا عقب‌نشینی اتحاد شوروی گردد. ریگان که در سال ۱۹۸۱ به مقام ریاست جمهوری رسید، حمایت از مجاهدین را افزایش داد و از سال ۱۹۸۵ ارائه تسلیحات به ده برابر افزایش یافت، که شامل موشک‌های مشهور زمین به هوای استینگر اف آی ام- ۹۲(FIM-92 Stinger) مادون قرمز بود که روی دوش قرار گرفته و شلیک می‌کنند.

عقب‌نشینی شوروی از افغانستان و تأثیرش

بعداز چندین دور از مذاکرات و کوشش‌های بی‌فایده جهت اخذ تضمین از پاکستان و آمریکا که آن‌ها متعاقب شروع خروج ارتش سرخ به سیاست رژیم چنج ادامه نخواهند داد، بالاخره اتحاد شوروی خروج تدریجی خود را در ۱۵ ماه مه ۱۹۸۸آغاز نمود.

اتحاد شوروی، به این ترتیب شکست نخورده بود، اما بروشنی در هدف تحکیم حکومت حزب دمکراتیک خلق افغانستان و سرکوب قیام ارتجاعی ناموفق بود. بااین‌حال، منابع گسترده اقتصادی، نظامی و انسانی را هزینه کرده بود. هزاران جوان جانشان را از دست دادند. نفوذ دیپلماتیک شوروی به پائین‌ترین حدش رسیده بود. همان‌گونه که خود شوروی‌ها پیش‌بینی کرده بودند، مداخله در افغانستان موقعیت آن‌ها را در میان کشورهای درحال توسعه تضعیف نمود:

«مداخله ارتش سرخ درافغانستان منجر به انشعاب در جنبش عدم‌تعهد شد. این امر بلوک آن‌ها را در سازمان ملل تضعیف نمود، بطوری‌که هیجده کشور(برهبری الحزایر، هند، و عراق) جهت خروج شوروی حاضر به هم‌راهی با قطع‌نامه آمریکا نشدند.»(۳۷)

باضافه، ده‌ها هزار نفری که در افغانستان بشدت مجروح شده و به کشورشان برگشتند، اکثرا متوجه شدند که از لحاظ مسکن، بازنشستگی و حمایت روانی از آن‌ها بخوبی مواظبت نمی‌شود؛ و در بیش‌ترین موارد به رفقای بخاک افتاده آن‌ها مقامی داده نشد که برازنده مأموریت انترناسیونالیستی آن‌ها باشد. این امر با توسعه سیاست ضدکمونیستی و پوچ‌گرایی(نیهلیسم) دوران گورباچف مطابقت داشت.

جنگ افغانستان، فراتر از تأثیر مستقیم اقتصادی، منجر به تضعیف بیش‌تر اعتماد‌بنفس شوروی و مشروعیت توده‌پسند دولتش شد.

«درگیری در افغانستان برای اکثریت قریب به اتفاق شوروی‌ها به مثالی دوست‌نداشتنی و وظیفه‌ای بشدت زائد تبدیل شده بود که دولتشان در جهان سوم انجام داد. بنابراین، از نظر آن‌ها عقب‌نشینی از کابل، بمعنای پایان یک مداخله شکست‌خورده بود. در سال ۱۹۸۹، افتخار مشترک در شخصیت جهانی شوروی که فقط در چند سال قبل وجود داشت، دیگر موجود نبود. این افتخار مشترک مردم نه فقط با عدم‌ایمان به سیستم شوروی جای‌گزین شده بود، بل‌که هم‌چنین با ایده‌ای‌که رهبرانش منابع آن‌ها را در خارج از کشور برباد می‌دهند، در صورتی‌که مردم در داخل کشور در فقر بسر می‌بُردند… از آن‌جایی‌که بخش قابل‌توجهی از مشروعیت کُلی حزب کمونیست اتحاد شوروی براساس نقش ابرقدرت آن در خارج بود، عدم‌‌موفقیت در افغانستان به چالشی مرگ‌بار برای مفاهیم عمده سیاست خارجی‌ آن: قدرت نظامی شوروی و پیش‌رفت سوسیالیسم جهانی تبدیل گشت.» (۳۸)

تعدادی از شاهین‌های آمریکا – و در واقع برخی از رهبران مجاهدین – مدعی بودند که این شکست شوروی در افغانستان بود که منجر به پایان اتحاد شوروی شد. برهان الدین ربانی، یکی از رهبران مشهور مجاهدین که در ادامه از سال ۱۹۹۲ تا سال ۱۹۹۶پرزیدنت دولت اسلامی افغانستان شد، ادعا کرد: «ما کمونیست‌ها را مجبورکردیم از کشورمان بروند، ما می‌توانیم همه مهاجمان را از افغانستان مقدس بیرون کنیم… اگر بخاطر جهاد نبود، کُل جهان هنوز در دست کمونیست‌ها بود. دیوار برلین بدلیل ضرباتی که ما به اتحاد شوروی زدیم، و الهامی که ما به همه مردم تحت ستم دادیم، فرو ریخت. ما اتحاد شوروی را به پانزده بخش تقسیم کردیم. ما مردم را از کمونیسم نجات دادیم. جهاد به یک جهان آزاد منجر شد. ما جهان را نجات دادیم، زیراکه کمونیسم در این‌جا در افغانستان بگور سپرده شد.»(۳۹)

زندگی واقعی، مانند همیشه، پیچیده‌تراز آنی‌ست که ما تصور می‌کنیم. جنگ افغانستان فقط یکی از چندین عناصری بود که منجر به تخریب شوروی شد؛ بااین‌حال، آمریکا شکستی جامع و ننگین در ویتنام متحمل شد، اما این شکست به فروپاشی آن بعنوان یک نهاد سیاسی نزدیک نشد. فساد اقتصادی، حمله رهبری به ایدئولوژی و تاریخ شوروی، ادامه روند بی‌ثبات‌سازی و اطلاعات دروغ: تمام این‌ها کمک‌های مهم‌تری در تخریب اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بودند. اما بدون شک فاجعه افغانستان نقش خود را بازی کرد.

در مقاله پنجم از این مجموعه مقالات، به ظهور میخائیل گورباچف می‌پردازیم و نقشی را بررسی می‌کنیم که سیاست‌های پرسترویکا و گلاسنوست وی در تضعیف و سرانجام تخریب سوسیالیسم شوروی بازی نمود.

برگردانده شده ار:

Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 4: Imperialist destabilisation and military pressure

منابع:

  1. Samir Amin, Russia and the Long Transition from Capitalism to Socialism, Monthly Review, 2017 
  2. T&F: Report by general secretary Yuri Andropov (excerpts) 21 December 1982 (paywall) 
  3. UPI: Reagan approves tough strategy with Soviets, 1982 
  4. Workers World: Interview with Margot Honecker, 2015 
  5. Sam Marcy, Perestroika: A Marxist Critique, 1987 
  6. Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 2: Economic stagnation 
  7. Stephen Gowans: Seven Myths about the USSR, 2013 
  8. Boris Ponomarev, Marxism-Leninism in Today’s World, Pergamon Press, 1983 
  9. New York Times: Reagan Denounces Ideology of Soviet as ‘Focus of Evil’, 1983 
  10. Roger Keeran and Thomas Kenny, Socialism Betrayed: Behind the Collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  11. ibid 
  12. See Fight to Win: How the Vietnamese people rose up and defeated imperialism, 2015 
  13. See The Legacy of the Grenadian Revolution Lives On, 2014 
  14. Ponomarev, op cit 
  15. Vijay Prashad, The Poorer Nations: A Possible History of the Global South, Verso, 2014 
  16. Keeran and Kenny, op cit 
  17. ibid 
  18. Yuri Andropov, Speeches and Writings, Pergamon Press, 1983 
  19. David Shambaugh, China’s Communist Party – Atrophy and Adaptation, University of California Press, 2008 
  20. Stalin, Foundations of Leninism, 1924 
  21. The details of this split are beyond the scope of this article, but Fred Halliday’s article from 1978 gives a useful overview. 
  22. Figures from Halliday, op cit 
  23. Stephen Gowans: Women’s Rights in Afghanistan, 2010 
  24. Cited in Rodric Braithwaite, Afgantsy, Profile Books, 2011 
  25. Michael Parenti, Afghanistan, Another Untold Story, 2009 
  26. Fred Halliday, op cit 
  27. Parenti, op cit 
  28. Cited in David Gibbs: The Brzezinski Interview with Le Nouvel Observateur, (1998) 
  29. Cited in Vijay Prashad, op cit 
  30. Braithwaite, op cit 
  31. ibid 
  32. Parenti, op cit 
  33. Brzezinski interview, op cit 
  34. Arne Odd Westad, The Global Cold War: Third World Interventions and the Making of Our Times, Cambridge University Press, 2011 
  35. The Guardian: Red Kabul revisited, 2003 
  36. Braithwaite, op cit 
  37. Vijay Prashad, op cit 
  38. Westad, op cit 
  39. Cited in Braithwaite, op cit 

***

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟(قسمت ۵: پرسترویکا و گلاسنوست)

منبع: سایت آینده را بساز

برگردان: آمادور نویدی

ممکن‌ست دلیل اصلی پایان اتحاد شوروی را هرج و مرج ایدئولوژیک بلندمدتی شُمرد که در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی غالب بود. اما اشتباهات درازمدت در سیاست سازمانی نقش محرک کلیدی حوادث را بازی کرد، درحالی‌که عامل عمده ای که ضربه مستقیم مُهلک را وارد ساخت، خیانت سیاسی از طریق اجرای «پرسترویکا و بازتاب تفکر جدید» بود.(۱)

گورباچف: آغاز پایان

اتحاد شوروی متعاقب از یک دهه رکود اقتصادی، که با کاهش اعتماد مردمی و تشدید رویارویی نظامی با غرب – و درگذشت سه دبیر کل حزب کمونیست اتحاد شوروی(برژنف، آندروپف و چرننکو) در سه سال ریاست روبرو شده بود – نیاز علنی به دمیدن نفس تازه ای در سیاست‌های خود داشت. آندروپوف این امر را بهتر از خیلی‌ها درک کرد؛ وی در طول چند ماه ریاست خود، اعضای جوان‌تر کمیته مرکزی حزب را تشویق نمود که برای ارتقاء و کمک به مدرانیزه کردن سوسیالیسم شوروی کمک کنند.. میخائیل گورباچف که پس از مرگ چرننکو در مارس ۱۹۸۵ توسط پولیت‌بوروی(دفتر) سیاسی بعنوان دبیرکل انتخاب شد، یکی از این «نسل جدید» بود. گورباچف بدین‌دلیل انتخاب شده بود: «زیراکه آن‌ها باور کرده بودند که وی جوان، فعال، خلاق ، و ارتدوکس بود.» (۱)

ژست‌های اولیه نوید دهنده بود: گورباچف چشم اندازی مبنی بر تقویت دموکراسی سوسیالیستی و مدرن کردن اقتصاد را ترویج نمود، ضمن آن‌که مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید و قدرت سیاسی طبقه کارگر را حفظ نماید. کیران و کنی می‌نویسند:

«گورباچف حامی حذف یک‌سان‌سازی دست‌مزدها بود. وی با ضربه‌ سختی که بر بخش‌های غیرقانونی اقتصاد دوم و فساد وارد کرد، خواهان مبازه علیه ًدرآمدهای بازار سیاه ً و همه ًپدیده هایی بود که با شیوه زندگی سوسیالیستی سازگار ً نبودند. گورباجف در سیاست خارجی، مواضع سنتی شوروی، مثل حمایت از رهایی ملی، هم‌زیستی مسالمت آمیز، هم‌کاری با غرب درباره ًاصول مساوات ً را مجددا تأئید نمود. وی بر خاتمه دادن به مسابقه تسلیحاتی و انجماد زرادخانه‌های هسته‌ای تأکید ویژه‌ای داشت. گورباچف در سیاست، ً تشدید ً و ًازدیاد ً نقش رهبری حزب، ًمراعات اکید سبک کار لنینیستی ً و حذف ً ایده آل سازی دروغین ً ومقررات اداری در جلسات حزبی را پیش‌نهاد نمود. گورباچف از نیاز به گلاسنوست، یا ًشفافیت بیش‌تر و علنی ً درباره کار حزب، دولت و دیگر تشکیلات عمومی صحبت نمود. (۳)

گورباچف از الزام به پروسترویکا – تجدید ساختار حرف زد. این واژه، که هرگز بخوبی تعریف نشده بود، سرانجام به ضرب‌المثلی جهت تخریب سیستماتیک سوسیالیسم شوروی مبدل گشت. بهرحال، احتمالا این امر در ابتدا این‌گونه تصور نمی‌شد، و مطمئنا آن‌طوری نبود که به مردم شوروی ارائه شده بود. ایگور لیگاچف، فرد دوم در تیم گورباچف از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۸، حامی بزرگ پرسترویکا، آن‌گونه ای‌که در سال‌های اولیه ارائه شد بود(ولی بعداز این‌که با گورباچف درافتاد، در مطبوعات غربی لقب «تندروی پیش‌تاز» گرفت). وی با توصیف آن‌چه که بعنوان اهداف عمده پرسترویکا درنظر داشت، می‌نویسد:

«در حوزه اجتماعی – اقتصادی: مدرنیزه کردن مجتمع ماشین‌سازی و براین مبنا، بازسازی برنامه‌ریزی شده اقتصاد کشور و جهت‌گیری دوباره اجتماعی آن؛ در مقیاس بزرگ پیوند برنامه‌ریزی با توسعه روابط مبادلات پولی؛ ایجاد شرایط اقتصادی مورد نیاز جهت خودکفایی مالی و تأمین مالی تشکیلات اقتصادی بدون کمک‌ مالی دولتی؛ و ایجاد مجتمع های بزرگ علمی و فنی انجام پذیرد.

در حوزه سیاسی: دمکراتیزه کردن شوراها، یا انجمن‌ها در همه سطوح؛ بسط حقوق و احتیارات مناطق، قلمروها و جمهوری‌ها.

در سیاست خارجی: جلوگیری از جنگ هسته‌ای؛ گذار از رویارویی به خلع سلاح واقعی؛ و تقویت عهدنامه سوسیالیستی.» (۴)

به اختصار: در چارچوب اقتصاد برنامه ریزی شده، استفاده محدود از مکانیسم‌های بازار جهت ازدیاد تولید و نوآوری؛ بازسازی زیرساخت اقتصادی؛ سرمایه‌گذاری هنگفت در تکنولوژی و علم؛ افزایش مشارکت توده ای در سیستم‌های دمکراتیک موجود؛ پافشاری زیاد جهت خلع سلاح هسته ای چندجانبه. این اهداف باندازه کافی قابل قبول و منطقی بنظر می‌رسید. متأسفانه، آن‌ها با آ‌ن‌چیزی‌که درواقع بنام پرسترویکا صورت پذیرفت ارتباط چندانی نداشت. رفرم‌های گورباچف نه تنها منجر به تقویت سوسیالیسم نشد؛ بل‌که آن‌ها بیش‌تر زمینه را جهت تخریب اقتصاد و بی‌اعتبار کردن حزب کمونیست فراهم کردند، و حزب را به یک زمین آموزشی برای مدیران- سرمایه‌دارهای تازه بدوران رسیده تبدیل نمودند تا بتوانند کنترل دارایی‌هایی را بدست گیرند که بعدا بسیار ثروت‌مند شدند.

درحالی‌که که اقتصاد مارپیچ وار از کنترل خارج ‌شد و حزب به سایه پیشین خود تنزل یافت، آلترناتیو – بوضوح ناسیونالیست و ضدکمونیست – مراکز آلترناتیو قدرت جهت پُر کردن خلأ سیاسی پدیدار گشتند. با حمایت طبقه سرمایه‌دار نوظهور و رسانه های جمعی جهانی (لازم به ذکر دولت‌ها و سازمان‌های اطلاعاتی غربی نیست)، این سازمان‌ها باندازه کافی قدرت کسب کردند تا این‌که توانستند با زور اتحاد شوروی را تجزیه کنند، حزب کمونیست را ممنوع سازند، و سوسیالیسم را با معرفی خشن‌ترین «شوک درمانی» مقدور سرمایه‌داری نئولیبرال برچینند. چنین بود محصول واقعی پرسترویکا.

آیا گورباچف وارث یک جامعه بحران‌زده بود؟

اگرچه گورباچف و تیم وی بعدها مدعی شدند که آن‌ها وارث جامعه ای در بحران بودند، اما درواقع این‌چنین نبود. در سال ۱۹۸۵ هیچ‌گونه آشوب جدی در شوروی وجود نداشت. علی‌رغم وجود مشکلات اقتصادی متنوع و درجه ای از عدم‌رضایت عمومی (که این امر در هر جامعه ای غیرعادی نیست)، هیچ مشکل جدی وجود نداشت، و عده قلیلی از مردم تصور می‌کردند که سوسیالیسم شوروی در مدت چند سال دیگر وجود نخواهد داشت. مردم کم و بیش دراغلب موارد، از وضع موجود قانع بودند. اگرچه به کُندی، اما اقتصاد درحال ترقی و رشد بود و نیازهای اولیه هر فردی ازنظر غذایی، مسکن، گرما، لباس و مراقبت‌های بهداشتی فراهم می‌شد. تسهیلات آموزشی وفرهنگی در سطح جهانی بود. در خارج از جهان سوسیالیستی رقیبی برای سیستم رفاه اجتماعی وجود نداشت. خیابان ها امن بودند و مردم این فرصت را داشتند که زندگی‌های شگفت‌انگیر، رضایت‌بخش و پُرباری داشته باشند.

«درحالی‌که برخی از مردم شوروی درباره کیفیت و کمیت اجناس و درباره امتیازات و فساد مقامات رسمی شکایت می‌کردند، اما اکثر شوروی‌ها از زندگی‌شان و سیستم اظهار رضایت می‌کردند و نظرسنجی‌ها ثابت کرده است که سطح خرسندی شهروندان شوروی با رضایت آمریکایی‌ها از سیستم خودشان قابل مقایسه بود… مصرف شخصی شهروندان شوروی بین سال‌های ۱۹۷۵ و ۱۹۸۵ افزایش یافته بود. حتی اگرچه استاندارد زندگی شوروی فقط به یک سوم تا یک پنجم سطح آمریکایی می‌رسید، اما یک قدردانی عمومی وجود داشت که شهروندان شوروی از امنیت بیش‌تر، جنایت کم‌تر، و از سطح فرهنگی و اخلاقی بالاتری از شهروندان غربی لذت می‌بردند.» (۵)

رسانه‌های غربی خیلی مشتاق به ذکر( و مبالغه) کم‌بود برخی از اجناس مصرفی بودند، که این امر منجر به صف‌هایی در جلوی مغازه‌ها می‌شد. درحالی‌که این امر نشان‌دهنده عدم کاردانی در توزیع (و مشکلات اقتصاد وسیع‌تر، همان‌گونه که در ابتدای این مجموعه مقالات به آن پرداخته شد)، بود، اما این امر گواه فقر شدید یا فروپاشی اجتماعی نبود. همان‌گونه که سمیر امین نوشت:

«آشکار‌ست که اگر قیمت‌ها بشدت افزایش یابد، دیگر صف‌هایی وجود نخواهد داشت، اما هنوز فقری که ظاهرا ازبین رفته، برای آن‌هایی‌ وجود دارد که دیگر به اجناس مصرفی دست‌رسی ندارند. مغازه ها در مکزیک و مصر پُر است از کالاها و اجناس، و هیچ صفی در جلوی مغازه‌های قصابی وجود ندارد، اما مصرف گوشت هر نفر یک‌سوم میزان مصرفی شهروندان اروپای شرقی است.»(۶)

متحدان اتحاد شوروی در أفغانستان، نیکارگوئه و اتیوپی با روزگار سختی مواجه بودند، اما در جنوب آفریقا – مخصوصا در آنگولا در حال برتری بودند. شرایط اقتصادی ویتنام بعداز از اتخاذ رفرم‌های دوی موی(۷) در سال ۱۹۸۶ سریعا شروع به بهبود کرد، و درنتیجه، تکیه اش به کمک شوروی کم شد. کوبا و جمهوری دمکراتیک خلق کره خوب عمل می‌کردند. بعد از ربع قرن آزار دهنده، در نهایت بنظر می‌رسید که احتمال غلبه بر نفاق بین چین و شوروی وجود دارد(روابط در نهایت در سال ۱۹۸۹عادی شد – که متأسفانه در آن‌زمان اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در گیرودار مرگ خود بود). و اگرچه دولت ریگان عملیات اقتصادی، نظامی و سیاسی آمریکا را علیه اتحاد شوروی تشدید کرده بود، شوروی بر خود مسلط بود.

به اختصار: در اواسط دهه ۱۹۸۰، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی جامعه ای نبود که در شُرُف سقوط باشد. پس چه اتفاقی رُخ داد؟

«بازسازی» اقتصادی از بد به بدتر

در حوزه اقتصاد، هدف عمده پرسترویکا «مدرنیزه، ساده و مؤثر کردن اقتصادی شوروی از طریق معرفی تکنیک‌ها و تکنولوژی مدیریتی جدید مورد استفاده در جاهای دیگر جهان، مخصوصا در کشورهای بسیار پیش‌رفته امپریالیستی» بود. (۸) پیش‌بینی این بود که طی ۱۵ سال، «اقتصادی بالقوه ای تقریبا مساوی با مقیاس انباشته شده در همه سال‌های قبلی دولت اتحاد شوروی و تقریبا دوبرابر کردن درآمد ملی و بازده صنعتی ایجاد شود. باروری نیروی کار بین ۱۵۰-۱۳۰ درصد افزایش یابد … انجام این برنامه … استاندارد زندگی مردم شوروی را به سطح کیفی جدیدی ترفیع دهد.»(۹)

جهت دست‌یابی به این اهداف، دو موضوع استراتژیک اصلی پیش‌نهاد شده بود: نخست، توسعه روابط بازار در چارچوب کلی مالکیت عمومی، تا بدین‌وسیله نوآوری و باروری را بالا ببرد؛ دوم، کوشش جهت «دمکراتیزه کردن برنامه‌ریزی»، اساسا از طریق قطع کامل اسلوب برنامه‌ریزی مرکزی. موضوع قبلی کاملا فاقد شایستگی نبود – برای مثال، این امر تقریبا در چین و ویتنام خوب عمل کرده است. برچیده شدن اسلوب برنامه‌ریزی شده، از طرف دیگر، منجر به ایجاد خرابی کاهش‌ناپذیر شد، در نتیجه، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در سال ۱۹۹۰ برای اولین بار در تاریخش رشد منفی را تجربه کرد.

گام‌های اقتصادی ابتدایی گورباچف جالب بود، اما کارایی نداشت. اولین رفرم بزرگ، کارزار ضدالکل با ممنوعیت جزیی اعلام شده در ماه مه ۱۹۸۵بود. این امر درنظر داشت که به کاهش مشکلات بزرگی که اتحاد شوروی از لحاظ سلامت عمومی و باروری کار تجربه می‌کرد، کمک کند(مخصوصا در برخورد به غیبت از کار)، این رفرم شامل افزایش قیمت همه نوشیدنی‌های الکلی، کاهش تولید ودکا و شراب، افزایش حداقل سن مصرف الکل(به ۲۱ سال)، جرایم سخت علیه رفتار مستانه، ممنوعیت مصرف الکل در محل کار، و قوانین گوناگون در ارتباط با فروش الکل بود.

ممکن‌ست که این کارزار خوش‌نیت بوده باشد، اما یک شکست تقریبا کامل بود و عوارض جانبی مخربی داشت. کوتز و وی‌یر اشاره می‌کنند که:

«ممکن‌ست که این کارزار منجر به افزایش جزیی در هشیاری شده باشد، مانند تجربه آمریکایی‌ها به ممنوعیت پس از جنگ جهانی اول، که عواقب مضر غیرقابل پیش‌بینی شده ای داشت. تولید محرمانه غیرقانونی جهت پاسخ به خواسته‌های برآورده نشده رُخ داد. تقطیرکنندگان خصوصی مغازه‌های خرده فروشی را از شکر خالی کردند، بطوری‌که این امر منجر به کم‌بود شدید شکر گردید. و تقریبا ۲۰ میلیارد روبل از درآمد مالیاتی ناشی از فروش الکل در سال‌های ۱۹۸۸-۱۹۸۶ از دست رفت.» (۱۰)

ضرر درآمد ضربه نسبتا جدی به اقتصادی بود که قبلا مشکل داشت و این‌که بخش قابل توجهی از درآمد بودجه مالی خود را از انحصار دولتی در الکل کسب می‌کرد. بعلاوه، رشد شدید در تولید هرچیز غیرمشروع بدین معنا بود که هیچ پیش‌رفت درازمدتی در بازده کار یا سلامت عمومی بوجود نیامده است. این امر هم‌چنین در خدمت به توسعه اقتصاد زیرزمینی بود، درنتیجه به رشد بورژوازی نوپای علاقمند به توسعه بازار و قانونی کردن فعالیت‌هایش کمک نمود. خود گورباچف بعدها اعتراف کرد که «کارزار ضدالکل و نحوه اجرایش در درازمدت یک اشتباه بود.»(۱۱)

پولیت بورو در ادامه به معرفی بسته ای از رفرم‌های اقتصادی شبیه به برخی از رفرم‌های کوسیگین – لیبرمن بود، پرداخت «که در موردش در قسمت دوم این مجموعه مقالات بحث شده است» (۱۲).

ترکیب اصلی پیش‌نهادی این بود که دولت به شرکت‌های سرمایه‌گذار تولیدی اجازه می‌داد که سطح تولیدشان‌را تعئین کنند، براین مبنا که شرکت‌های سرمایه‌گذار نسبت به برنامه‌ریزان مرکزی از ظرفیت، منابع و شرایطشان بینش بیش‌تری برخوردار باشند.

گوسپلن(در اتحاد شوروی – سازمان برنامه‌ریزی رسمی، پروژه‌هایی را طراحی می‌کرد که شامل تجارت و صنعت، کشاورزی، آموزش و بهداشت عمومی می‌شد)، آژانس برنامه‌ریزی مرکزی، قرار شد که از شرکت‌های سرمایه‌گذاری مدیریت خُرد خارج شود و به تنظیم اهدف درازمدت روی آورد. کوتز و پی‌یر اشاره می‌کنند:

«وزارت‌خانه‌های اقتصادی می‌بایستی به مدیریت تولید روزانه‌اشان خاتمه دهند. باید به شوراهای جماهیر، منطقه ای و محلی نقش بزرگ‌تری درنظارت اقتصاد مناطق مربوطه اشان داده شود. باید به کارگران قدرت بیش‌تری جهت تصمیم‌گیری در داخل شرکت‌های سرمایه‌گذاری داده شود. این رفرم‌ها متضمن ایده دمکراتیزه کردن و رهبری و تمرکززدایی اقتصاد، در چارچوب مالکیت عمومی و برنامه ریزی اقتصادی بود.»(۱۳)

این رفرم‌ها از چند لحاظ نقص داشت، و دارای عواقب منفی بود که منجر به تضعیف کل سیستم اقتصادی می‌شد. ازهمه بدتر، هنگامی‌که رهبری متوجه شد که رفرم‌ها کارایی ندارند، عقب‌نشینی نکرد؛ این امری سریع و خطرناک بود، که توسط سازمان‌های دولتی سطح بالا بدون مکانیسم‌های مناسب جهت بازخورد ارزش‌مند و پیش‌رفت تحمیل شده بود. این امر مطمئنا «گذر از رودخانه با حس کردن سنگ‌ها» نبود؛ این امر بیش‌تر مانند پرش بزرگی به وسط رودخانه بود که انتظار بهترین‌ها را داشت. شاید مفید باشد که این روی‌کرد را با علم اصول(روش‌شناسی) مورد استفاده در رفرم‌های اقتصادی چین مقایسه کرد، جهت نمونه، سیستم مسئولیت خانوادگی، یک شیوه غیرمتمرکز تولید کشاورزی در سطح یک روستا (که درواقع غیرقانونی) تجربه شده بود و در افزایش بازده باندازه کافی موفق بود که بتدریج در طول چندین سال در سطح منطقه ای و ملی گسترش یافت:

«سیستم مسئولیت خانوادگی بوسیله هیچ رهبری برنامه‌ریزی نشده بود- این سیستم حاصل عمل‌کرد روستائیان در روستای ژیائوگانگ در بخش فینجیانگ استان آنهویی بود. در سال ۱۹۷۸، بعلت آب و هوای بد و تولید کم، آن‌ها مسئولیت سود و زیانشان را بعهده گرفتند، به این شرط که اگر هرکدام از آن‌ها بعلت ورود مخفیانه به این سیستم غیرقانونی سر از زندان دربیاورد، بقیه از فرزندان آن‌ها مواظبت کنند. با دیدن این نتایج باورنکردنی، کنفرانس مرکزی کار روستایی در پایان سال ۱۹۷۹ تصمیم گرفت که به فقیرترین ساکنان مناطق روستایی اجازه مشارکت در این سیستم داده شود. در پایان سال ۱۹۸۰، چهارده درصد از تیم‌های تولیدی سراسر کشور این سیستم را دنبال کردند… در آن سال همه تیم‌های تولیدی تحت سیستم مسئولیت خانوادگی نتایج قابل توجهی داشتند. درنتیجه، دولت در سال ۱۹۸۱ در سراسر کشور شروع به ترویج این سیستم کرد. در پایان سال، ۴۵ درصد تیم‌های تولیدی در سیستم بودند، ۸۰ درصد در سال ۱۹۸۲، و ۹۹ درصد در سال ۱۹۸۴.» (۱۴)

قابل رؤیت ترین نتیجه بسته رفرم گورباچف ایجاد کم‌بود کالاهای خاص بود. شرکت‌های سرمایه‌گذاری قادر بودند ترکیب محصولات خودشان‌را تعیین کنند، اما هیچ تغییر مرتبطی برای آن محصولات در بازار وجود نداشت: قیمت‌ها بوسیله دولت ثابت باقی ماندند، و بنابراین، اکثر شرکت‌های سرمایه‌گذاری صرفا بر روی تولید اجناسی متمرکز شدند که بالاترین سود را داشتند.

آلین لینج می‌نویسد:

«اغلب کارخانه‌های شوروی بسادگی ساخت اجناس مصرفی کم سودده را متوقف کردند، و کم‌بود شدید روزانه اقلام (بعنوان مثال نمک، شکر، کبریت، روغن آشپزی، پودر رختشویی، لباس بچه و غیره) سریعا آغاز شد. بطوری‌که در اواسط سال ۱۹۸۹، معدن‌چیان زغال سنگ دونباس بعد از یک‌روز طولانی کار در معادن، جهت حمام و شست و شوی خود صابون نداشتند، حادثه‌ای‌که باعث اعتصاب گسترده و ائتلاف کارگران و روشن‌فکران علیه سیستم شوروی و خود گورباچف گردید.»‌(۱۵)

بسیاری از شرکت‌های سرمایه‌گذاری با کنترل بیش‌تر بر مخارجشان، انتخاب کردند که به کارگرانشان دست‌مزد بیش‌تری بدهند. با توجه به کم‌بود نیروی کار بومی، افزایش دست‌مزدها سیاست معقولی در سطح شرکت‌های سرمایه‌گذاری بنظر می‌‌رسید، برای این‌که این امر به افزاری جهت جذب و حفظ کارگران تبدیل شده بود. بهرحال، در سطح گسترده تر، ترکیبی از افزایش دست‌مزد، کم‌بود بیش از حد کالاهای مصرفی و قیمت‌های پائین ثابت دولتی منجر به ایجاد تورم سرکوب شده شد. (تورم سرکوب شده به شرایطی گفته می‌شود که در آن از کنترل‌های مستقیم اقتصادی، مانند کنترل قیمت و دست‌مزد و سهمیه بندی جهت جلوگیری از تورم بدون حذف فشارهای تورمی اساسی استفاده می‌شود- م). این امر بنوبه خود منجر به افزایش فعالیت‌های بازار سیاه و احتکار و در کُل تضعیف اقتصادی شد.

باضافه، افزایش دست‌مزدها بمعنای منابع کم‌تر جهت سرمایه‌گذاری بود؛ آینده بخاطر حال قربانی شده بود، که نتیجه اش کاهش بیش‌تر نوآوری و رشد سوددهی بود. و اگرچه همه این‌ها بنام «دمکراتیزه کردن» تولید انجام شده بود، ولی سیستم جدید به مدیران شرکت‌های سرمایه‌گذاری اجازه می‌داد که بر منابع گسترده کنترلی اعمال نکنند – موقعیتی که به اهرم امتیاز بسیاری از آن‌ها در روزهای غارت غرب وحشی در سال‌های اولیه ۱۹۹۰ منجر شد.

گورباچف در اواخر سال ۱۹۸۷، در خریدهای دولتی برون‌داد صنعتی کاهش بیش‌تری داد، بدین‌گونه شرکت‌های سرمایه‌گذاری را مجبور کرد که در بازار آزاد یا غرق شوند و یا شنا کنند، فارغ از این‌که آیا آن‌ها بدون امتیاز انحصار تضمینی چیزی تقریبا «ماندنی» بودند یا نه.

«برخلاف قضاوت بهتر نخست وزیر ریژکوف و لیگاچف، یاکوولی‌یف [نزدیک‌ترین مشاور گورباجف] و گورباچف جهت کاهش سفارشات دولتی- تضمین خرید دولت از محصولات صنعتی شوروی با قیمت‌های ثابت – از ۱۰۰ درصد به ۵۰ درصد کُل صنعت فشار آوردند. کاهش سفارشات دولت تا این اندازه بدین معنا بود که، در یک جهش، نیمی از صنعت شوروی جهت خرید یا فروش تولید خود در بازار عمده فروشی جدید – تجارت بین شرکت‌های سرمایه‌گذاری- با قیمت‌هایی که توسط نوسانات در عرضه و تقاضا تنظیم می‌شود، بتوانند مستقل عمل کنند… تدبیر گورباچف ثابت نمود که کاملا فاقد ‌مسئولیت بود، زیرا که اقتصاد را در هرج و مرج غوطه‌ور ساخت. در سال ۱۹۸۸، کم‌بود کالاهای مصرفی افزایش یافت و، برای اولین بار بعد از جنگ جهانی دوم، تورم نمایان شد.»(۱۶)

درحالی‌که شرکت‌های سرمایه‌گذاری در معرض هرج و مرج قرارگرفتند و جهت فروش محصولاتشان در یک بازار جدید رقابتی تلاش می‌کردند، درآمدهای دولتی از کاهش شدیدی رنج برد. سیاترام ایچاری می‌نویسد که:

«این امر منجر به شرایطی شد که دولت مجبور به افزایش کسری بودجه گردد. کسری بودجه در سال ۱۹۸۵ تقریبا ۱۸ میلیون روبل بود و در سال ۱۹۸۹ تقریبا به ۱۲۰ میلیارد یا ۱۴ درصد تولید ناخالص داخلی اتحاد شوروی افزایش یافت»(۱۷)

کسری مالی منجر به ریاضت اقتصادی شد:

«در دوره رهبری گورباچف، واردات حبوبات غذایی و کالاهای مصرفی برابر با ۵/۸ میلیارد روبل کاهش یافت.»

گام بعدی مهم در رفرم‌های اقتصادی گورباچف در سال ۱۹۸۸ قانون کئوپراتیوها(تعاونی ها) بود که به مردم اجازه میداد بیزنس خودشان‌را براه بیاندازند. اقتصاددان بریتانیایی، فیلیپ هانسون این‌را بعنوان: «رادیکال‌ترین اقدامات اقتصادی گورباچف تا آن‌زمان» توصیف می‌کند… اعضای یک کئوپراتیو می‌توانست چند نفر یا عده زیادی باشند، و آن‌ها می‌توانستند افرادی را استخدام کنند که عضو نباشند. بنابراین، یک کئوپراتیو قادر بود یک شرکت سرمایه‌داری باشد، که از لحاظ مارکسیستی اعضایش می‌توانستند نیروی کار غیرعضوها را استثمار کنند»(۱۸) بعبارتی دقیق‌تر، این کئوپراتیوها اجازه نداشتند نیروی کار دیگران استخدام یا بکار گیرند، اما درواقع این مقررات تقریبا بطور انحصاری نقض می‌شد.

در ابتدی کار اغلب کئوپراتیوها شامل کافه‌ها، رستوان‌ها، آرایش‌گاه‌ها و شرکت‌های ساختمانی کوچک بودند ‌- دقیقا نوعی از بیزنس که تمایل دارد کاملا بطور مؤثر در مقیاس کوچک کار کند. بهرحال، جنبش کئوپراتیو بسرعت تحت سلطه «چند بانک و مؤسسان شرکت‌های سرمایه‌گذاری قرار گرفتند که سرمایه‌ها را محتاطانه جابجا می‌کردند و زمانی‌که بازارهای ارز خارجی و وام دولتی توسعه یافت، بانک‌های کئوپراتیو قادر شدند سودهای زیادی از بازی در بازارهای مالی ظریف بدست آورند.»(۱۹) بسیاری از گانگسترها – سرمایه دارهای فوق‌العاده ثروت‌مند روسی در دهه ۱۹۹۰، کارشان‌را ابتدا در بانک‌های «کئوپراتیو» و در اواخر دهه ۱۹۸۰ شروع کرده بودند.

علاوه بر هموار کردن مسیر برای طبقه سرمایه‌دار مالی جدید، کئوپراتیوها هم‌چنین زمینه را برای اقتصاد زیرزمینی غیرمولد پُرسود آماده کردند: «کئوپراتیوها کالاهای مصرفی و خدماتی را فراهم کردند که می‌بایست براحتی با عمل‌کرد قابل مشاهده باشند، بزودی از سوی باندهای جنایت‌کار با مشکلات روبرو شدند. حق سکوت حفاظتی توسعه یافت، و پلیس قادر نبود یا نمی‌خواست آن‌ها را متوقف کند.» (۲۰‌)

اُفت قیمت نفت به وضعیت در حال افزایش وخامت کمک نکرد. عربستان سعودی در سال ۱۹۸۶ تولید نفتش را با دو میلیون بشکه در روز افزایش داد، که این امر بسرعت منجر به کاهش قیمت نفت در بازار جهانی شد. این امر تأثیر جدی بر اقتصاد شوروی داشت که از دهه ۱۹۷۰، روی افزایش قیمت نفت جهت پوشش نقاط ضعف جاهای دیگر حساب می‌کرد. تا وقتی‌که قیمت نفت بالا بود، ارز سخت (دلار) کافی جهت واردات کالاها و پرداخت بدهی‌ها موجود بود. (نتیجه فرعی این بود که رهبری شوروی قادر بود رفرم‌های اقتصادی را به عقب بیاندازد، برخلاف رهبری چین که در اواخر دهه ۱۹۷۰ انتخاب بسیار کمی داشت تا اقتصادش را ترمیم کند).

آلین لینج می‌نویسد:

«در نتیجه، گورباچف مجبور بود برنامه متزلزل رفرم‌های ساختاری را براساس منابع بشدت کاهش یافته انجام دهد؛ زیراکه اقتصاد شوروی مقاومتش در برابر شوک را از دست داده بود.»(۲۱)

یکی دیگر از نقایص مشهود بسته رفرم‌های اقتصادی گورباچف این بود که فاقد زیرساخت سازمانی بود. ممکن بود مؤسسات مناسب قادر باشند رهنمود ارائه دهند و آزادی جدید شرکت‌های سرمایه‌گذاری را محدود سازند تا بدین‌صورت سرمایه‌گذاری را کاهش دهد، و از اختلاط نامتعال تولید و تورم سرکوب شده اجتناب نماید. بااین‌حال، درست وقتی‌که بیش‌ترین نظارت سازمانی مورد نیاز بود، گورباچف و هم مسلکانش مشغول مشروعیت‌زدایی از حزب کمونیست و خالی‌کردن وزارت‌خانه های اقتصادی و ارگان‌های برنامه‌ریزی بودند. همان‌گونه ولادیسلاو زوبوک اشاره می‌کند:

«بجای اتکاء بر عمل‌گراترین عناصر حزب و مقامات دولتی در بازسازی ساختار کشور، گورباچف تلاش کرد که نیروهای سیاسی و جنبش‌های جدیدی بسازد، در حالی‌که بتدریج از قدرت حزب و ساختارهای متمرکز دولت کم کند.» (۲۲)

عواقب هرج و مرج بود. «بحران بزرگ اقتصادی، مالی و دولتی فقط بین سال‌های ۱۹۸۶ و ۱۹۸۸ شروع شد، و بعلت انتخاب‌ها و سیاست‌های گورباچف هم‌چنان بدتر رشد می‌کردند»(۲۳)

بجای احتیاط، و آزمایشات سنجیده که در یک زمینه سیاسی باثبات انجام شده باشد، گورباچف قطار سریع برچیدن سیستم موجود را براه انداخت، در حالی‌که هم‌زمان یک اغتشاش سیاسی را ایجاد نمود. دوباره، مقایسه این امر با چین بجا می‌باشد:

«[در چین] درواقع هیچ‌گونه خصوصی سازی وجود نداشت – شرکت‌های سرمایه‌گذاری دولتی تحت مالکیت و کنترل دولت قرار داشتند. هیچ‌گونه آزادسازی ناگهانی قیمت‌ها وجود نداشت – شرکت‌های سرمایه‌گذاری دولت طبق معمول به فروش کنترل شده می پرداختند. برنامه‌ریزی مرکزی برای بخش دولتی اقتصاد ابقا شد. بجای کاهش هزینه‌های دولتی، جهت بهبود زیرساخت‌های اساسی حمل و نقل، ارتباطات، و انرژی چین در سطوح گوناگون دولت سرمایه‌گذاری کردند. بجای سیاست پولی سفت و سخت، جهت توسعه و مدرنیزاسیون، اعتبار فراوانی ارائه شد. دولت بمدت چندین دهه بدنبال توسعه تدریجی یک قتصاد بازار بوده است، و فعالانه این پروسه را هدایت کرده است.» (۲۴)

گنادی زیوگانف، رهبر فعلی حزب کمونیست فدراسیون روسیه، در برآورد خود از بسته رفرم‌های اقتصادی پرسترویکا بشدت کوبنده انتقاد می‌کند:

«همان‌گونه که ما از تجارب تاریخی، عقل سلیم، و تجزیه و تحلیل‌های علمی مطلع هستیم، هیج رفرمی بدون یک برنامه بخوبی توسعه یافته واهدافی که دقیقا تعریف شده اند، باموفقیت انجام نمی‌شود؛ تیمی از پیشوایان نیرومند و بسیار روشن‌فکر؛ و سیستمی قوی و مؤثر جهت کنترل پدیده های سیاسی؛ شیوه های کاملا توسعه یافته که بدقت نهادینه کردن رفرم‌ها را مورد بررسی قرار دهد؛ بسیج رسانه‌های جمعی جهت توضیح معنا، اهداف، و عواقب رفرم‌ها برای دولت بعنوان یک کُل واشخاص بطور خاص بمنظور مشارکت هرچه بیش‌تر جمعیت در پروسه رفرم‌ها؛ و حراست و توسعه ساختارها، روابط، عمل‌کردها، شیوه‌ها، و روش زندگی لازمست که مورد حمایت مردم قرار گرفته باشد. پروسه رفرم در چین(جمهوری خلق چین- پی آر سی ) درامتداد خطوط تقریبا مشابهی رشد کرد، اما هیچ‌چیزی همانند این بوسیله میخائیل گورباچف و تیمش انجام نگرفت. کُلکتیوهای کارگری(گروه‌های کارگری)، سازمان‌های حزبی، رهبران اقتصادی، و بسیاری از روشن‌فکران از شرکت در بازسازی جامعه محروم شده بودند. حق تعریف جهت‌گیری‌ها و تفسیر معنای پروسه های سازماندهی مجدد مختص به گروه کوچکی از رهبران بلندپایه بود، کسانی‌که حاضر به جواب سطحی بودند و قادر به سازمان‌دهی و هدایت صحیح رفرم‌ها نبودند… آن‌ها بجای کار سفت و سختی که بشدت مورد نیاز بود، نمایشی از خودسری، عوام‌فریبی، و دیلیتانتیسم(کار تفننی و غیرحرفه‌ای) سیاسی را براه انداختند، که بتدریج کشور را غرق در باتلاق کرد و فلج نمود.»(۲۵)

اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در سال ۱۹۹۰ برای نخستین بار وارد بحران یا رکود اقتصادی شد، و تا سال ۱۹۹۱، اقتصادش بسرعت در حال سقوط آزاد بود.

گلاسنوست: پایان میهمانی

«آن‌چیزی‌که در کشورمان رخ داد، عمدتا نتیجه تضعیف و سرانجام حذف نقش رهبری حزب کمونیست در جامعه، طرد حزب از سیاست‌گذاری‌های عمده، گره‌گشایی ایدئولوژیک و سازمانی آن، ایجاد جناج‌ها در آن، نفوذ تجزیه‌طلبان حرفه‌ای ناسیونالیست در رهبری حزب و دولت و هم‌چنین در ساختارهای حزبی و قدرت جمهوری‌ها، تبدیل کیش سیاسی گروه برهبری گورباچف و تغییر مواضعشان جهت حذف حزب کمونیست و دولت شوروی.» (۲۶)

معنای ظاهری گلاسنوست

گورباچف و مشاورانش در سال ۱۹۸۶، با مفهوم گلاسنوست («گشایش») را ارائه دادند که شامل سیاست‌های شفافت بیش‌تر دولت، بحث‌های سیاسی گسترده تر و افزایش شرکت توده ای باشد. تا بدین‌گونه با فساد و بی‌کفایتی مبارزه شود و اطلاعات بیش‌تری در دست‌رس عموم باشد. این امر نخست، نسبتا بی‌خطر بنظر می‌رسید- کدام انسان منطقی مخالف تعمیق دمکراسی سوسیالیستی است؟ بهرحال، طولی نکشید که این امر منجر به به فریاد مبارزه و حملات همه‌جانبه به مشروعیت حزب کمونیست اتحاد شوروی و به اساس هویت شوروی تبدیل شد. خلاصه این امر به سلاح قدرت‌مندی در دستان نیروهای اجتماعی ضدسوسیالیسم تبدیل گشت.

ارزش دارد اشاره شود که گورباچف هرگز اطلاعات بیش‌تری از جزئیات «دمکراتیزاسیون» ارائه نداد تا مردم بروشنی در جریان امور قرار گیرند. با نگاهی به گذشته، آشکار می‌شود که استفاده وی از این اصطلاح بازتاب امتیازی ایدئولوژیک به سرمایه‌داری غربی بود؛ چیزی‌که وی به این باور رسیده بود که اتحاد شوروی باید دنباله‌رو قواعد سیاسی تعریف شده در اروپای غربی و آمریکا باشد. چنین تفکری منکر بسیاری از عواملی بود که هر مارکسیستی می‌بایست بخوبی درک کند:

۱) «آزادی بیان» در کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری ضرورتا نمونه‌ای از کیک جالبی است که در زیر آن قالب تلخ سرکوب پلوتوکراتیک (توان‌گران) پنهان است. طبقه حاکم از طریق انحصار رسانه های جمعی، تقریبا بطور جامع بر همه عرصه‌های عقاید مسلط است. سطحی از بحث و انتقاد وجود دارد، اما فقط در چند سیاست فردی و نه در ویژگی‌های سیستمیک سرمایه‌داری.

بقول گفته معروف چامسکی:

«شیوه هوش‌مندانه جهت پاسیف(منفعل کردن) و مطیع نگه‌داشتن مردم این‌ست‌که طیف عقاید قابل قبول را بشدت محدود نمود، اما به بحث های بسیار زنده درون آن طیف اجازه داد.»(۲۷)

۲) بعلت ارتباط بین ثروت و قدرت در غرب، آزادی‌های سیاسی موجود بسیار محدودست. شهروندان عادی حق رأی دارند، اما انتخابشان تقریبا همیشه محدود به دو یا سه حزب حامی سرمایه‌داری، حامی امپریالیسم است، که بین آن‌ها تفاوت حقیقی چندانی نیست (بسیار کم‌یاب است که گزینه معنادار متفاوتی با سیاست‌های جریان اصلی یافت شود، و زمانی که این امر رُخ می‌دهد طبقه حاکم را به حمله عصبی پریشانی می‌فرستد، همان‌گونه که با ظهور چپ کارگری تحت رهبری جرمی کوربین مشاهده شد). قدرت واقعی در انحصار ثروت‌مندان است، و بچالش کشیدنش می‌تواند بشدت خطرناک باشد، همان‌گونه که برخورد با جمهوری‌خواهان ایرلندی که مدتی در مستعمره بریتانیا در شمال ایرلند خدمت کرده اند، اثبات کرده است، یا بسیاری از زندانیان سیاسی سیاه‌پوست، پورتوریکویی و مردمان بومی میلیتانت در آمریکا که بدلیل مبارزاتشان برای برابری و حقوق بشر دهه‌ها را پشت میله‌های زندان سپری کرده‌اند.

۳) در زمینه مبارزه طبقاتی مداومی که طبقه کارگر یک کشور سوسیالیستی علیه دشمنان داخلیش(کسانی‌که می‌خواهند فئودالیسم یا کاپیتالیسم را برگردانند) و علیه دشمنان خارجیش(کشورهای سرمایه‌داری عمده که بناگزیر جهت بی‌ثبات کردن یک کشور سوسیالیستی تلاش می‌کنند) درگیر است، سطحی از سرکوب سیاسی ضرورتی ناخوش‌آیندست؛ به این موضوع در مقاله‌ درباره زوال ایدئولوژیک(۲۸) در ارتباط با محکومیت استالین بوسیله خروشچف توضیح داده شده است. نمی‌توان بخاطر خواسته‌های عده قلیلی- که می‌خواهند فوق العاده ثروت‌مند شوند- اجازه داد که نیازهای بسیاری از افراد جهت لذت بردن از یک زندگی شرافت‌مندانه، صلح آمیز و رضایت‌بخش سازش کرد.

سیستم سیاسی شوروی بدون شک پُر از مشکلات بود: انزوا و نارضایتی افراد جوان، تصمیم‌گیری بشدت متمرکز، فساد، خودسری پلیس و مقامات، سطح ناکافی حضور مردم در شوراها و بیش‌تر. اما این‌ها مشکلاتی نبودند که با تقلید از شیوه بورژوا- دمکراتیک غربی که هیچ پایه و اساس فرهنگی و اجتماعی در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی نداشت، بتوان آن‌ها را حل نمود. درعوض، رفرم‌های سیاسی می‌بایست سیستم موجود را در مسیر خطوطی بسازد و بهبود بخشد که یوری آندروپوف تجسم کرده بود.

اتحاد شوروی علی‌رغم داشتن مشکلات و تضادها، یک دمکراسی سوسیالیستی قابل دوام بنا کرده بود که، از لحاظ توان‌مند کردن مردم عادی، برای نمونه از دمکراسی سرمایه داری آمریکا یا بریتانیا بطور قابل ملاحظه ای فراگیرتر و مهم‌تر بود. برای نمونه، آل شیمانسکی (در سال ۱۹۷۹) شیوه ای را توصیف نمود که رسانه‌های جمعی جهت تبادل عقاید و اطلاعات سیاسی بکار می‌بُردند:

«در اتحاد شوروی، برخلاف کشورهای سرمایه‌داری غربی، انجمن‌های اصلی جروبحث عمومی، نقدگری، وشکل‌گیری افکار عمومی، رسانه های جمعی، هم‌راه با مجلات و کنفرانس‌های تخصصی هستند. رسانه ها کانون اصلی دیدگاه‌های اپوزسیون هستند. رسانه‌ها مرکز اصلی دیدگاه‌های مخالف هستند و پراودا و ایزوستیا از محدوده منتقدان اجتماعی از هفته نامه‌های محلی آزادترند. مطبوعات شوروی پُراست از بحث‌های عمومی درباره طیف بسیار وسیعی از موضوعات: سیاست ادبی، رفرم‌های اقتصادی و قانونی، استراتژی نظامی، رابطه بین حزب و ارتش، طرح‌ریزی شهری، جنایت، آلودگی محیط زیست، مشکلات مزارع، نقش مطبوعات، هنر، نقش زنان در اقتصاد، دست‌رسی به آموزش عالی، مدیریت اقتصادی نامناسب، بوروکرات‌های فاقد مهارت و غیره.»(۲۹)

شیمانسکی«چند مورد اساسی جامعه شوروی» را مثال می‌زند که در مطبوعات مورد بحث قرار نمی‌گرفتند: سوسیالیسم بعنوان یک سیستم، کمونیسم بعنوان یک هدف، و نقش رهبری حزب کمونیست. « بنظر می‌رسید که این موضوعات یک‌بار و برای همیشه حل شده بودند و بحث عمومی در باره آن‌ها از نظر رژیم برای حاکمیت مردمی بطور بالقوه مشکل‌سازست.»

این امر بر فرمول مشهور فیدل کاسترو استوارست:

« همه چیز برای انقلاب، و هیچ چیز علیه آن»(۳۰) این مفروضات بنیادی با مفروضات بنیادی سرمایه‌داری قابل مقایسه اند: برتری مالکیت خصوصی؛ سود بعنوان موتور اصلی فعالیت اقتصادی؛ استثمار نیروی کار بعنوان منبع سود.

معنای واقعی گلاسنوست

گورباچف جهت رفرم‌های اقتصادیش در حزب کمونیست اتحاد شوروی از حمایت گسترده ای برخوردار نبود. این امر بخشی بعلت فرهنگ احتیاط و محافظه‌کاری بود، اما مهم‌تراز همه به این علت بود که تدابیر گورباچف نه قانع کننده بودند و نه بخوبی درباره آن‌ها فکر شده بود. این امر به چشم بسیاری از پیش‌کسوتان حزب ریسک بسیار بزرگی بود، بویژه باتوجه به عدم وجود یک طرح قابل قبول جهت رفرم تدریجی که بدقت با آزمون و خطا و با مکانیسم عقب‌گرد واضح مدیریت شده باشد.

اشتیاق نخستین سال‌های ۱۹۸۶-۱۹۸۵، طی دو سال، جایش را به این احساس نگرانی داد که رفرم‌ها هیچ‌کدام از مشکلات را حل نمی‌کند، بل‌که درواقع به افزایش وضعیت وخیم اقتصادی کمک می‌کند. گورباچف بجای واکنش در این باره که آیا روی‌کرد دیگری مورد نیازست یا نه، درعوض تقصیر را بگردن حزب انداخت، که وی ادعا می‌کرد مخالف رفرم‌هایش بوده و خواهان شکست آن‌ها بود.

سام مارسی در ماه مه ۱۹۸۸ مشاهده نمود:

«پرسترویکا در این سه سال موفقیت قابل‌توجهی نداشته است. خود گورباچف ادعا نکرد که داشته است. واقعیت این‌ست‌که، وی همواره درباره عدم پیش‌رفت آن حرف زده است، اما تقصیر را بگردن مقاومت درون حزب، بویژه در رده‌های پائین و مناطق دور از مرکز کشور می اندازد.» (۳۱)

کیران و کنی مشاهده مشابهی دارند:

«ازهمان روزهای نخست، گورباچف حزب کمونیست اتحاد شوروی را بعنوان مانع اصلی، و دستگاه حزب را بعنوان دشمن اصلی خود می‌دید، نه بعنوان ابزاری جهت پیش‌برد مبارزه برای رفرم‌ها. وی می‌بایستی با تدبیر و زیرکی بر حزب غلبه می‌کرد، نه این‌که در درون آن کش‌مکش ایجاد کند. وی همواره از بالای سر حزب به روشن‌فکران و عموم متوسل می‌شد. خاطراتش همه جا، دارای چنین دیدگاه‌های احساساتی مانند ًساختارهای حزب ترمزها را می‌کشند ً، است.»(۳۲)

درنتیجه، گلاسنوست کوششی جهت «رهایی مردم» بود، جایی که در آن مردم بعنوان افرادی تعریف می‌شدند که بدون‌شک پشتیبان پرسترویکا بودند. در درجه اول حمایت مستمر از پرسترویکا در خارج از رهبری حزب، بویژه در میان احیا کنندگان سرمایه‌داری، ناسیونالیست‌های ضدشوروی همه‌فن‌حریف رنگارنگ، بخش‌هایی از روشن‌فکران، و نسل جدیدی از سرمایه‌داران و مدیران کوچکی یافت می‌شد که نمی‌توانستند منتظر بمانند تا به ثروت‌مندان کثیفی تبدیل شوند.

یورش به حزب کمونیست اتحاد شوروی

نخستین گام بزرگ سازمان‌دهی در مسیرنابودی قدرت حزب کمونیست اتحاد شوروی در ۱۹مین کنفرانس در ژوئن ۱۹۸۸ برداشته شد که درآن گورباچف در آخرین دقایق پیش‌نهاد غافل‌گیر کننده ای مطرح کرد که وی مواظب بود ازقبل به آن نپردازد. معمای این پیش‌نهاد افزایش جدایی حزب و دولت، متمایل کردن قدرت به سمت و سوی زیرساخت‌های غیرحزبی، چپاندن این ساختارهای غیرحزبی با حامیان «اندیشه جدید»، و ایجاد قدرت اجرایی بیش‌تر برای گورباچف و متحدانش بود.

«قرار شد که شورای‌عالی کهنه با یک پارلمان جدید دو تالار مجلسی جای‌گزین گردد. یک کنگره ۲۲۵۰ نفری از نمایندگان مردم انتخاب شوند که اعضایش بنوبه خود یک شورای‌عالی کوچک‌تری را از میان نمایندگان انتخاب کنند، که حدود ۵۵۰-۵۰۰ عضو دارد، که بعنوان قانونگذاران ثابت عمل کنند. در حالی‌که ۷۵۰ عضو کنگره جدید بوسیله لیستی از ًسازمان‌های عمومی ً، ازجمله حزب کمونیست انتخاب شوند، هزار و پانصد نفر باقی‌مانده بوسیله مردم در انتخابات بالقوه رقابتی انتخاب گردند. کنگره رئیس شورای‌عالی را انتخاب می‌کند که بعنوان رئیس دولت خدمت می‌کند.»(۳۳)

رئیس منتخب شورای‌عالی عمدتا یک پریزدنت اجرایی می‌شود – پُستی برنامه‌ریزی شده توسط گورباچف، که برای خودش برنامه‌ریزی کرده بود. کیران و کنی برآورد می‌کنند که «پیش‌نهادی که گورباچف بعنوان رئیس در دقایق پایانی در قطع‌نامه‌ای غافل‌گیرکننده ارائه داد، معادل و بمنزله سرنگونی کمیته مرکزی بود.» بدلیل ظهور ناگهانی و سرشت رادیکال پیش‌نهاد، اکثریت قریب به اتفاق نمایندگان که سردرگم شده بودند، به آن رأی مثبت دادند.

تشکیلات تازه تأسیس قدرت مملو از هرج و مرج بودند، اما برای تسلط گورباچف و تیمش از ساختارهای کهنه خیلی آسان‌تر بود، برای این‌که اکثرا شامل افرادی بودند که بوسیله گورباچف و مطبوعات بشدت ضدکمونیستی تشویق و ترویج می‌شدند. درنتیجه، تیم گورباچف بطور ناگهانی اختیار داشت که شتاب رفرم‌ها را تا سرحد خطرناکی تسریح کند. درهمین اثنی، فضای سیاسی جدید زمینه را برای انواع جنبش‌های راست‌گرای ملی در سراسر کشور فراهم نمود، که طی سه سال بعد منجر به ازدیاد شورش و بی ثباتی شد.

جهت تغییر ترکیب طبقاتی حزب کمونیست، گورباچف هم‌چنین دست‌بکار شد. وی قبل از کنفرانس حزب در سال ۱۹۸۸، صراحتا گفت فقط افرادی‌که از برنامه اش حمایت کرده اند، واجد شرایط نمایندگی هستند: «دیگر نباید سهمیه ای وجود داشته باشد، مانند آن‌چه که در گذشته داشتیم- بسیاری کارگر و دهقان، بسیاری زن و غیره. انتخاب هواداران کنشگر ضرورت سیاسی حیاتی پرسترویکاست.»(۳۴)

چنگ انفو و لیو زیکسو مشاهد می‌کنند که «بنام ترفیع کادرهای جوان و رفرم، گورباچف شمار زیادی از رهبران حزبی، سیاسی و نظامی را با کادرهای ضدحزب کمونیست اتحاد شوروی و ضدسوسیالیست یا کادرهایی با موقعیت‌های نامعلوم جای‌گزین نمود. وی با این‌کار از لحاظ سازمانی و انتخاب کادرها، زمینه‌های ً تغییر جهت ً سیاسی را فراهم نمود.»(۳۵)

گورباچف سپس در سال ۱۹۸۸، علیه اعضای سنت‌گراتر رهبری حزب (یعنی کمونیست‌ها) اقدام کرد.آندری گرومیکو، بلندپایه ترین مقام- مذاکره کننده اصلی در نشست‌های یالتا و پوتسدام در سال ۱۹۴۵، وزیر امور خارجه از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۵، رئیس هیئت اجرایی شورای‌عالی از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۸- از پولیت بورو دفتر سیاسی برکنار شد. نیکلای بایباکوف که دو دهه بعنوان ریاست آژانس برنامه‌ریزی مرکزی بود، علی‌رغم تجربیات وافر وی (که شامل نظارت بر تولید نفت روسیه طی جنگ جهانی دوم بود، اخراج شد.(۳۶). ایگور لیگاچف که در انتقادات فزاینده اش از پرسترویکا سر وصدای زیادی راه انداخته بود، از رئیس ایدئولوژیک به رئیس کشاورزی تنزل مقام یافت. درحالی‌که کمونیست‌ها بطور سیستماتیک از رهبری حزب و دولت برکنار می‌شدند، حامیان ًرفرم‌های رادیکال ً، از جمله بوریس یلتسین ترفیع مقام می‌یافتند.

نقش لیگاچف بعنوان ریئس ایدئولوژیک به الکساندر یاکوولی‌یف ، نزدیک‌ترین مشاور سیاسی گورباچف داده شد، کسی‌که عمدتا بعنوان ًپدرخوانده گلاسنوست ً شناخته می‌شد. کیران و کنی وی را بعنوان کسی‌ توصیف می‌کنند که «نیرومندترین و کُشنده ترین توانایی را از هر کس دیگری بر کُل پروسه رفرم‌ها داشت.»

اینک ما می‌دانیم که یاکوولی‌یف از مدت‌ها قبل تعهدش را به مارکسیسم از دست داده بود، خودش را برای تبدیل اتحاد شوروی به یک دمکراسی پارلمانی چندجزبی و اقتصاد بازار در امتدا خطوط کانادا(کشوری‌که ده سال بعنوان سفیر شوروی گذارانده بود) تنظیم نموده بود. نخست وی امیدوار بود که آرزویش از طریق رفرم تحقق می یابد، اما وی در خاطراتش فاش ساخت که با کنترل زمام امور در دستانش، تصمیم گرفت که کاری کم‌تر از ضدانقلاب انجام ندهد.

«اکثر رفرمیست‌ها در سال‌های نخست پرسترویکا، توهم داشتند که سوسیالیسم می‌تواند پیش‌رفت کند. مشاجره فقط درباره عمق این پیش‌رفت بود. در مقطعی در سال ۱۹۸۷، من شخصا پی بُردم که یک جامعه براساس خشونت و ترس نمی‌تواند اصلاح شود و این‌که ما با یک وظیفه تاریخی خطیر مواجه هستیم تا کُل سیستم اجتماعی و اقتصادی با همه ریشه‌های ایدئولوژیک، اقتصادی و سیاسی آن‌را نابود کنیم. الزام آور شده بود که تغییرات عمیق در ایدئولوژی انجام گیرد و بر افسانه‌ها و خیال‌پرستی‌ها غلبه نمود.» (۳۷)

تحریک به پوچ‌گرایی(نیهلیسم) تاریخی

یاکوولی‌یف باتوجه به داشتن تقریبا استقلال کامل در حوزه‌های رسانه‌ای و تبلیغاتی، جهت «فائق آمدن بر افسانه‌ها و خیال‌پرستی‌ها»، با انجام هرکاری که امکان‌پذیر بود بدنبال حمله به حزب کمونیست اتحاد شوروی و تاریخ شوروی بود. وی تا آن‌جا پیش رفت که ادعا نمود انقلاب اکتبر بسادگی بخشی از استراتژی آلمان در جنگ جهانی اول بود:

«انقلاب اکتبر کار ستاد کل ارتش آلمان بود. لنین دو میلیون مارک جهت خراب‌کاری در مارس ۱۹۱۵ دریافت نمود.»(۳۸)

مخالفان و ضدکمونیست‌ها بعنوان سردبیران روزنامه‌ها و مجلات انتخاب شدند، و اختیار تام داشتند که در انتشاراتشان از حمله آشکار به عقاید اساسی سوسیالیسم و کُل سرشت سیستم شوروی استفاده کنند.

«روشن‌فکران لیبرال اُگونویک، سووتسکایا کولتورا، مسکو نیوز، زنامیا، و نوی میر(Ogonyok, Sovetskaya Kultura, Moscow News, Znamya, and Novy Mir…)… را اداره می‌کردند. در واقع رهبری ارشد سیاسی به سردبیران، ژرنالیست‌ها، نویسندگان و اقتصادانان، آزادی داده بود که هرچه می‌خواهند بنویسند، و از رسانه‌های جمعی بعنوان ابزارشان استفاده نمایند.» (۳۹)

این امر بی‌سابقه است که طبقه حاکم یک نظام سیاسی دستگاه تبلیغاتی کشور را به دشمن طبقاتی خود بسپارد. کاری‌که گورباچف، یاکوولی‌یف و شرکاء انجام دادند، مشابه این بود که دولت بریتانیا مدیریت بی بی سی(BBC) را به ارتش جمهوری ایرلند(آی آر ای) بسپارد، یا پریسنا لاتینا کوبا(Cuba’s Prensa Latina)، مارکو روبیو را بعنوان سردبیرش انتخاب نماید.

این امر همانند گوشت فاسدی بر استخوان‌های «آزادی مطبوعات» گورباچف بود. هیچ آزادی برای انتقاد از پرسترویکا و گلاسنوست وجود نداشت، اما جهت حمله به تاریخ و ایدئولوژی حزب آزادی تمام عیار موجود بود، ولی هیچ اتهامی صورت نگرفت. زوبوک شرح می‌دهد که:

«گورباچف و دست‌یارانش اجازه دادند که پروسه گلاسنوست ادامه یابد تا وقتی‌که به توفانی از افشاگری‌ها تبدیل شد که کُل اساس سیاست خارجی شوروی و خود رژیم را خوار نمود… برخی از رویزیونیست‌های مقیم مسکو، شروع کردند که اتحاد شوروی را تنها و منحصرا مسئول جنگ سرد بدانند. آن‌ها شروع کردند سیاست‌های غرب را کاملا واکنشی درنظر بگیرند که ناشی نیاز به مبارزه با خصومت کمونیستی و تهدید دیکتاتوری استالین به غرب دیکته شده بود.»(۴۰)

مبالغات مزخرف درباره جنایت استالین دوباره مُد روز شد؛ این‌ها درواقع، زمینه‌هایی جهت حمله به بنای سوسیالیستی و دفاع اتحاد شوروی علیه نازیسم – بزرگ‌ترین دست‌آورد مردم شوروی بودند. سام مارسی در ژوئن ۱۹۸۸ نوشت:

«این حمله‌ای جامع علیه کمونیسم است و استالین صرفا بمنزله نمادی مناسب است.»(۴۱) این نکته در مارس ۱۹۸۸ از لنین‌گراد، قویا بوسیله یک دبیر شیمی بنام نینا آندریوا، در نامه معروفی به روزنامه سووتسکایا روسیا(Sovetskaya Rossiya) بیان شد (این نامه چنان سروصدایی براه انداخت که گورباچف از آن بعنوان توجیهی جهت دور جدیدی از پاک‌سازی ضدکمونیستی استفاده نمود). آندریوا نوشت:

«موضوع جای‌گاه جی وی استالین را در تاریخ کشورمان درنظر بگیرید. همه علاقه‌مندی وافر(وسواس) حملات انتقادی مرتبط با نام اوست، وسواسی که بعقیده من نه آن‌قدر که باید با خود شخصیت تاریخی، بل‌که با کل دوران انتقالی بشدت پیچیده مرتبط باشد – دورانی که با استثمارهای بی‌نظیر کُل نسلی از مردم شوروی پیوند خورده است، کسانی‌که امروزه کم کم از فعالیت‌های کارگری، سیاسی و عمومی بازنشسته می‌شوند. صنعتی سازی، اشتراکی کردن، و انقلاب فرهنگی که کشورمان را به رتبه قدرت‌های بزرگ جهان رساند، با زور در فرمول ًکیش شخصیت ً چپانده می‌شوند. تمام این‌ها زیر سئوال می‌روند. کارها به نقطه‌ای رسیده‌اند که خواست‌های مُصر جهت ًندامت ً از ًاستالینیست‌ها ًمطرح می‌شوند(و هر فردی می‌تواند هرچقدر آرزو کند به تعداد آن‌ها بیفزاید). بی‌حد از رُمان‌ها و فیلم‌هایی تمجید می‌شود که دوران تغییرات توفانی معروف را بعنوان ًتراژدی خلق‌ها ً بدنام می‌کند.(۴۲)

وقتی‌که کنگره نمایندگان خلق‌ها در سال ۱۹۸۹تأسیس شد، روند جلساتش از تلویزیون پخش شد- یکی دیگر از تصمیمات خصوصی گورباچف. «برای سیزده شبانه روز، این روند جلسات دویست میلیون بیننده شوروی را میخ‌کوب کرد»، کسانی‌که شاهد بودند شخصیت‌های بخوبی شناخته شده ای بطور متقاعد کننده ای علیه سوسیالیسم بحث می‌کردند. جهت نمونه، در ۲ ژوئن ۱۹۸۹، نویسنده قرقیزی چنگیز آیتماتف – یکی از متحدان نزدیک گورباچف – برابر تریبون قرار گرفت و از دست‌آوردهای «جوامع شکوفا و مطیع قانون سوئد، اتریش، نروژ، هلند، اسپانیا و، سرانجام در آنسوی اقیانوس‌ها، از کانادا ستایش نمود»، و اضافه کرد که «ما به آن‌ها لطف نموده و نشان دادیم که چرا سوسیالیسم را بنا نکنند.»(۴۳) سایر سخن‌رانان به « ًتاریخ جنایات ک گ ب ( KGB)ً حمله کردند، خواهان برداشتن جسد لنین از میدان سرخ شدند، سیستم تک‌حزبی را محکوم کردند و اعتبار مارکسیسم را انکار کردند… روند کنگره، اعتبار به نفس حزب کمونیست اتحاد شوروی را تا پایه و اساس آن متزلزل کرد. کنگره مشروعیت حزب، تاریخ شوروی، و کل نظم اجتماعی را نزد میلیون‌ها نفر تضعیف نمود، و این امرهم‌چنین به مخالفان سوسیالیسم جرئت داد تا مرزهای قابل تفکر سیاسی را بعقب برگردانند. رفرم‌های مدیریت شده خاتمه یافته بود. گورباچف به ًموج‌سوارحوادث تبدیلً شد.»(۴۴)

این واقعیت نیز اضافه شد که گورباچف و متحدانش تصمیم گرفتند که به محدودیت‌های تبلیغات خارجی خاتمه دهند، برای نمونه، خاتمه دادن به پارازیت انداختن در رادیو آزادی(۴۵) – بازوی تبلیغاتی سیا(CIA)، که سخاوت‌مندانه تأمین مالی شده بود، و متمرکز بر پخش دروغ‌های ضدکمونیستی در اطراف کشورهای سوسیالیستی اروپا بود. درنتیجه، درواقع ایده گورباچف از «پیش‌رفت سوسیالیسم» برمبنای تخریب ساختارها و میراث سوسیالیسم بود.

حمله به حزب تا آن‌جا پیش رفت که فیدل کاسترو، در دسامبر ۱۹۸۹، در مراسم بزرگ‌داشت بیش از ۲۰۰۰ کوبایی که بخاطر وظایف شجاعانه انترناسیونالیستی‌شان در آنگولا کشته شده بودند، تحت تأثیر قرار گرفت و بیان نمود:

« بدون حزبی قوی، با انضباط و قابل احترام، انجام یک انقلاب یا جبران یک خسارت امکان‌پذیر نیست. غیرممکن‌ست با تهمت و افترا به سوسیالیسم، نابودی ارزش‌هایش، بی‌اعتبار کردن حزب، روحیه‌زدایی از ونگارد(پیش‌گام)، و انکار نقش رهبری آن، حذف انضباط اجتماعی، و ایجاد بی نظمی کامل و آنارشی در همه جا چنین روندی (انقلاب) صورت پذیرد. این امر ممکن‌ست ضدانقلاب را پرورش دهد – اما نه تغییر انقلابی را… نفرت انگیزست که ببینیم چند نفر، حتی در خود اتحاد شوروی، درگیر انکار و تخریب دست‌آوردهای تاریخ‌ساز و شایستگی‌های شگفت آور آن مردم قهرمان هستند. این روشی صحیح جهت اصلاح و چیره شدن بر اشتباهات غیرقابل انکار انقلابی نیست که از اقتدارگرایی تزاری در کشوری بزرگ، عقب‌مانده، و فقیر پدیدار شد. اینک نباید ما لنین را مقصر بدانیم که روسیه تزاری را بعنوان مکانی جهت بزرگ‌ترین انقلاب تاریخ انتخاب کرد.» (۴۶)

کار تخریب حزب کمونیست اتحاد شوروی در سال ۱۹۹۱، تقریبا بطور کامل انجام گرفت. مقاله نویس نیویورک تایمز، استر فاین(Esther Fein)، بسیار دقیق بود وقتی‌ وی در ژوئیه ۱۹۹۱اظهارنظر کرد که:

«شاید کاهش قدرت و پرستیژ حزب کمونیست بحرانی‌ترین تحولات در رفرم سیستم سیاسی باشد.»(۴۷) این کار خراب‌کاری سیاسی در مقیاس بزرگ هدیه اصلی گورباچف برای جهان باقی‌ می‌ماند.

حمله آشکار به حزب کمونیست اتحاد شوروی و تضعیف اعتبارش به گورباچف اختصاص دارد. رهبران قبل از گورباچف را می‌توان به اشتباهات زیادی متهم نمود، اما تضعیف فعالانه قدرت حزب کمونیست یکی از آن‌ها نیست. تا دوره گلاسنوست، رهبری شوروی همواره اهمیت حزب را بعنوان عنصر پیش‌تاز(پیش‌گام) در زندگی سیاسی بازگو می‌کردند.

برای نمونه، بوریس پونوماریف، یکی از ایدئولوگ‌های پیش‌تاز(پیش‌گام) در دوران برژنف و آندروپوف، دوسال پیش از انتصاب گورباچف بعنوان دبیرکل نوشت:

« جهت همه دست‌آوردهای اساسی پرولتاریا طی مبارزه طبقاتی، برای همه انقلاب‌های پیروزمند سوسیالیستی، جهت دست‌آوردهای تاریخی مردمی که در مسیر سوسیالیسم و ساخت جامعه جدید گام برداشته اند، موقعیت ونگارد(پیش‌گام) حزب کمونیست پیش‌نیاز ذهنی تعیین‌کننده بوده است. برعکس، جایی‌که تحت فشار دشمن طبقاتی، متعاقب مبارزه داخلی یا انحراف از خط درست طبقاتی قرار گرفته، نقش رهبری حزب ضعیف شده و به صفر کاهش یافته، و ممکن‌ست نیروی انقلابی بخوبی با شکست روبرو شود.

غول جادو به بطری برنمی‌گردد

برای گورباچف، حمله به حزب کمونیست اتحاد شوروی، بومرنگ شد و نتیجه معکوس داشت. وی تصور خطرناکی داشت: این‌که لیبرال‌ها و ناسیونالیست‌هایی را که وی ترفیع داده بود، از وی حمایت سیاسی خواهند کرد، چیزی‌که کمونیست‌ها از وی دریغ کرده اند، بنابراین به وی اجازه می‌دهند که به رؤیاهایش از یک اقتصاد متنوع با یک دولت رفاه و پلورالیسم سیاسی جامعه عمل بپوشاند. درواقع، این عناصر می‌خواستند که بسیار فراتر از گورباچف بروند. آن‌ها سوسیال دمکراسی به سبک و سیاق نوردیک (کشورهای وابسته به اروپای شمالی مانند اسکاندیناوی، فنلاند یا ایسلند – م) را نمی‌خواستند؛ آن‌ها نوع تمام عیار کایپتالیسم نئولیبرال میلتون فریدمن را می‌خواستند. آن‌ها خیلی سریع علیه گورباچف شدند و جهت ترویج اهداف خود شروع به جست‌جوی راه‌های دیگری نمودند، از جمله به تحریک ناسیونالیسم و آشوب، ایجاد شبکه‌های آشکارا حامی سرمایه‌داری و به جلب حمایت واقعی ازغرب پرداختند.

رفرم‌های اقتصادی و سیاسی ضروری، فقط می‌توانست تحت رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی با موفقیت انجام شوند، سازمانی‌که با همه خطاهایش، فداکارترین و لایق‌ترین افراد جامعه شوروی جزو اعضای آن حزب بشمار می‌رفتند. برخلاف روی‌کرد گورباچف با روی‌کرد دنگ شیائوپینگ، آلن لینج می‌نویسد:

«درحالی‌که دنگ از حزب کمونیست چین، تنها سازمانی‌که کشور را بعنوان یک کُل متحد نمود، دفاع می‌کرد، گورباچف بدون داشتن یک سیستم مقتدر مشروع جای‌گزین، حزب کمونیست اتحاد شوروی را تضعیف نمود … اگرچه که دنگ با انحصار سیاسی حزب کمونیست ریسک نکرد، اما وی ثابت نمود که در استقرار رهبریش بسیار ماهرانه تر از گورباچف هم‌تای شوروی بود. و دنگ زمانی‌که بحث دمکراسی غربی را بطور ضمنی چالشی برای حاکمیت حزب کمونیست دید، وی خط قرمز روشنی کشید؛ مجددا، این امر نیز بسیار برخلاف گورباچف بود، که تصدی اش را بین حزب کمونیست شوروی که نمی‌توانست از آن دل‌ بکند و نیروهای دمکراتیکی که وی نمی‌خواست در آغوش بگیرد، به پایان رساند.»(۴۹

از آنجایی‌که گورباچف حزب کمونیست را ناتوان و منزوی نمود، و موفق به تأئيد ماندگار روشن‌فکرانی نشد که وی با پشت‌کار اظهار علاقه می‌کرد، خودش را بشدت منزوی و منفور دید. «گورباچف که از برسمیت شناخته شدن سیاسی و حمایت در داخل کشور محروم شده بود، بشدت بدنبال کسب آن در خارج از کشور، از رهبران غربی بود.»(۵۰)

گورباچف در آمریکا، بریتانیا و آلمان‌غربی، بعنوان یک قهرمان بزرگ معرفی می‌شد، و پاسخش شروع به اتخاذ زبان و سیاست‌هایی بود که در آن کشورها به بهترین شیوه‌ای پذیرفته شد: زبان و سیاست‌های امپریالیسم. مبارزه طبقاتی بطور فزاینده ای جایش را به «ارزش‌های همگانی» داد. دفاع از هارتلندها(مناطق مرکزی و حیاتی سرزمین‌های) سوسیالیستی جایش به پاسیسفیسم(صلح‌طلبی) داد. مفهوم دیرینه توازن هسته ای رها شد. گورباچف در آخرین توهین به اخلاق سوسیالیستی و انترناسیونالیسم، در پاسخ به درخواست آمریکا مبنی بر شرکت اتحاد شوروی در جنگ خلیج (خلیج فارس) سال ۱۹۹۱، گفت: «من می‌خواهم تأکید کنم که ما مایلیم در هر شرایطی در کنار شما باشیم. ما می‌خواهیم تصمیماتی گرفته شود که قدرت آمریکا را مستحکم کند، نه این‌که تضعیف نماید.»(۵۱)

در مقاله بعدی از این سلسله مقالات، به حوادث سال‌های ۱۹۹۱-۱۹۸۹، یعنی سقوط کامل و فروپاشی (تخریب – م) اتحاد شوروی می پردازیم.

برگردانده شده از:

Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 5: Perestroika and glasnost

منابع:

  1. Cheng Enfu and Liu Zixu: Analysis of the Soviet Economic Model and the Causes of Its Dramatic End, International Critical Thought, 2017 
  2. Rodric Braithwaite: Afgantsy, Profile Books, 2011 
  3. Roger Keeran, Thomas Kenny: Socialism Betrayed – Behind the collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  4. Inside Gorbachev’s Kremlin: The Memoirs Of Yegor Ligachev, Westview Press, 1996 
  5. Keeran and Kenny, op cit 
  6. Samir Amin: Russia and the Long Transition from Capitalism to Socialism, Monthly Press, 2016 
  7. Return to the Source: Actually Existing Socialism in Vietnam 
  8. Sam Marcy: Perestroika: A Marxist Critique, WW Publishers, 1990 
  9. ibid 
  10. David Kotz, Fred Weir: Revolution From Above – The Demise of the Soviet System, Routledge, 1997 
  11. RT: Gorbachev admits USSR mid-80s anti-alcohol campaign ‘too hasty’ 
  12. Invent the Future: Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 2: Economic stagnation 
  13. Kotz and Wier, op cit 
  14. Justin Yifu Lin: Demystifying the Chinese Economy, Cambridge University Press, 2011 
  15. Allen Lynch: Deng’s and Gorbachev’s Reform Strategies Compared 
  16. Keeran and Kenny, op cit 
  17. Vijay Prashad (ed): Red October: The Russian Revolution and the Communist Horizon, LeftWord Books, 2017 
  18. Philip Hanson: The Rise and Fall of the Soviet Economy: An Economic History of the USSR 1945-1991, Routledge, 2003 
  19. ibid 
  20. ibid 
  21. Allen Lynch, op cit 
  22. Vladislav Zubok: A Failed Empire: The Soviet Union in the Cold War from Stalin to Gorbachev, University of North Carolina Press, 2009 
  23. ibid 
  24. Kotz and Wier, op cit 
  25. My Russia: The Political Autobiography of Gennady Zyuganov, Routledge, 1997 
  26. Yegor Ligachev, op cit 
  27. Noam Chomsky: The Common Good, Pluto Press, 2002 
  28. Invent the Future: Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 3: Ideological deterioration and decaying confidence 
  29. Albert Szymanski: Is the Red Flag Flying?, Zed Books, 1979 
  30. Granma: Culture in Revolution 
  31. Marcy, op cit 
  32. Keeran and Kenny, op cit 
  33. Kotz and Wier, op cit 
  34. New York Times: Gorbachev Asks Editors to End Perestroika Debate 
  35. Cheng Enfu and Liu Zixu: Analysis of the Soviet Economic Model and the Causes of Its Dramatic End, International Critical Thought, 2017 
  36. New York Times: Nikolai K. Baibakov, a Top Soviet Economic Official, Dies at 97 
  37. Alexander Yakovlev, The Fate of Marxism in Russia, Yale University Press, 1993 
  38. Cited in Li Shenming, The October Revolution: A New Epoch in the World History, International Critical Thought, 2017 
  39. Kotz and Wier, op cit 
  40. Zubok, op cit 
  41. Marcy, op cit 
  42. Cited in Marcy, op cit 
  43. Cited in Hanson, op cit 
  44. Keeran and Kenny, op cit 
  45. New York Times: Soviet Union ends years of jamming of Radio Liberty 
  46. Cuba and Angola: Fighting for Africa’s Freedom and Our Own, Pathfinder Press, 2013. 
  47. New York Times: Yeltsin Bans Communist Groups in Government 
  48. Boris Ponomarev, Marxism-Leninism in Today’s World, Pergamon Press, 1983 
  49. Allen Lynch, op cit 
  50. Zubok, op cit 
  51. Cited in Anatoly Chernyaev, My Six Years with Gorbachev, Pennsylvania State University Press, 2000 

***

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟(قسمت ۶: ازهم گسیختن کارها (۹۱۱۹۸۹)

منبع: سایت آینده را بساز

برگردان: آمادور نویدی

چرا اتحاد شوروی دیگر وجود ندارد؟

خیلی از ما آرزومندیم که جهان را برای بهترشدن تغییر دهیم: شما درمیان معدود افرادی هستید که این‌کار را با موفقیت انجام داده اید.(جان میجر به میخائیل گورباچف، دسامبر ۱۹۹۱) (۱)

دوران نخست گورباچف تقریبا مهیج و الهام‌بخش بود؛ احساسی وجود داشت که دبیرکل جدید، دارای انرژی و خلاقیت و تعهدست تا اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را جهت خروج از رکود اقتصادی و سرخوردگی سیاسی رهبری کند. اما این هیجان اولیه در سال ۱۹۸۷ اربین رفت، و با دلهره و نگرانی جایگزین شده بود. رشد اقتصادی، که در سال ۱۹۸۵ نسبتا کُند بود، در آن‌موقع ضعیف بود، و حزب کمونیست فعالانه به حاشیه رانده شده بود. بسیاری از اعضای حزب و رهبران شروع به تعجب کردند – برخی آشکارا- که علی‌رغم ملاحظات یا انتظارات آیا پرسترویکا و گلاسنوست واقعا ایده‌های بزرگی بودند.(۲)

بااین‌حال‌، سال‌های ۱۹۸۷ تا ۱۹۸۹ بیزنس(کسب و کار) تقریبا هنوز در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی معمولی بود، مردم کار می‌کردند، حقوقشان‌را دریافت می‌کردند، و از استاندارد زندگی سطح زندگی قابل قبولی لذت می‌بردند.. دیوید کوتز، استاد اقتصاد اشاره می‌کند که «رفرم‌های اقتصادی رادیکال فزاینده سال‌های اواخر دهه ۸۰ مخرب بودند، اما رشد اقتصادی از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۹ همچنان ۲/۲ درصد در سال بود. اقتصاد شوروی در کل دهه‌ها، از سال ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۹ حتی یک‌سال هم ازنظر اقتصادی کوچک نشد.»(۳) بااین‌حال، از سال ۱۹۸۹، بادهای تغییر سرعت گرفت و منجر به توفان شد، قدرت تخریب آن گریبان توده ها را گرفت و آن‌ها را غافل‌گیر نمود و در نهایت سوسیالیسم شوروی را به ویرانه ای مبدل ساخت.

گورباچف و یارانش تا سال ۱۹۸۹ کودتای آرام خودشان‌را تکمیل کرند، قدرتشان را تحکیم نمودند، دشمنان و رقبا را از موقعیت‌های تأثیرگذار برداشتند، و مسیری باز جهت «سازمان‌دهی مجدد» خود پدید آوردند. آن‌ها اینک در کنگره نمایندگان خلق، یک نهاد قانون‌گذاری داشتند که کم و بیش از مهار سلامتی عقل سوسیالیستی که درغیراین‌صورت ممکن‌ بود توسط «محافظه‌کاران» و «تندروها» اعمال گردد، آزاد بودند. میدیا(رسانه) موفق شده بود که یک فضای سیاسی ایجاد کنند که در آن هر انتقادی از پرسترویکا بسادگی برچسب «استالینیسم» می‌خورد – کلمه ای‌که کاربردش دلالت بر بر قبول اغراق‌آمیز تبلیغات مک‌کارتی بود.

رهبری با استفاده از آزادی تازه بوجود آمده خود شروع به اجرای رفرم‌های رادیکال‌تر، تعطیل‌ کردن همه آژانس‌های برنامه‌ریزی مرکزی، آزادی قیمت‌ها، ایجاد دادوستد مبتنی بر بازار بین جمهوری‌ها نمود که شرکت‌های سرمایه‌گذاری دولتی را به بقا یا مرگ در بازار آزاد مجبور ساخت. خیلی از تشکیلات اقتصادی بزرگ با قیمت‌های توافقی زیرزمینی به ایورتونیست‌های کاپیتالیست تازه بدوران رسیده فروخته شدند. این رفرم‌های ناگهانی، عجولانه، و وسیع بمنظور معرفی «دینامیسم» به اقتصاد بود؛ تا باصطلاح جهت ایجاد انگیزه برای نوآوری و کیفیت در روح خلاق خفته مردم شوروی نفوذ کند. با قضاوت کردن علیه هدف ادعایی آن‌ها، رفرم‌ها بطرز چشم‌گیری موفق نبودند، و منجر به اولین رکود در تاریخ شوروی و کمبود وحشتناک محصولات کم‌حاشیه و قبلا سوبسیدی(یارانه‌ای) شد: اقتصاد شوروی از شرایط مشکلات شدید به وضعیت بحرانی تغییر کرد.» (۴)

اقتصاد با شروع دهه، سقوط آزاد داشت. با رشد نارضایتی و عقب‌نشینی اجباری حزب کمونیست اتحاد شوروی، سایر نیروهای سیاسی شروع به رشد نمودند. جدایی‌طلبان ناسیونالیست(ملی‌گرا) در جمهوری‌های غیرروسی قادر شدند بر نگرانی‌های فزاینده مردم در باره اقتصاد، موج‌سواری کنند. عوام‌فریبان روسی شروع به محکوم کردن روابط نابرابر درون اتحاد (شوروی) نمودند که چرا روسیه ثروتمندتر جهت حفظ شرایط زندگی در آسیای مرکزی کمک می‌کند. «رفرمیست‌های رادیکال» مانند بوریس یلتسین، که بشدت توسط میدیا و پول غربی حمایت می‌شد، توده‌های ناراضی را تحریک می‌کرد. اعتصاب به یکی از ویژگی‌های روزانه زندگی تبدیل شد. تهدید ضدانقلاب، که قبلا تصورنکردنی بود، بسیار واقعی شد.

زوال اقتصادی خطرناک

وضعیت روبه وخامت اقتصادی و اجتماعی در سال‌های ۱۹۹۰-۱۹۸۹ را کوتز و وی‌یر این‌گونه توصیف می‌کنند:

«اتحاد شوروی با صف‌های طولانی روزافزون در خارج از فروشگاه‌ها، جیره بندی کالاهای بیش‌تر و بیش‌تری، و ناپدیدشدن کامل بسیاری از اجناس از فروشگاه‌ها روبرو شد. کم‌بود روبه افزایش کالاها تأثیرعمیقی بر فضای سیاسی، و تغییر آن از یک خوش‌بینی به یک بحران داشت. این امر کار را برای حامیان تغییرات رادیکال‌تر آسان‌تر کرد که به شنوایی جدی برسند.»(۵)

تولید ناخالص داخلی سرانه در سال بعد، تقریبا ۱۵ درصد کسری داشت؛ معلوم شد که ایمان کور رفرمیست‌ها به قدرت شفابخش ذاتی بازار گم‌راه کننده بود؛ سرمایه‌گذاری فروپاشید. «سرمایه‌گذاری ثابت با نرخ‌های حیرت آور ۲۱ درصدی در سال ۱۹۹۰ و تقریبی ۲۵ درصدی در سال ۱۹۹۱ کاهش یافت.

بدیهی‌ست که، آزادسازی قیمت‌ها منجر به احتکار و تورم شد، که بنوبه خود به کم‌بود شدید اقلام مصرفی روزانه، بویژه مواد غذایی شدت داد. آشکارترین نشانه‌ این امر ظهور صف‌های بدنام بود که در غرب درموردش بسیار گفته شد، و بطور طعنه آمیز از آن بعنوان مثالی از شکست سوسیالیسم استفاده می‌شد. کیران و کنی می‌نویسند:

«احتکار خصوصی توسط مصرف کننده و، مهم‌تر، احتکار عمومی توسط جمهوری‌ها و شهرها، نخست در ارتباط با غذا، و سپس سایر کالاهای مصرفی بطور چشم‌گیری توسعه یافت. قفسه‌های خالی از مواد غذایی که خیره کننده ترین و غبطه‌خورترین کم‌بود بود، منجر به خشم شدید عمومی شد و نتایج سیاسی، روانی و اقتصادی گسترده ای داشت.»(۶)

متحدان سوسیالیستی در اروپا، یک‌شبه در سال‌های ۱۹۸۹ و ۱۹۹۰، به رژیم‌های سرمایه‌داری حامی غرب تبدیل شدند، که منجر به ناهم‌آهنگی بیش‌تر در اقتصاد شوروی شد – زیراکه اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بمدت طولانی از روابط تجاری متقابل با جمهوری دمکراتیک آلمان، لهستان، بلغارستان، مجارستان، رمانی و چکسلواکی بهره‌مند بود- هم‌چنین با ادراک روبه افزایش عمومی روبرشد که روی دیوار نوشته بود برای سوسیالیسم اروپایی. معدن‌چیان که از بحران اقتصادی بسیار ناامید شده بودند، طعمه عوام‌فریبی یلستین ازخودراضی و گروه هم‌مسلک وی شدند، که همه مشکلات را بگردن برنامه ریزی سوسیالیستی و «بوروکراسی خاص» می انداختند، اعتصابات بی‌سابقه ای را براه انداختند. این امر به بحران حقانیت کمک نمود. گورباچف چاره ای نداشت بجز دویدن بسوی بانک‌های غربی، که اتحاد شوروی را سریعا با بدهی قابل‌توجهی روبرو ساخت.

«تندروترین» (یعنی سوسیالیست) شناخته شده در صحنه آن‌زمان، ایگور لیگاچف، وضعیت بی ثبات خطرناک سال‌های ۱۹۹۱-۱۹۹۰ را چنین تصیف می‌کند:

«کم‌بود کالاهای مصرفی شدیدا ضربه زد، و به نارضایتی مردم افزود. در جمهوری‌های سابق اتحاد شوروی، تمایلات جدایی‌خواهانه تقویت شد. موقعیت اتحاد شوروی در صحنه بین المللی ضعیف شد. در کشور جنبش‌های سیاسی رشد کردند که هدفشان حذف سیستم شوروی و برقراری جامعه ای برمبنای الگوی غربی بود. با تکیه بر حمایت قدرت‌های خارجی، اقتصاد سایه(بازار سیاه)، ًنخبگان ً خلاق طبقه روشن‌فکر، و بخشی از دستگاه دولتی، با شیادی و عوام‌فریبی، بویژه در رابطه با امتیاز ناموجود نومن‌کلاتورا [یعنی انتصاب افراد حزبی به مناصب کلیدی]، این جنبش‌ها قادر شدند حمایت بخش خاصی از جامعه را کسب کنند.» (۷)

علی‌رغم همه‌چیز، اکثر مردم خواهان سوسالیسم بودند

«مردم ما هرگز به سوسیالیسم پشت نکرده اند. آن‌ها در واقع توسط عوام‌فریبی، و وعده‌های دروغین گول خوردند.»(۸)

درحالی‌که اوضاع بد می‌شد، طبقه کارگر شوروی هنوز بصورت توده ای به باصطلاح دل‌خوشی‌های کاپیتالیسم جلب نشده بود. حتی با سطح زوال ایدئولوژیکی که بوقوع پیوسته بود؛ حتی با نفوذ زیان‌آور رسانه‌های ضدکمونیستی و دشمن؛ کارگران شوروی از دست‌آ‌ورهای پیشینیان خود که جهان را به لرزه درآورده بود و سوابق اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در همبستگی با مبارزات جهانی ضداستعماری و ضدامپریالیستی احساس غرور و سربلندی می‌کردند. اکثرشان افراد تحصیل‌کرده ای بودند که وفاداریشان بسادگی خریدنی نبود. خیلی‌ها درک می‌کردند که سبک زندگی لاکچری و بی‌خیالی که در فیلم‌های هالیوودی بتصویر کشیده می‌شود، معادلش رنج و عذاب و استثمار طبقات کارگرغرب و توده های تحت ستم جهان در حال توسعه است. درواقع، افراد زیادی در پایه‌های حزب کمونیست اتحاد شوروی موجود بودند که بشدت منتقد عقب‌نشینی از مارکسیسم – لنینیسم بودند، اما این‌ها دقیقا عناصری بودند که تحت گلاسنوست گورباچف از آن‌ها سلب حق رأی شده بودند و درخاتمه برکنار شدند.

دولت شوروی که در اواخر دهه ۱۹۹۰ با چالش ناسیونالیستی- جدایی‌طلبانه در کُل فدراسیون روبرو شده بود، جهت حفظ اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی تصمیم به برگزاری رفراندوم گرفت- تنها رفراندوم در تاریخ شوروی.

در ۱۷ مارس ۱۹۹۱، مردم شوروی در سراسر کشور به پای صندوق‌های رأی رفتند تا پاسخ آری یا خیر به این سئوال بدهند:

«آیا شما حفظ اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را بعنوان فدراسیونی مجدد از حاکمیت جمهوری‌های مستقل و برابر که حقوق و آزادی‌های کلیه ملیت‌ها را کاملا تضمین کند، ضروری می‌دانید؟»

این همه‌پرسی توسط نهادهای حاکم در لیتوانی، لتونی، استونی، ارمنستان، مولداوی و گرجستان بایکوت شد، اما بقیه کشور با مشارکت ۸۰ درصدی و ۱۴۷ میلیون رأی کُل بود. نتیجه این بود که اکثریت قریب به اتفاق بنفع حفظ اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود: ۷۸ درصد بنفع حفظ شوروی رأی داده بودند.

جالب این که نسبت آرای «آری» در روسیه اندکی کم‌تر(۷۳ درصد) ودر اکراین(۷۱ درصد) بود، اما در جمهوری‌های آسیای مرکزی بسیاربالا(بیش از۹۴ درصد در ازبکستان، آذربایجان، ترکمنستان، قزاقرستان، قرقیزستان و تاجیکستان) و بلاروس بود. این امر نشان‌دهنده اروپامحوری و ناسیونالیسم ارتجاعی درون روسیه واکراین بود که از شراکت دولت با آسیایی‌های«عقب‌افتاده» و«سربار» خشم‌گین بودند- تبعیضی که یلستین وسایرین با کارتش بازی کردند.

یلستین که متوجه شده بود مخالفت با برچیدن سوسیالیسم در جمهوری‌های آسیای مرکزی و قفقاز از حمایت فوق‌العاده کمی برخوردارست، و با این برهان که روسیه مستقل محیط بهتری برای نوع سرمایه داری بازار آزادی خواهد بود که وی درنطر داشت، بنابراین حرکت برای خودمختاری بیش‌تر روسیه را رهبری نمود. یلتسین در سال ۱۹۹۰ گفته است:

«خیلی زود بفکرم رسید که در سطح همه اتحادیه هیچ رفرم‌ رادیکالی وجود نخواهد داشت… و درنتیجه باخودم فکر کردم: اگر ارفرم‌ها در سطح همه اتحادیه انجام‌پذیر نیستند، پس چرا در روسیه تلاش نکنم؟» (۹)

حتی حامیان احیای کاپیتالیست باندازه کافی اعتمادبنفس نداشتد که از حذف کامل سوسیالیسم حرف بزنند، برای این‌که آن‌ها می‌دانستند که هرگز جهت اجرای نقشه‌هایشان نمی‌توانند یک فرمان توده‌پسند بگیرند. یلتسین آشکارا درباره کاپیتالیسم حرف نزد، فقط درباره شتاب رفرم‌ها، حذف امتیازات «نومن‌کلاتورا» و خاتمه دادن به انحصار حزب کمونیست اتحاد شوروی بر قدرت صحبت کرد. کوتز و وی‌یر می‌نویسند:

«یلتسین و هم‌مسلکانش فهمیدند که اکثریت قریب به اتفاق مردم روسیه نسبت به چشم انداز بازار آزاد کاپیتالیسم نظر مساعدی ندارند، اما اکثریت نسبت به انتقاد از رهبری حزب کمونیست، فراخوان جهت رفرم‌های سریع‌تر بازار، دمکراتیزه کردن، و خودمختاری بیش‌تر برای جمهوری روسیه، ‌‌‌‌‌خیلی خوب پاسخ میدهند» (۱۰)

کارگران شوروی خواهان حفظ و بهبود سوسیالیسم و حفظ اتحادیه بودند؛ انحلال اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در پایان سال ۱۹۹۱ در آن مفهوم عمیقا ضددمکراتیک بود. بهرحال، بحران و اغتشاش بحدی ریشه دوانیده بود که، درحالی‌که مردم ‌توانستند به سوسیالیسم رأی دهند، اما اکثریت جهت مبارزه برایش بسیج نشده بودند.

تعادل نیروها بنفع حامیان احیای کاپیتالیست

ضدکمونیست‌ها، علی‌رغم لفاظی‌هایشان درباره «دمکراتیزاسیون»، بهیچ وجه علاقه ای به خواسته‌های مردم شوروی نداشتند. درعوض، آن‌ها تصمیم داشتند که بهرطریق ممکن، برنامه احیای کاپیتالیست خویش را به پیش ببرند. آن‌هاعمدتا بلطف پرسترویکا و گلاسنوست، هر دو انگیزه اقتصادی و اهرم سیاسی را جهت برچیدن سوسیالیسم، و تخریب اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی داشتند تا مردم خود را در یک بحران نامعلوم اقتصادی و اجتماعی درگیر سازند (که در مقاله بعدی این مجموعه به آن می پردازیم).

با کاربُرد واژه های کوتز و وی‌یر، نخبگان حزبی و دولتی- مقامات سطح متوسط و مدیران شرکت‌های سرمایه‌دگذاری که از امتیازات ارتباطات گسترده و آزادی‌های اقتصادی تازه یافته، جهت بدست گرفتن کنترل دارایی‌ها و درگیرشدن در تجارت و امور مالی بهره مند شده بودند، اجزای تشکیل دهندگان اصلی فشار برای احیای کاپیتالیسم بودند. انحلال اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی به چنین افرادی(بهمراه بازی‌گران بزرگ‌تر در اقتصاد زیرزمینی) وعده محیطی کاملا غیرقانونی را داد که آن‌ها در آن قادر بودند بگونه ای باورنکردنی، البته بحساب ۹۹ درصد باقی‌مانده جمعیت، ثروت‌مند شوند. کوتز و وی‌یر درباره مکانیسم چگونگی پول‌دار شدن این افراد، و این‌که چرا آن‌ها این‌قدر خواهان تخریب سوسیالیسم بودند، بحث می‌کنند:

«حکم تجارت خارجی سال ۱۹۸۸درهای مهمی را جهت ثروت‌مند شدن باز نمود. قیمت‌های کم و کنترل شده اتحاد شوروی منجر به آن شد که بسیاری از اجناس شوروی، بویژه نفت و فلزات، اقلام صادراتی برای هرکسی‌که توانست به آن‌ها دست یابد، سود بالقوه ای داشته باشد. پس از این‌که این حکم درهای شرکت‌های خصوصی را به روی تجارت خارجی باز نمود، شرکت‌های صادرات – واردات بطور قانونی و با شکل تعاونی‌ها تشکیل شدند، که سریعا شروع به کار تجارت صادراتی نمودند که بخشی قانونی، بخشی غیرقانونی، و بسیار سودآور بود. بیش از سه هزار شرکت این‌چنینی تشکیل شد… در سال ۱۹۹۰-۱۹۹۱، گروه جدیدی از کاپیتالیست‌های خصوصی توسعه یافته بودند که عمدتا از طریق ارتباط با دنیای خارج ثروت‌مند می‌شد‌ند… هرگونه دوری از تغییر جهت‌ حامیان نوپای کاپیتالیستی، یا بازگشت به سمت ساختمان یک سوسیالیسم اصلاح شده، یا تلاش جهت حمایت از سیستم پیش از پرسترویکا، اساس تلاش‌های اقتصادی سودآور آن‌ها را تهدید می کرد. حرکت به سمت کاپیتالیسم جهت بقای بیزنس‌های جدید آن‌ها حیاتی بود.»

هیئت حامیان کاپیتالیست پول داشت، و پول برای نخستین بار به عامل مهمی در صحنه سیاسی شوروی تبدیل شده بود. معلوم شد که «انتخاب آزاد» چندان هم آزاد نبود، زیرا که کنگره نمایندگان خلق، جایی بود که با پول کارزارهای معروف و پرمخاطب و پوشش رسانه ای گسترده را خریدند. این امر برای اکثریت ساکت حزب کمونیست محیطی ناشناخته بود، زیرکه با این باور پرورش یافته بودند که رهبری سیاسی، یک مسئولیت و افتخاری‌ست که از طریق خدمت بمردم کسب می‌شود، و نه این‌که با شیوه های منزجرکننده خریده شود و بدست آید. این تغییر، با اصرار گورباچف بر حذف سهمیه نمایندگان طبقه کارگر، بدین معنا بود که «تغییر مهمی در درصد نمایندگان کارگران، کشاورزان اشتراکی و کارکنان اداری اتفاق افتاد: این تغییر از ۹/۴۵ درصد شورای‌عالی در سال ۱۹۸۴ به فقط ۱/۲۳ درصد در سال ۱۹۸۹ کاهش یافت.» (۱۱) نقطه مقابل این تغییر افزایش فوق‌العاده نمایندگی کارفرمایایی و روشن‌فکران بود.

با صف‌آرایی جنبش علنا ضدکمونیستی «روسیه دمکراتیک» در ژانویه ۱۹۹۰، عناصر حامی کاپیتالیست به نیروها ملحق شدند و حول یک برنامه سیاسی متحد شدند که بنظر می‌رسید سریع‌ترین مسیر ممکن را جهت رسیدن به مقصدشان انتخاب کرده اند. در انتخابات پارلمانی ماه مارس ۱۹۹۰، نامزدهای انتخاباتی روسیه دمکراتیک توانستند اکثریت کرسی‌های کلیدی، ازجمله در میان آن‌ها چندین شورای(مسکو و لنین‌گراد) را بدست آورند.

روسیه دمکراتیک در انتخاب بوریس یلتسین بعنوان رئیس پارلمان روسیه در ماه مه ۱۹۹۰، نیز نقش اصلی را بازی کرد. تا آن‌زمان، یلتسین بعنوان رهبر بلامنازع اپوزسیون ضدکمونیستی شناخته شده بود. وی که در ماه ژوئن ۱۹۹۰ از حزب کمونیست استعفا داد، متوجه شد که اختلاف‌هایش با گورباچف حل‌شدنی نیست: گورباچف، علی‌رغم تمام ناتوانی‌ها و لیبرالیسم خود، هنوز امیدوار بود که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و برخی عناصر سوسیالیسم را – برای نمونه بعنوان دولت رفاه حفظ کند.

«ما بخوبی از ضعف‌ها و مشکلات حل‌نشده خود واقف هستیم، اما نمی‌توانیم این واقعیت را فراموش کنیم که سوسیالیسم به هرکدام از ما حق (داشتن) کار و تحصیل، مراقبت‌های پزشکی مجانی، و دست‌رسی به مسکن را ارئه داده است. این‌ها ارزش‌های واقعی در جامعه ما هستند که حفاظت اجتماعی را برای انسان‌های امروز و فردا فراهم می‌سازند.»(۱۲)

یلتسین و هم‌مسلکانش که می‌خواستند با نئولیبرالیسم، «شوک درمانی» را پیش ببرند، صبرشان را با گورباچف از دست داده بودند. بیانیه‌های گستاخانه یلتسین علیه کمونیست‌های «محافظه کار»، عوام‌فریبی ناسیونالیستییش، و تصویری که به دقت (ولی کاملا غلط) از فسادناپذیری اش پرورش داده بود، از سال ۱۹۸۹ ببعد محبوبیت شگفت‌انگیزی برایش به ارمغان آورد. مرتجعین، امیدشان‌را به دستان متزلزل وی سپرده بودند.

کشورهای امپریالیستی کاملا مشخص کردند که کدام طرف هستند، و علنا اعلام نمودند که هرنوع حمایت برای اقتصاد روسیه از طریق بانک‌های بین المللی براساس برنامه اقتصادی خصوصی‌سازی و مقررات‌زدایی در مقیاس بزرگ پیش‌بینی می‌شود. «نجات روسیه» در این چارچوب، بمعنای پذیرفتن ظالمانه‌ترین نئولیبرالیسم بود.

ضدانقلاب در اروپا

پشتیبانی شفاهی ریگان از جنبش‌های «حامی دمکراسی» در اروپا، هم‌راه با اشاره‌های آشکار گورباچف که اتحاد شوروی جهت حفاظت از متحدانش مداخله نظامی نمی‌کند، در سراسر منطقه، انگیزه فوق العاده ای به پروژه احیای سرمایه‌داری داد. درحالی‌که کمونیست‌ها در مسکو کاملا به حاشیه رانده شده بودند، عناصر حامی کاپیتالیست و حامی پرسترویکا در بقیه منطقه پیمان ورشو جرئت پیدا کردند. تشکیلات‌هایی که بخوبی حمایت مالی می‌شدند، قادر گشتند از بازاریابی ماهر وموضع‌گیری رادیکال استفاده نموده تا نارضایتی عمومی را به سمت جنبش‌های مقتتدر و بسود ضدانقلاب سوق دهند. بگفته مارگوت هونکر، مردم فکر می‌کردند که می‌توانند «هم‌زمان به دنیای پُرزرق و برق اجناس تحت کاپیتالیسم و امنیت اجتماعی سوسیالیسم برسند.»(۱۳)

در اوت ۱۹۸۹، متعاقب مذاکرات طولانی بین دولت لهستان و جنبش اتحادیه «همبستگی»(دریافت کننده نمک‌شناس کمک‌های مالی فراوان سازمان سیا و پاپ رهبر مسیحیان جهان)، رهبر ضدکمونیست، تادیوس مازوویکی به منصب نخست وزیری لهستان رسید، و لهستان اولین کشور سوسالیستی اروپایی بود که فروپاشید.

احتمالا دراماتیک‌ترین و سمبولیک‌ترین حوادث اروپا در جمهوری دمکراتیک آلمان اتفاق افتاد، جایی‌که تظاهرات بزرگی برگزار شد، که نخست خواهان دمکراسی بیش‌تر بودند و از اقتصاد راکد شکوه داشتند. عناصر ضدکمونیست فرصت را مناسب دیدند و شروع به هدایت تظاهرات بسمت وسوی مطالبه اتحاد مجدد آلمان کردند- از این‌رو دلالت می‌کردند که مقامات جمهوری دمکراتیک آلمان(GDR) مسئول ادامه تقسیم آلمان هستند.

گذشته از این، ارزش اشاره دارد تا ذکر شود که تاریخ اولیه تقسیم آلمان و دیوار آلمان هم‌چنان به عمد بد جلوه داده می‌شود. در یالتا و پتسدام در مذاکرات درباره وضعیت متعاقب‌جنگ اروپا، اتحاد شوروی و متحدانش در حزب کمونیست آلمان(KPD) بشدت جهت ایجاد یک کشور آلمان واحد(متحد) اصرار داشتند که دارای انتخابات چندحزبی باشد، که از تسلیح مجدد آلمان ممانعت کند و متعهد به بی‌طرفی باشد. این روی‌کرد امیال هر دو مردم آلمان و نیاز اتحاد شوروی را جهت اجتناب از جنگ بزرگ دیگری برآورده می‌کرد. آمریکا و بریتانیا که مشتاق حفظ جای پای ثابت نظامی در آلمان بودند، با نیروهای راست‌گرای منطقه غرب(ازجمله بسیاری از نازی‌های سابق) کار کرند تا کشور جداگانه ای در غرب آلمان برقرار سازند: در ماه مه ۱۹۴۹، جمهوری فدرال آلمان(FRG) تأسیس شد. فقط در آن‌زمان بود که جمهوری دمکراتیک آلمان(GDR) بعنوان یک کشور جداگانه و سوسیالیسم ایجاد شد. بعدا مرز برلین به نقطه اتصال اعمال امپریالیست‌های غربی علیه بلوک سوسیالیستی مبدل شد(بگذار هیچ‌کس فراموش نکند که، در سرتاسر این دوران، کاپیتالیسم برهبری آمریکا یک جنگ صلیبی هولناک و خشونت‌بار جهانی را علیه نیروهای مترقی، از کوبا گرفته تا کره، از ویتنام گرفته تا اندونزی، از گواتمالا تا کنگو براه انداخت). تنها دلیل ساخت دیوار برلین، تهدید دائمی جنگ بود. مارگوت هونگر اشاره می‌کند:

« پس از آن‌که غربی‌ها تصمیم گرفتند که یک رویارویی نظامی دیگر منتفی نیست، کمیته مشورتی سیاسی، که هیئت حاکمه کشورهای پیمان ورشو بود، در تابستان سال ۱۹۶۱ تصمیم گرفت که مرز برلین و مرز ایالتی غربی را ببندد. من فکر نمی‌کنم که کسی بتواند پیش‌گیری از وقوع جنگ جهانی سوم را خطا بنامد.» (۱۴)

ضدانقلاب در جمهوری دمکراتیک آلمان سریعا پس از آن‌که کشور مجارستان- که اینک در مسیر ورشن پرسترویکایش بخوبی ترقی کرده بود- مرزش را با اتریش برداشته بود. چندصد نفر از آلمان‌شرقی که توسط مقامات غربی بسیار تشویق شده بودند، از فرصت بدست آمده استفاده نمودند و از مرز اتریش- مجارستان عبور کردند و خودشان‌را به آلمان‌غربی رسانند. این امر منجر به پانیک در برلین شرقی شد. در ماه نوامبر ۱۹۸۹، جمعیت آلمانی در هر دو طرف برلین شروع به برچیدن(تخریب) دیوار کردند. باتوجه به «واقعیت روی زمین» که توسط بازکرن مرز مجارستان ایجاد شده بود، و اجتناب شوروی از مداخله، مقامات در جمهوری دمکراتیک آلمان- که اینک در خطر و دودلی بودند، با کنار گذاشتن رهبری اریک هونکر – تصمیم گرفت که از سقوط دیوار برلین جلوگیری نکند. در طول یک‌سال، جمهوری دمکراتیک آلمان از روی نقشه جهان محو شد.

احزاب کمونیست در کشورهای لهستان، آلمان، مجارستان، چکسلواکی، بلغارستان و رومانی تا سال ۱۹۹۰ از قدرت برکنار شده بودند. بزودی آلبانی از این روند پیروی نمود و یوگسلاوی گرفتار سریالی از تجزیه‌طلبی‌های ناسیونالیستی و جنگ‌های وحشتناک شد. در فوریه ۱۹۹۱، معاهده امنیت جمعی ورشو فروپاشید، و چند ماه بعد شورای تعاون اقتصادی متقابل(مشهور به کومکان) منحل شد.

سقوط کشورهای سوسسالیستی در اروپای مرکزی و شرقی منحر به افزایش فشار قابل ملاحظه ای بر سوسیالیسم شوروی شد. در تجربی‌ترین سطح، ادغام اقتصادی تنگاتنگی بین کشورهای کومکان( CMEA- شورای تعاون اقتصادی) وجود داشت: مدل اقتصادی مشابهی بدین معنا بود که برنامه‌ریزی اقتصادی می‌تواند بین المللی شود. ناپدیدی ناگهانی شرکای تجاری اصلی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی به معنای کاهش سرسام آور واردات و صادرات بود، که باعث کم‌بود ناگهانی کالاهای ضروری گوناگون شد.

افزایش موج ناسیونالیسم در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی

تشدید تنش‌های ناسیونالیستی در دوران گورباچف شروع و تقویت شد، زیراکه وی نسبت به مسئله ناسیونالیستی به میزان قابل‌توجهی حساسیتی نداشت، اما بفکر پاک‌سازی آن‌هایی بود که از خط پرسترویکا پیروی نمی‌کردند. گورباچف با شکستن سنتی که پولیت بورو(دفتر سیاسی) و کمیته مرکزی می‌بایسی نمایندگانی از همه جمهوری‌ها داشته باشند، «روسی‌کردن» نهادهای مرکزی را نظارت نمود، که منحر به رنجش‌خاطر، تقویت خشم، و رشد شکایات از شوینیسم روسیه شد. جهت نمونه، رهبر بسیار قدرت‌مند آذری، حیدر علی اُف، که بوسیله آندروپوف به منصب معاون اول نخست وزیر اتحاد شوروی ترفیع یافته بود، بدون تشریفات در سال ۱۹۸۷ از پولیت بورو اخراج شد.(۱۵)

یکی دیگر از رهبران بلندپایه حزب از آذربایجان، نیکولای بایباکوف، در سال ۱۹۸۵ اخراج شد.(۱۶) دین‌محمد کونایف، رئیس پیش‌کسوت حزب در قزاقستان و عضو کامل بوروی سیاسی برای ۱۶ سال، نیز بعلت مشکوک بودن نسبت به پرسترویکا اخراج شد. جانشین وی بعنوان صدر حزب قزاقستان، گنادی کوبلین- یک روسی شد که هرگز در قزاقستان زندگی نکرده بود- که این امر منجر به شورش در خیابان‌های پایتخت، آلماتی گشت (۱۷).

شرایط تأسف‌بار امور اقتصاد شوروی منجر به تحریک بیش‌تر جنبش‌های جدایی‌طلبانه ناسیونالیستی، بویژه در جمهوری‌های غربی شد. بین ماه‌های مارس و مه سال ۱۹۹۰، جدایی‌طلبان ناسیونالیست در انتخابات شورای‌عالی لیتوانی، استونی و لتونی غلبه یافتند؛ و هر سه جمهوری بی‌درنگ اعلام استقلال نمودند. اگرچه گورباچف مخالف استقلال ایالات بالتیک بود، اما وی درنهایت ترجیح به پذیرش استقلال آن‌ها گرفت تا این‌که اتحادیه را ازپیش ببرد و بدین‌وسیله دوستان تازه یافته اش در سطح بین المللی: یریزیدنت آمریکا – جورج اچ دبلیو بوش و هلموت کهل – صدراعظم آلمان را تحریک نکند.

جمهوری‌های باقی‌مانده برای اتحادیه در سال ۱۹۹۰، با نوشتن بر روی دیوار اعلام «حاکمیت»(و نه استقلال) کردند، و از کنترل قلمرو و منابع اقتصادیشان در آن دفاع نمودند. درواقع، این امر برای نخستین بار در ژوئن ۱۹۹۰، در جمهوری روسیه انجام گرفت- حرکتی غیرقانونی توسط یلتسین که دردرجه اول، انگیزه امیال شاهین‌های نئولیبرال سریع‌تر و فراتر از آنی پیش برود که گورباچف علاقمند بود در مسیر سرمایه‌داری گام بردارد.

سایر جمهوری‌ها به اعلان روسیه در نوع خود پاسخ دادند. کوتز و وی‌یر می‌نویسند: که تصویب قانون حاکمیت درروسیه

«اثری فوری و عمیق بر جمهوری‌های دیگر گذاشت، و سرشت انگیزه‌های ناسیونالیستی را که در جمهوری‌ها جریان داشت، تغییر داد. هرقدری هم که روس‌ها ممکن بود بر سیستم شوروی کنترل داشته باشند، اما ساختار اتحادیه، حداقل برخی از حفاظت‌ها و اختیارات، هم‌چنین امتیازات اقتصادی قابل توجهی را برای جمهوری‌های غیرروس ارائه می‌داد. جهت نمونه، موادخام وافر روسیه در سراسر اتحاد شوروی، ارزان ارائه شده بود. اما حالا جمهوری روسیه از حق خود بر کنترل منابع طبیعی و موقعیت آن‌ها حمایت می‌کرد. رهبران جمهوری‌هایی که قبلا تا اندازه ای ساکت بودند، اینک به یک‌باره قطع‌نامه‌های حاکمیتی تصویب کردند. تا اوت ۱۹۹۰، قطع‌نامه‌های حاکمیتی در ازبکستان، مالداوی، اوکراین، ترکمنستان، و تاجیکستان تصویب شده بود. حتی قزاقزستان وفادار نیز در ماه اکتبر همین مسیر را دنبال نمود.»

انحلال سیستم اقتصادی ادغام شده، تأثیر اقتصادی شدیدی داشت.

«از ابتدای سوسیالیسم دولتی شوروی، اقتصاد بعنوان یک مکانیسم بسیارادغام شده بنا شده بود. خیلی از تولیدات، ازجمله مخارج صنعتی حیاتی، فقط توسط یک یا دو شرکت سرمایه‌گذاری برای کل بازار شوروی ارائه می‌شدند. تنها سازنده پمپ‌های آب عمیق یک کارخانه درباکو بود. همه کولرهای اتحاد شوروی را یک کنسرسیوم تولید می‌کرد. حدود ۸۰ درصد محصولات صنعت ماشینی شوروی از یک منبع عرضه می‌شد. حال، از آنجایی‌که روابط سنتی عرضه شده بین شرکت‌های سرمایه‌گذاری مستقر در جمهوری‌های مختلف بعلت سیاست‌های خودمختاری تعقیب شده جمهوری‌های تازه مدعی مختل شد، بسیاری از حلقه‌های این اقتصاد بسیار ادغام شده شروع به تخریب کرده اند… این پروسه یکی از عواملی بود که موجب انقباض اقتصادی سال‌های ۱۹۹۱-۱۹۹۰ شد.» (۱۸)

بسیار ناچیز، خیلی دیر: حوادث ۱۹۹۱

اعتماد اپوزسیون ضدسوسیالیست در اواسط سال ۱۹۹۱، روزانه رو به رشد بود. یلتسین در روز ۲۰ ژوئیه، فرمانی صادر نمود که هسته روسی حزب کمونیست را از فعالیت در إدارات دولتی و محل‌های کار در جمهوری روسیه ممنوع می‌کرد.(۱۹) این امر برای همه آشکار بود که این فرمان جهت به چنگ‌گرفتن قدرت و با هدف خاتمه دادن به حزب کمونیست اتحاد شوروی و برقراری روسیه بعنوان یک کشور مستقل(کاپیتالیستی) بود.

با دیدن این‌که کشورشان بسمت و سوی فراموشی پرت می‌شود- و این امر که گورباچف نه اراده و نه توانایی نجات اتحاد شوروی را داراست – گروهی از مقامات بلندپایه خودشان‌را سازمان‌دهی کردند که کنترل کشور را بدست گیرند و وضعیت اضطراری را با چشم انداز توقف رفرم‌ها و با پی‌گیری همه اقدامات از انحلال اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی جلوگیری نمایند. این مقامات خودشان‌را تحت نام کمیته دولتی جهت حالت اضطراری (SCSE) سازمان‌دهی کردند. در میان آن‌ها برخی از رهبران بلندپایه دولت، ازجمله گنادی یانایف (معاون رئیس جمهور)، والانتین پاولوف (نخست‌وزیر)، بوریس پوگو(وزیر داخلی کشور) و دیمیری یازوف(وزیر دفاع) بودند. فرمانده کل ارتش، والنتین وارنیکوف و رئیس ک گ ب(KGB) ولادیمیر کریوچیکوف به آن‌ها پیوستند.

زمانی‌که گورباچف در ۱۸ اوت، در تعطیلات در کریمه بود، تانک‌ها در مسکو بحرکت درآمدند و حالت اضطراری اعلام گردید. کمیته دولتی جهت حالت اضطراری در ۱۹ اوت فراخوانی را برای مردم شوروی صادر نمود و اشاره کرد که «نیروهای افراطی پدید آمده اند که مسیر انحلال اتحاد شوروی، سقوط دولت و به چنگ‌گرفتن قدرت به هر قیمت را اتخاذ کرده اند» و رفرم‌های اقتصادی را که منجر به «کاهش شدید استانداردهای زندگی اکثریت قریب به اتفاق مردم و شکوفایی احتکار و بازار سیاه (اقتصاد سایه» شده بود را محکوم کردند.(۲۰) این فراخوان قول داد که طبقه کاپیتالیست درحال ظهور را سرکوب کند و در مورد آینده فدراسیون یک بحث سراسری را شروع نماید.

بهرحال، رهبری کمیته دولتی در حالت اضطراری سریعا به پشیمانی حاد مبتلا شد، طرح خود را جهت حمله به پارلمان روسیه کنار گذاشت و هیچ تمایلی جهت استفاده از زور در حمایت از اهدافش نشان نداد. آن‌ها حتی ابتدایی‌ترین وظیفه مقدماتی، یعنی قطع تلفن یلتسین را هم انجام ندادند. گائو دی، سردبیر روزنامه مردم و عضو ارشد حزب کمونیست چین، در آن‌زمان نوشت که کمیته دولتی در حالت اضطراری «می‌بایستی بسادگی یلتسین و گورباچف را قبل از این‌که آن‌ها کار دیگری انجام دهند، دستگیر می‌کرد، درست همان‌کاری را که ما با باند چهار نفره انجام دادیم… شما نمی‌توانید مؤدبانه از ببر پوستش بخواهی- یا شما آن‌را می‌کُشید و یا وی شمارا می‌کُشد.»(۲۱)

کریوچیکوف در ۲۱ اوت به کریمه پرواز نمود تا سعی کند که گورباچف را متقاعد سازد که مُهر تأئيدش را به کمیته دولتی در حالت اضطراری بزند و جهت پیش‌گیری‌ از برنامه های یلتسین به آن‌ها بپیوندد. «گورباچف با وی ملاقات نمی‌کند. گورباچف در ساعت ۲:۳۰ صبح روز ۲۲ اوت با هواپیمای ریاست جمهوری بهمراه معاون رئیس جمهور، روتسکوی(متحد یلتسین، که با هواپیمای دیگری به فوروس رسیده بود)، و کریوچیکوف به مسکو یرمی‌گردد. کریوچیکوف قبول کرده بود که براساس قولی که بعنوان یک رفیق برابر با گورباچف حرف بزند، در هواپیمای ریاست جمهوری پا می‌گذارد. بهرحال، پس از فرود هواپیما، کریوچیکوف بوسیله مقامات شوروی دستگیر شد. گورباچف در بازگشت به مسکو، قدرت رسمی را از سر گرفت، اگرچه قدرت واقعیش بسرعت بدست یلتسین سُر می‌خورد. در ساعت۹ بامداد روز ۲۲ اوت، وزارت دفاع شوروی تصمیم گرفت که پرسنل خود را از مسکو خارج سازد، و این نمایش عجیب و غریب خاتمه یافت.»(۲۲)

در کُل، این اقدامی کاملا ناهم‌آهنگ و مردد بود. همان‌گونه که گنادی زیوگانف، رهبر حزب کمونیست فدراسیون روسیه، سال‌ها بعد در بیانیه ای درباره مرگ گنادی یانایف اظهار داشت:

«اگر آن‌ها قاطع ترعمل می‌کردند، کشور متحدمان حفظ شده بود.» (۲۳)

لیگاچف نیز بطور مشابهی فرمود:

«آن‌ها دلیرانه تلاش کردند که اتحاد شوروی را حفظ نمایند. چنا‌‌ن‌چه قرار باشد نقد شوند، این بعلت بی‌ثباتی و دودلی آن‌ها بود.»( ۲۴)

یلتسین سریعا از حوادث رُخ داده جهت پیش‌برد موقعیت خویش و تسریع سرنگونی سوسیالیسم بهره‌برداری نمود. رهبری حامی کاپیتالیست در پارلمان روسیه بلافاصله تلاش جهت کودتا را محکوم نمود، و حامیانشان را جهت دفاع از کاخ سفید مسکو (حمایت پارلمانی) فراخواند، جایی‌که سخن‌رانان بی‌پرده و جسورانه، بدون تلف‌کردن وقت بیش‌تر، خواهان خاتمه دادن به سوسیالیسم بودند.

«اآشکار شده بود که این آخرین رویارویی بر سر این امر بود که کدام سیستم در کشور غالب خواهد شد. معاون رئیس جمهور روسیه، الکساندر روتسکوی به انبوه مردم گفت که «یا ما باید مانند بقیه دنیا زندگی کنیم، یا ما هم‌چنان خودمان‌را ًانتخاب سوسیالیستی ً و ًچشم انداز کمونیستی ً بنامیم، و مثل خوک‌ها زندگی کنیم.» معاون ارشد سابق گورباچف، الکساندر یاکوولیف، و وزیر امور خارجه شواردنادزه، که کمپ گورباچف را ترک کرده بودند، در کاخ سفید به انبوه مردم پیوستند.»(۲۵)

تصویر یلتسین نشسته بر بالای یک تانک در خارج از پارلمان روسیه بعنوان‌ نیروی محرکه موتور تبلیغی وی عمل کرد، و در صفحه‌های تلویزیونی و صفحات اول رونامه های کُل کشور و سراسر جهان ظاهر شد. در داستان‌سرایی رسانه‌های ‌جریان اصلی، وی دمکراتی شجاع، و قهرمان همه چیزهای خوب و اصیل بود. همان‌گونه که کیران و کنی نوشته اند، تأثیر نهایی بحران اوت این بود که:

«بوریس یلتسین را قادر ساخت تا قدرت کامل را در روسیه به چنگ آورد، حزب کمونیست اتحاد شوروی ناپویا را حذف نماید و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را از بین ببرد. این کودتای واقعی بود.»(۲۶)

جریان بی‌وقفه فاجعه

حوادث با شکست و زندانی کردن کمیته دولتی در حالت اضطراری با سرعت نور پیش می‌رفتند. یلتسین در ۲۳ اوت، جهت تعلیق شاخه حزب کمونیست روسیه اصرار داشت. گورباچف در ۲۴ اوت، حزب کمونیست اتحاد شوروی را منحل کرد و از مقام خود بعنوان دبیرکل استعفا داد(اما مقام خود را بعنوان رئیس جمهور کشور حفظ نمود). یلتسین یک‌روز بعد دستور داد تا دارایی حزب کمونیست روسیه به پارلمان روسیه واگذار شود. پرچم (سرخ) شوروی در خارج از کرملین با پرچم روسیه جای‌گزین شد. هیچ چیز معناداری از جمهوری شوروی باقی نماند.

یلتسین در اوایل نوامبر، فرمان ۱۶۹ را صادر کرده، و حزب کمونیست اتحاد شوروی را کاملا ممنوع نمود. وی این حرکت را براین اساس توجیه نمود که «روشن شده است که تازمانی‌که ساختارهای حزب کمونیست اتحاد شوروی وجود داشته باشد، هیچ ضمانتی وجود ندارد که یک کودتا یا کودتاهای دیگری بوقوع نپیوندد.» (۲۷) این توجیه کاملا ریاکارانه بود، زیراکه یکی از دلایل کلیدی عجله تلاش کمیته دولتی در حالت اصطراری جهت احیای حکومت سوسیالیستی در روسیه بخاطر فرمان اجرایی یلتسین جهت محدود کردن فعالیت‌های حزب کمونیست بود. بهرحال، اینک هیچ فرد شجاع و قدرت‌مندی در رهبری باقی نمانده بود که در بولوزر بورژوایی یلتسین کارشکنی و خراب‌کاری کند.

یلستین مذاکرات جهت توافق برای یک اتحادیه جدید را بی اساس پنداشت و عمدا به سمت و سوی اعلام استقلال روسیه گام برداشت. در ظاهر، وی در روز ۸ دسامبر، با رؤسای جمهور اوکراین و بلاروس، لیونید کراچوک و استنیسلاو شوشکویچ، جهت گفت‌گوهای غیررسمی ملاقات نمود. در این ملاقات، رؤسای جمهور و مشاورانشان پیش‌نویس سندی (معروف به توافق‌نامه بلاوژا) را تهیه می‌کنند- و مطلقا، بدون هیچ اختیار قانونی- انحلال اتحاد شوروی را اعلام می‌کنند:

«اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، بعنوان یک مشمول حقوق بین‌الملل و یک واقعیت ژئوپولیتیکی، درحال خاتمه دادان به موجودیتش است.» (۲۸) خاطرات شوشکویچ از این بحث، تا اندازه‌ای این آگاهی را می‌دهد که چقدر به نکات دقیق و ظریف قانون اساسی توجه شده است:

«یلتسین گفت، آیا موافقید که اتحاد شوروی به موجودیتش خاتمه دهد؟» من گفتم اوکی و کراوچوک هم گفت منهم اوکی.» (۲۹)

حتی گورباچف هم از ماهیت فراقضایی و فوری این اعلامیه شوکه شده بود.

«تقدیر دولت چندملیتی رانمی‌توان با اراده رهبران سه جمهوری تعیین نمود. این امر تنها باید با ابزار قانون اساسی، با شرکت همه دولت/کشور‌های مستقل و بادرنظرگرفتن اراده همه شهروندانشان تصمیم‌گیری شود… فوریتی که با این سند ظاهر شد، نیز باعث نگرانی جدی است. این سند نه توسط جمعیت و نه توسط شوراهای‌عالی جمهوری‌هایی که بنام آن‌ها امضاء شده بود، مورد بحث قرار نگرفته بود. حتی بدتر از آن، این سند در لحظه ای ظاهر شد که پیش‌نویس قرارداد استقلال برای دولت‌/کشورهای اتحادیه، توسط شورای دولتی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی آماده شده بود، و مورد بحث پارلمان‌های جمهوری‌ها بود.» (۳۰).

همان‌گونه که دربالا بحث شد، جهت انحلال شوروی در جمهوری‌های آسیای مرکزی و قفقاز حمایت کمی وجود داشت، اما ادامه اتحاد شوروی بدون پرُجمعیت‌ترین و برجسته‌ترین بخش آن امکان‌پذیر نبود.

یک هفته بعد، توافق بلاوژا بوسیله رهبران جمهوری‌های باقی‌مانده بتصویب رسید. بالاخره، گورباچف در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ استعفا داد. یلتسین بسادگی، بدون هیچ ملاک قانونی یا چارچوب قانون اساسی، ارگان‌ها و اموال دولتی شوروی را به روسیه انتقال داد، و در روز ۳۱ دسامبر، اتحاد شوروی دیگر بطور رسمی وجود نداشت. این ‌کار یلتسین یک کودتای واقعی بود. کشوری بزرگ برخلاف اراده اکثریت به اتفاق مردمش، توسط رهبران فرصت‌طلب و توطئه‌گر از نقشه جهان حذف شد. این چیزی نبود جز یک فاجعه.

در قسمت هفتم این سلسله مقالات به بررسی عواقب تخریب شوروی، درهردو قلمرو اتحاد جماهیر سوسیالیستی سابق و در جهان گسترده تر می‌پردازیم.

برگردانده شده از:

Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 6: Things fall apart (1989-91)

منابع:

  1. Financial Times: EBRD drew up debt-for-nuclear swap plan as Soviet Union fell 
  2. See part 5 of this series for an extensive discussion of perestroika and glasnost. 
  3. David Kotz: One Hundred Years after the Russian Revolution: Looking Back and Looking Forward, International Critical Thought, October 2017 
  4. David Kotz, Fred Weir, Revolution From Above – The Demise of the Soviet System, Routledge, 1997 
  5. ibid 
  6. Roger Keeran, Thomas Kenny: Socialism Betrayed – Behind the collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  7. Inside Gorbachev’s Kremlin: The Memoirs Of Yegor Ligachev, Westview Press, 1996 
  8. My Russia: The Political Autobiography of Gennady Zyuganov, Routledge, 1997 
  9. Cited in Keeran and Kenny, op cit 
  10. Kotz and Weir, op cit 
  11. Sam Marcy: Perestroika: A Marxist Critique, WW Publishers, 1990 (Introduction
  12. Interview in Pravda, 22 June 1987, cited in Marcy, op cit (Chapter 10
  13. Workers World: Interview with Margot Honecker 
  14. ibid 
  15. BBC News: Obituary: Heydar Aliyev 
  16. New York Times: Nikolai K. Baibakov, a Top Soviet Economic Official, Dies at 97 
  17. NB. Almaty was at the time known as Alma-Ata 
  18. Kotz and Weir, op cit 
  19. New York Times: Yeltsin Bans Communist Groups in Government 
  20. Cited in Keeran and Kenny, op cit 
  21. Cited in David Shambaugh, China’s Communist Party – Atrophy and Adaptation, University of California Press, 2008 
  22. Keeran and Kenny, op cit 
  23. Al Jazeera: Leader of failed Soviet coup dies 
  24. Ligachev, op cit 
  25. Kotz and Weir, op cit 
  26. Keeran and Kenny, op cit 
  27. UPI: Yeltsin bans Communist Party 
  28. New York Times: Texts of Declarations by 3 Republic Leaders 
  29. BBC News: New light shed on 1991 anti-Gorbachev coup 
  30. Statement made on 9 December 1991, cited in Gorbachev: On My Country and the World, Columbia University Press, 2000 

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore?

***

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟( قسمت ۷: احیای سرمایه‌داری فاجعه ای برای طبقه کارگر جهانی)

منبع: سایت آینده را بساز

برگردان: آمادور نویدی

چرا اتحاد شوروی دیگر وجود ندارد؟

(قسمت ۷: احیای سرمایه‌داری فاجعه‌ای برای طبقه کارگر جهانی)

در تاریخ بشری منظره‌ای غم‌انگیزتر ازشکست یک انقلاب وجود ندارد. وقتی‌که قیام بردگان در رُم شکست خورد، هزاران برده در کنار جاده‌ها به صلیب کشیده شدند. این امر باید بما بیاموزاند که یک انقلاب شکست‌خورده به کجا ختم می‌شود… پس از شکست کمون پاریس([در سال ۱۸۷۱] کشتار وحشتناک کارگران نیز بوقوع پیوست. این امر نیز بما می‌آموزاند که سرانجام یک انقلاب شکست‌خورده چیست. تاریخ بما درس می‌دهد که باید برای یک انقلاب شکست‌خورده خون بسیار زیادی فدا نمود. طبقه حاکم پیروزمند جهت تشویشی که تجربه کرده، جهت همه منافعی که تحت تأثیر قرار گرفته، یا تهدید شده‌اند، خواستار خسارت است، اما نه فقط خواهان پرداخت بدهی‌های فعلی است؛ بل‌که بدنبال وصول خون، جهت پرداخت بدهی‌های آینده است، و سعی می‌کند انقلاب را ریشه‌کن سازد.(فیدل کاسترو)(۱)

در سال ۱۹۹۲ در روسیه، جُوکی بدین‌صورت پخش شد که به این شکل بود:

سئوال: کاپیتالیست در یک‌سال چه‌کار کرد که کمونیسم نتوانست آن‌را در هفتاد سال انجام دهد؟

پاسخ: کاری کرد که کمونیسم را خوب جلوه دهد. (۲)

از آزادی تا لیبرالیزاسیون(آزادسازی)

با رفع بار فانتزی‌های سوسیال دمکراتیک از روی دوش گورباچف، یلستین بنمایندگی از هیئت مؤسسان حوزه انتخاباتی اصلیش: فاسدترین و بی‌مرام‌ترین بخش‌های تازه بدوران رسیده روسیه را، هم‌راه با سرمایه مالی آمریکا بکار گرفت. هدف این بود که پایه‌های اقتصادی سوسیالیسم کاملا ریشه‌کن شود. اقتصادی کاملا لیبرالی ایجاد گردد که در آن سرمایه آزاد باشد بدون ترس از محدودیت یا مقررات بازتولید گردد؛ محیطی اقتصادی که بطور هدف‌مند برای سرمایه‌گذاران خارجی، احتکارگران، بانک‌ها و گانگسترها ساخته شود.

اما، همان‌گونه گریگوری ایزاک گفته است: «بهشت یک مرد ثروت‌مند، جهنم یک مرد فقیرست.» دولت رفاه کاملا ازبین برده شد. یلتسین مشاوران اقتصادی نئولیبرال را با رهبری جفری ساکس استخدام نمود.(۳) – فرمان خاتمه دادن به کنترل قیمت‌ها را صادر نمود، این بدین معنا بود که قیمت حتی ضروری‌ترین اجناس یک‌شبه سر بفلک کشید. بی‌کاری عملا در طول چندماه، از صفر به بیش‌تر از ۱۲ درصد رسید. سلب قدرت خریدان شهروند به نقطه اوج سرسام آوری رسید. خصوصی سازی، مقررات‌زدایی و فساد، دستور کار روز و امری عادی بود، در حالی‌که تولید، مخارج دولت، درآمدها و حتی امید به زندگی اُفت پیدا کرد. کوتز و و‌ی‌یر اشاره می‌کنند که:

«امید به زندگی مردان در روسیه از سال ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۴، از ۶۵/۵ سال به ۵۷/۳ سال کاهش یافت… این‌چنین کاهش جمعیتی معمولا فقط بعلت جنگ‌های بزرگ، بیماری‌های مُسری، و یا خشک‌سالی و قحطی اتفاق می افتد.»(۴)

درحالی‌که بودجه تمام شد، زیرساخت مراقبت‌های بهداشتی از هم گسیخته شد و مردم اتحاد شوروی سابق به بیماری‌های ُمسری ناشی از فقر مبتلا شدند که بمدت چندین دهه دیده نشده بود. «آذربایجان با افزایش ده برابری، مبتلا به سرخک شد، ازبکستان با شیوع فلج اطفال روبرو گشت و تب حصبه در روسیه مجددا ظاهر شد. سل و سفلیس گسترش یافت، و شیوع بیماری‌های اطفال مانند سیاه سُرفه و سرخک آلمانی بشدت افزایش یافت.»(۵) روسیه برای اولین بار از قرن ۱۹ شاهد همه‌گیری وبا شد. چند سال اول متعاقب تخریب(برچیدن) اتحاد شوروی، هردو، تولید ناخالص داخلی روسیه و تولید صنعتی بیش از۴۰ درصد کاهش یافت.

«که در مقایسه با چهار سال انقباض اقتصادی در سال‌های ۱۹۳۳-۱۹۲۹ در آمریکا، اقتصاد آمریکا را به نقطه پائین رکورد بزرگ رساند، و منجر به کاهش ۳۰ درصدی در تولید ناخالص داخلی شد.»(۶) گفتنی نیست که دست‌مزدها نیز از روش مشابهی پیروی کردند و مردم شوروی پس از بیش از ۷ دهه برای نخستین بار دچار فقر جدی شدند. مطابق با گزارش بانک جهانی در مورد «اقتصادهای درحال تغییر»(همه کشورهای سابقا سوسیالیستی اروپای مرکزی، اروپای شرقی و آسیای مرکزی)، شمار مردمی که با کم‌تر از ۴ دلار در روز زندگی می‌کردند، از ۱۴ میلیون در سال ۱۹۸۹ به ۱۴۷ میلیون در اواسط سال‌های ۱۹۹۰ افزایش یافت. در روسیه این افزایش از ۲ درصد به ۴۴ درصد مطابقت داشت؛ در اوکراین از۱ درصد به ۶۳ درصد؛ در آسیای مرکزی از ۶/۵ درصد به ۵۳ درصد افزایش یافت. (۷)

برای روسیه تقریبا ۱۵ سال طول کشید تا تولید ناخالص داخلیش را به سطح سال ۱۹۹۰ برگرداند- تولید ناخالص داخلی چین در این مدت تقریبا ۳۰۰٪ افزایش یافت. حتی وقتی‌که تولید ناخالص داخلی به سطح سال ۱۹۹۰ رسید، سطح غیرقابل قبول نابرابری بمعنای این بود که میلیون‌ها روسی هنوز با سطحی از فقر زندگی می‌کردند که در اتحاد شوروی، از جنگ جهانی دوم ببعد دیده نشده بود. مشکلات جدیدی ظهور کرد، و قابل توجه ترین آن‌ها بی‌خانمانی(ازجمله بی‌خانمانی جوانان)، اعتیاد به مواد مخدر، بی‌گانگی اجتماعی و فحشاء، که همه این‌ها مختص به روسیه امروزی هستند. مقاله ای در سال ۲۰۱۲ خاطرنشان می‌کند:

«میزان سوء‌استفاده از الکل و مواد مخدر در میان نوجوانان بطور قابل توجهی افزایش یافته است، هم‌چنین میزان جنایت و خودکشی نیز افزایش یافته، که احتمالا به افزایش خشونت‌های خانوادگی مربوط می‌شود. در اواسط سال ۲۰۰۰، هزینه‌های دولت جهت آموزش هر کودک به نصف میزان سال ۱۹۹۰ کاهش پیدا کرد. کارشناسان تخمین زده اند که بیش ۱/۵ میلیون کودک در حال حاضر بمدرسه نمی‌روند.»(۸)

ایگور لیگاچف – یکی از معدودترین اعضای پولیت بورو(دفتر سیاسی) در اواخر دهه ۱۹۸۰ که در برابر جنون گلاسنوست مقاومت می‌کرد- تأسف خورد، و نوشت:

«طی سا‌ل‌هایی که شوروی در قدرت بود، فرد نه با کیسه ای‌که غارت کرده، بل‌که با کارش و اصول اخلاقی والای محکم: میهن‌پرستی، انترناسیونالیسم، اجرای اصول اشتراکی، مجاهدت، اعتبار، و انصاف مورد قضاوت قرار می‌گرفت. الان همه این صفات خوب از آگاهی مردم پاک شده و پیوند تاریخی درحال نابودی است. مقامات کنونی و رسانه‌های جمعی کیش سودپرستی، خم شدن در برابر ثروت‌مند، تحقیر فقرا و احتکار، مشروب‌خوری شدید، فحشا و فردگرایی وحشیانه را تشویق می‌کنند. بجای صلح و آرامش زمان شوروی، ما شاهد افزایش بی‌سابقه جنایت و فساد، کشته و زخمی شدن صدها هزار، و میلیون‌ها پناهنده هستیم. همه معیارهای توسعه رکورد حادی داشته اند- بجز مرگ و جنایت که در حال افزایش هستند. این امر قابل درک است. اموالی که توسط کارگران ایجاد شده و متعلق به آن‌هاست، سرقت می‌شود، جامعه پُرشده از معتادان به الکل، و شمار بی‌کاران و بی‌خانمان‌ها در حال افزایش است. مقامات نمی‌توانند با افرادی که متکی به احتکار و دستگاه‌های فساد هستند، مبارزه کنند. در زمان شوروی… شما می‌توانستید شب‌ها در هر شهری که خواستید، قدم بزنید، بدون این‌که نگران جانتان باشید؛ اما حالا در روز روشن قتل‌ و دزدی صورت می‌گیرد.»(۹)

تخریب(برچیدن) شوروی نیز تأثیر فاجعه‌باری بر زندگی فرهنگی و اجتماعی داشت. مایکل پرنتی اشاره می‌کند که:

«سوبسیدهای دولتی برای هنر و ادبیات بشدت کاسته شد. ارکسترهای سمفونیک منحل شدند و یا در میهمانی‌های بسته و دیگر مناسبت‌های کوچک برنامه‌هایشان را اجرا می‌کنند. کشورهای کمونیستی کتاب‌هایی ارزا‌‌ن‌قیمت، ولی با کیفیت از مؤلفان و شاعران کلاسیک و معاصر، ازجمله کتاب‌هایی از آمریکای لاتین، آسیا و آفریقا را منتشر می‌کردند. این کتاب‌های مفید با نشریات درجه دو، و انبوه از بازار غرب تعویض شده اند. در زمان کمونیسم، سه کتاب از هر پنج کتاب جهان، دراتحاد شوروی منتشر می‌شد. این‌روزها که قیمت کتاب‌ها، گاهنامه‌ها و روزنامه‌ها سربفلک کشیده و سطح آموزش کاهش یافته است، شمار خوانندگان تقریباً به سطح جهان سوم تنزل یافته است.»(۱۰) با برچیدن سوسیسالیسم، نژادپرستی و خشونت خانگی و جنایت خشونت‌آمیز، همگی چهره های کریه خود را نمودار کرده‌اند.

تعجبی ندارد که اکثریت روس‌ها از برچیدن شوروی پشیمان هستند.(۱۱)

کنایه آمیز این‌ست که در حال حاضر، حتی عناصری در درون رسانه‌های اصلی مطبوعات غربی هم تصدیق کرده‌اند که سوسیالیسم برای مردم معمولی زندگی بمراتب بهتری از سرمایه‌داری نئولیبرال فراهم می‌کند:

«اقتصاد برنامه‌ریزی‌شده اتحاد شوروی پهناور، ثبات مالی ارائه می‌داد. بلافاصله و متعاقب برچیده شدن شوروی در سال ۱۹۹۱، بزودی معلوم شد که اقتصاد بازار جدید روسیه روند آسانی نخواهد داشت. رفرم‌های اقتصادی سریعا تأثیر شدیدی بر استاندارد زندگی مردم گذاشت. روبل تقریباً بی‌ارزش شد. فساد قابل کنترل نبود. برنامه خصوصی‌سازی عمیقاً معیوب کمک نمود که بخش بیش‌تری از اقتصاد کشور به دست الیگارشی ریشه دوانیده و اغلب مشکوک بیفتد.»(۱۲)

اینک بطور گسترده ای این باور وجود دارد که سرمایه مالی آمریکا عمدا اقتصاد روسیه پساشوروی را بسمت سیه‌بختی کشاند تا:

۱) با جای‌گزینی آنارکو- کاپیتالیسم گانگستری، ریشه‌های اقتصادی سوسیالیسم را بطور کامل نابود سازد؛ و

۲) از تبدیل شدن فدراسیون روسیه به رقیب جدی هژمونی آمریکا در «نظم نوین جهانی» جلوگیری نماید.

این‌هم از کسانی‌که سنگ دمکراسی زیاد را به سینه می‌زدند

زمانی‌که یلتسین در قدرت بود، هرآن‌چیزی را که یک فرد متفکر به وی مظنون بود، به اثبات رساند: یلتسین کوچک‌ترین علاقه‌ای به دمکراسی نداشت. نئولیبرالیسم ظالمانه‌ای‌که بر روس‌ها تحمیل نمود، هرگز نتوانست از مشروعیت توده‌ای برخوردار شود- چگونه می‌توان با برچیدن رفاه اجتماعی مردم و انتقال دارایی‌های دولتی به عده ای بوروکرات‌ و کلاه‌بردار از حمایت توده‌ای گسترده برخوردار گشت؟ زیراکه، یک سیستم سیاسی فاسد، و ثروت‌مند(پلتوکراتیک) منصوب شد که آشکارا حامی افراد بسیار پول‌دار بود که فعالانه فقرا را طرد می‌کرد.

برخلاف نقش فعال اتحادیه های کارگری در دوره شوروی، یلستین فعالیت سیاسی آن‌ها را قدغن نمود. توقیف رسانه‌های حامی کمونیست و ضدیلتسین امری عادی بود.(۱۳)

یلستین حتی در پاییز سال ۱۹۹۳، در پارلمان با مخالفت‌های جدی مواجه بود، و اکثریت اعضای پارلمان از نتایج «رفرم» نئولیبرالی و استفاده‌اش از قدرت اجرایی بیش از حد، جهت پیش‌برد برنامه اش وحشت‌زده شده بودند. بحران قانون اساسی زمانی رُخ داد که یلتسین تصمیم گرفت از طریق انحلال مجلس( قوه مقننه) به اپوزسیون پارلمانی مزاحم خاتمه دهد( انحلال غیرقانونی در این مرحله بنظر می‌رسید که به یک عادت تبدیل شده بود). پارلمان اقدامات یلتسین را محکوم نمود، وی را استیضاح کرد، و آلکساندر روتسکوی، معاون پریزدنت را رئیس جمهور موقت اعلام نمود. این بحران فقط زمانی «حل شد»‌ که یلتسین دستور حمله ارتش به شورای‌عالی را صادر نمود، رهبران پارلمانی مخالف خود را دست‌گیر کرد و تغییرشکل دمکراتیک را کامل نمود.

استیفن کوهن اشاره می‌کند که:

«بانفوذترین روشن‌فکران حامی یلتسین نه هم‌سفران اتفاقی بودند، نه دمکرات‌های واقعی. آن‌ها از اواخر دهه ۱۹۸۰، اصرار داشتند که باید اقتصاد بازار آزاد و مالکیت خصوصی در مقیاس بزرگ توسط رژیمی با «مشت آهنین» و استفاده از «اقدامات ضددمکراتیک» بر جامعه روسیه تحمیل شود. آن‌ها مانند نخبگان جویای مالکیت، مجالس قانون‌گذاری تازه منتخب روسیه را بعنوان مانعی بر سر راه خود می‌دیدند. ستایندگان آگوستو پینوشه شیلی، درمورد یلتسین می‌گفتند: «بگذارید وی یک دیکتاتور شود»! تعجبی ندارد زمان‌یکه یلتسین از تانک‌ها جهت تخریب پارلمان منتخب مردم روسیه در سال ۱۹۹۳ استفاده نمود، آن‌ها(هم‌راه با دولت آمریکا و رسانه‌های جریان اصلی) وی را تشویق کردند.(۱۴)

در سال ۱۹۹۶، سه سال بعد، انتخابات ریاست جمهوری روسیه تقریباً بطور قطع بگونه‌ای تنظیم شد که یلتسین به هزینه کاندید حزب کمونیست، گنادی زیگانف، در قدرت باقی‌بماند.(۱۵)

یلتسین خودش را بعنوان: «پدر دمکراسی روسیه» بتصویر کشیده بود؛ اما در واقع وی قاتل برجسته روسیه بود.

فاجعه جهانی

تخریب اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی… صدمه هولناکی بر همه مردم جهان وارد ساخت، و وضعیت بدی بویژه برای جهان سوم به بار آورد.(فیدل کاسترو)(۱۶).

اعتبار و منزلت نقش اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بعنوان وزنه توازن قدرت در مقابل امپریالیسم آمریکا و ناتو بطرز دردناکی با مجموعه جنگ‌های امپریالیستی که قبل و بعداز تخریب(برچیدن) شوروی رُخ داد، بروشنی آشکار گردید. نماد این تغییر توازن قدرت، امید نابجای صدام حسین در اوایل سال ۱۹۹۱ بود که (فکر می‌کرد) گورباچف جهت حفاظت از عراق و برای مهار آمریکای جنگ افروز اقدام خواهد کرد.(۱۷)

قرار بود که باصطلاح اتحاد شوروی، قدرتی بزرگ و متحدی دیرینه برای عراق باشد، زیرا که مرزهای جمهوری ارمنستان شوروی تا دویست کیلومتر از کردستان عراق گسترش داشت، اما دولت گورباچف جهت حمایت از عراق در مقابل تهاجم یک قدرت امپریالیستی یغماگر که از آن‌سوی جهان آمده بود، هیچ‌کاری انجام نداد. کاملا دشوارست که ریاست استالین یا برژنف را باچنین تحقیری تصور نمود.

طولی نکشید که بزودی جنگ‌های وحشتناک ویران‌گر برهبری آمریکا در یوگسلاوی، افغانستان، عراق(مجددا)، لیبی و جاهای دیگر ادامه یافت. کمپین جهت تخریب استقلال سوریه تا به امروز ادامه دارد.

بی‌طرفی در نظم جهانی پساجنگ سرد دیگر تحمل‌پذیر نیست. بسیاری از کشورها جهت‌گیری ناسیونالیستی و سیاست‌های نیمه‌سوسیالیستی اشان‌ را بسرعت تغییردادند تا با قوانین کاپیتالیسم جهانی هم‌ساز شوند، اما فقط تسلیم تمام و کمال پذیرفته می‌شود. هرکشوری‌که مخالف نقشه‌های واشنگتن باشد و برای نفوذ کاپیتال امپریالیستی موانعی ایجاد کند، خودش را در تیررس آمریکا قرار می‌دهد. آمریکا بلافاصله بعداز تخریب(برچیدن) اتحاد شوروی به عراق حمله کرد، و بعد، در دوره دولت کلینتون به سومالی، سودان، هائیتی و یوگسلاوی حمله بُرد… بعد از براه انداختن یک جنگ «تظاهراتی» علیه افغانستان در سال ۲۰۰۱، بوش(پسر) ایران، عراق و کره شمالی را «محور شرارت» اعلام کرد – لیست سیاهی برای تلاش‌های بیش‌تر جهت رژیم چنج(تغییر رژیم) .(۱۸)

توازن قدرت در جهان بشدت تغییر کرد، اکثریت قریب به اتفاق کشورهای سوسیالیستی اروپای (شرقی) با دولت‌های راست‌گرا جای‌گزین شدند و در ناتو ادغام گشتند(برخلاف قول و قرارهای آمریکا و آلمان‌غربی که ناتو یک اینچ بسمت و سوی شرق گسترش نمی یابد).(۱۹) بحران اقتصادی متعاقب تخریب(برچیدن) شوروی نیز منجر به برچیدن(نابودی) سوسیالیسم در مغولستان گردید.

از آن‌جایی‌که چین هنوز به مرکز محرکه قدرت اقتصادی جهان تبدیل نشده است، کشورهای توسعه نیافته که نیاز به سرمایه‌گذاری دارند، چاره ای ندارند بجز این‌که به آمریکا و مؤسسات برتون وُدز(Bretton Woods) روی بیاورند. درنتیجه، «اصلاح ساختاری» به دستور روز تبدل شده است، و بسیاری از کشورهای فقیر چاره ای ندارند بجز این‌که خصوصی‌سازی و ریاضت اقتصادی را در مقیاس بزرگ به ازای وام‌هایی بپذیرند که بسیار ناامیدانه جهت دفع بحران‌های حاد خود نیاز دارند.

کوبا، ویتنام و جمهوری دمکراتیک خلق کره(کره شمالی)، کشورهای سوسیالیستی باقی‌مانده اند، که بویژه متعاقب ناپدید شدن ناگهانی اتحاد شوروی(و از لحاظ تجاری رفیقانه‌اش) بشدت صدمه دیده‌اند. این سند گویایی است بر شجاعت قابل توجه خلاقیت و بینش مردم کوبا، ویتنام و کره شمالی که توانستند از شوک اوایل دهه ۱۹۹۰ بهبود یابند و هم‌چنان امروز به ساخت سوسیالیسم ادامه می‌دهند.

منطقا، تخریب(برچیدن) اتحاد شوری و سوسیالیسم اروپایی را می‌توان بعنوان بدترین شکست متحمل شده طبقه کارگر جهانی در تاریخ وصف نمود. این امر به امپریالیسم جلیقه نجات داد که آرمان آزادی انسان را چندین دهه بعقب برگرداند.

در قسمت هشتم و پایانی این مجموعه مقالات تلاش می‌شود که به این سئوال پاسخ داده شود:

آیا جمهوری خلق چین به همان سرنوشت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی گرفتار خواهد شد؟ جهت انجام این‌کار، چند نتیجه‌گیری از مقالات گذشته پیش‌نهاد می‌شود و برخی نظرات پیرامون پیش‌برد مبارزه برای سوسیالیسم در دهه‌های آینده طرح می‌گردد.

برگردانده شده از:

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore? Part 7: Capitalist restoration was a disaster for the global working class

:منابع

  1. May Day rally in Havana, 1961. Cited in The Fidel Castro Reader, Ocean Press, 2003 
  2. Parenti, Michael: Blackshirts and Reds, City Lights Publishers, 2001 
  3. For further information on Sachs’ role, see New York Times: Dr. Jeffrey Sachs, Shock Therapist 
  4. David Kotz, Fred Weir: Revolution From Above – The Demise of the Soviet System, Routledge, 1997 
  5. LA Times: Infectious diseases flourishing in former USSR as living standards fall 
  6. Kotz and Weir, op cit 
  7. These figures sourced from Socialist Action: 10 Years After 1989 
  8. Institute of Modern Russia: Russia’s Invisible Children 
  9. Inside Gorbachev’s Kremlin: The Memoirs Of Yegor Ligachev, Westview Press, 1996 
  10. Parenti, op cit 
  11. That most Russians regret the Soviet collapsed is well established by a number of opinion polls. See for example RT: Most Russians regret USSR collapse, dream of its return, poll shows 
  12. Washington Post: Why do so many people miss the Soviet Union? 
  13. See, for example, UPI: Anti-Yeltsin media banned, liberal paper attacked by militants 
  14. The Guardian: The breakup of the Soviet Union ended Russia’s march to democracy 
  15. This is even admitted by the US media these days. For example Time: Did Boris Yeltsin Steal the 1996 Presidential Election? 
  16. Tomás Borge: El Nuevo Diario Interview with Fidel Castro 
  17. New York Times: Hussein Wanted Soviets to Head Off US in 1991 
  18. Imperialism in the 21st Century: Updating Lenin’s Theory a Century Later, Liberation Media, 2015 
  19. Spiegel Online: Did the West Break Its Promise to Moscow? 

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore?

***

چرا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود ندارد؟

(قسمت ۸ و پایانی: آیا جمهوری خلق چین به سرنوشت اتحاد شوروی سوسیالیستی دچار می‌شود؟)

منبع: سایت آینده را بساز

برگردان: آمادور نویدی

چرا اتحاد شوروی دیگر وجود ندارد؟

قسمت ۸ و پایانی: آیا جمهوری خلق چین به سرنوشت اتحاد شوروی سوسیالیستی دچار می‌شود؟

«تازمانی‌که سوسیالیسم در چین وجود داشته باشد، همواره جای‌گاهش را در جهان حفظ می‌کند.»(دنگ شیائوپینگ)(۱)

مارتین ژاک می‌گوید:

«دیدگاه ما نسبت به رژیم کمونیستی چین باید کاملا متفاوت ازآنی باشد که نسبت به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی داشتیم: زیرا چین در جایی‌ موفق شد که اتحاد شوروی ناموفق بود.»(۲)

این مجموعه مقالات تابحال با جزئیات، عوامل گوناگون اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک، نظامی و فرهنگی را بررسی نموده است – که به تخریب و برچیدن اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در اروپا کمک کرده است.

مقاله پایانی این مجموعه، دیدانداز را بسوی زمان حال می‌ چرخاند و می‌پرسد که آینده سوسیالیسم در جهان چیست؛ از تخریب شوروی چه آموخته ایم که بتواند ادامه موجودیت کشورهای سوسیالیستی باقی‌مانده را تضمین کند؟ موضوع این‌ست‌که که آیا برای چین – بعنوان بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین کشور از پنج کشوری که اینک احزاب کمونیست حاکم است – مقدر شده است‌ که به همان سرنوشت دردناک اتحاد شوروی سوسیالیستی دچار می‌شود؟

این‌ها سئوال‌هایی هستند که توجه آکادمیک‌ها را بخود جلب نموده است؛ و آن‌ها اجزاء ضروری بزرگ‌ترین سئوالات سیاسی دوران ما می‌باشند:

آیا سرمایه‌داری (کاپیتالیسم) پیروز شده است؟

آیا جهت رهایی انسان از استثمار وحشیانه، عدم برابری و کم‌توسعگی راه فراری هست؟

آیا برای میلیاردها انسان روی زمین آینده ای وجود دارد که واقعا بتوانند اراده آزاد و بشری خودشان‌را اعمال کنند، تا نه فقط از گرسنگی، بل‌که از بردگی مزدی رهایی یابند ؟

نتیجه‌گیری من این‌ست‌که چین اصولا مسیری متفاوت از اتحاد شوروی را پی‌گیری می‌کند؛ و این‌که درباره تخریب (فروپاشی) شوروی مطالعه ای جدی و جامع انجام داده، و هرآن‌چه را که یاد گرفته است، شدیدا بکار می‌گیرد؛ واین‌که جمهوری خلق چین (PRC) یک کشور سوسیالیستی و دوست مهمی برای جهان سوسیالیستی و کشورهای درحال توسعه باقی می‌ماند؛ و این‌که علی‌رغم عقب‌گرد نخستین موج پیش‌رفت سوسیالیستی، مارکسیسم مثل همیشه مرتبط باقی‌ می‌ماند؛ بنابراین، آینده روشنی برای سوسیالیسم در جهان وجود دارد.

صبر کنید… آیا چین یک کشور سوسیالیستی است؟

فیدل کاسترو می‌گوید:

اگر مایلید درباره سوسیالیسم بحث کنید، اجازه بدهید فراموش نکنیم که دست‌آوردهای سوسیالیسم در چین چیست؟

یک‌زمانی بود که چین سرزمین گرسنگی، فقر، و فجایع بود. اما امروزه هیچ‌کدام از این‌ها وجود ندارد. چین امروزه می‌تواند برای بیش از ۱/۲ میلیارد نفر جمعیت غذا، پوشاک، تحصیلات و مراقبت‌های پزشکی ارائه دهد. من فکر می‌کنم که چین یک کشور سوسیالیستی است، و ویتنام هم کشور سوسیالیستی است. و آن‌ها تأکید می‌کنند که تمام رفرم‌های مورد نیاز را جهت تهییج و ایجاد انگیزه توسعه ملی و پی‌گیری اهداف سوسیالیسم انجام داده اند. رژیم‌ها یا سیستم‌های کاملا خالص وجود ندارد. در کوبا، بعنوان نمونه، ما انواع اشکال مالکیت خصوصی داریم … تمام کوبایی ها عملا مسکن خودشا‌ن‌را دارند و، بعلاوه، ما از سرمایه‌گذاری خارجی استقبال می‌کنیم. اما این به معنای آن نیست که کوبا از سوسیالیست بودن دست برداشته است.(۳)

نخستین بحثی که باید به آن پرداخت این‌ست‌که آیا بعد از چهار دهه رفرم‌های اقتصادی بازار- محور، هنوز بطور منطقی می‌توان چین را یک کشور سوسیالیستی نامید؟

بهرحال، امروزه، در چین حدود۵۰۰ میلیاردر وجود دارد و در صدر مقاصد سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی قرار دارد، که بیش از ۱۰۰ میلیارد دلار در سال جذب می‌کند. در همه شهرهای بزرگ چین شعبه های مک دونالد و استارباکس وجود دارند؛ بیش‌تر مردم در زندگی روزانه خود توجه بیش‌تری نسبت به کسب درآمد دارند تا این‌که جذب آموزه‌های مارکس و انگلس شوند؛ وبطور کلی، نابرابری شگفت آوری بین شهرهای ساحلی و روستاها، و بین توان‌گر و فقیر وجود دارد.

در شهرهای شانگهای و شنژن بورس سهام وجود دارد؛ سرمایه مالی وجود دارد؛ سرمایه‌خصوصی وجود دارد. خیلی از چپ‌ها – مخصوصا در اروپا و آمریکای شمالی- به این وضعیت که نگاه می‌کنند، می‌گویند: شرایط موجود در چین، هیچ ربطی به سوسیالیسم ندارد.

از طرفی دیگر، جمهوری خلق چین دارای برخی ویژگی‌های جالبی است که چین را از کشورهای عادی سرمایه‌داری(کاپیتالیستی)، نسبتا متفاوت نشان می‌دهد. ازهمه مهم‌تر، گرچه در ۴۰ سال گذشته نابرابری افزایش یافته است، اما هم‌زمان استاندارد زندگی کارگران و دهقانان عادی هم افزایش یافته است. بطور کلی، ثروت تحت کاپیتالیسم، هم‌تای خود را در فقر و استثمار (در داخل و یا در خارح از کشور) دارد، اما در واقع در چین، همه مردم از استاندارد زندگی بسیار بهتری نسبت به کشورهای کاپیتالیستی برخوردارند. فقر مطلق در آستانه حذف کامل است – که بخودی خود دست‌آورد شگفت‌انگیزی برای کشوری به بزرگی چین است.

دوم، چین بوسیله حزب کمونیست اداره می‌شود که هم‌چنان متعهد به مارکسیسم- لنینیسم است. در حالی‌که بدون شک از فساد رنج می‌برد، و گرچه خلوص ایدئولوژیکی آن کم‌رنگ شده است، اما تاریخ و رسم و رسومش بدین معناست که مشروعیت و حمایت خود را از توده های کارگر و دهقان می‌گیرد.از این‌رو، برخلاف هر دولت کاپیتالیستی، دولت چین در درجه نخست بنفع طبقات کارگر عمل می‌کند.

سوم، به همان میزانی که سرمایه خصوصی در چین وجود دارد، اما اقتصادش هنوز خیلی زیاد تحت کنترل و رهبری دولت است. اریک لی، در فیلم مستند جان پیلجر، «جنگ آینده با چین» (The Coming War on China)، تصریح می‌کند:

«چین دارای یک اقتصاد بازار فعال و سرزنده است، اما یک کشور کاپیتالیستی نیست. و امکان ندارد در چین گروهی از میلیادرها بتوانند پولیت بورو(دفتر سیاسی) را کنترل کنند، مانند آمریکا که میلیادرها سیاست‌گذاری آمریکا را کنترل می‌کنند. بنابراین، در چین یک اقتصاد بازار پُرجنب و جوش وجود دارد اما سرمایه نمی‌تواند قدرت سیاسی را بدست گیرد. سرمایه حق و حقوقی ندارد. منافع سرمایه و خود سرمایه در آمریکا بر فراز سر ملت آمریکا قرار دارد، و قدرت سیاسی نمی‌تواند قدرت سرمایه را مهار کند- و بهمین‌دلیل آمریکا یک کشور کاپیتالیستی است، ولی چین یک کشور کاپیتالیستی نیست.»(۴)

از این‌رو، درحالی‌که چین از ۴۰ سال پیش عناصری از سرمایه‌داری را از زمان «اصلاحات و گشایش» بکار گرفته است، اما این‌ها بمعنای نفی سوسیالیسم نیستند، و بیش‌ از آن‌چه نیست که در دوره دمکراسی جدید دهه ۱۹۵۰، یا تحت سیاست اقتصادی جدید(نپ) در اتحاد شوروی دهه ۱۹۲۰ انجام گرفت.

هدف از رفرم‌ها، سنگ‌فرش کردن مسیر جهت ایجاد یک سوسیالیسم پیش‌رفته‌تر می‌باشد:

«جهت تحقق کمونیسم، ما باید تکالیف تنظیم شده در مرحله سوسیالیستی را خاتمه دهیم. این وظایف فراوانند، اما اصلی‌ترین آن‌ها توسعه نیروهای مولده است تا برتری سوسیالیسم را بر کاپیتالیسم اثبات کند و پایه‌های مادی کمونیسم را ایجاد نماد.(۵)

دولت کارگری

یکی از موضوعات اصلی مارکسیسم، سرشت طبقاتی دولت است. اولین کسانی‌که قاطعانه نشان دادند دولت یک ناظر بی‌طرف نیست که بالای جامعه نشسته و جهت منافع عمومی عمل می‌کند، مارکس و انگلس بودند؛ بعبارت دیگر، مسئولیت دولت نمایندگی از منافع یک طبقه اجتماعی خاص و سیستمی است که از روابط تولیدی آن سود می‌برد. درمورد کاپیتالیسم، «مجری دولت مدرن چیزی نیست بجز کمیته ای که امور مشترک ُکل بورژوازی را مدیریت می‌کند.»(۶)

دولت در یک جامعه سوسیالیستی باید در خدمت منافع طبقه کارگر و متحدانش باشد؛ و باید از قدرت طبقه کارگر حفاظت کند، و از آن در برابر حملات حتمی‌الوقوع سرمایه دفاع نماید، و زندگی بهتری برای مردم فراهم نماید.

آلیبرت شیمانسکی، جامعه شناس مارکسیست در مورد اتحاد شوروی نوشت که:

«یک جامعه سوسیالیستی که بوسیله جهان کاپیتالیستی محاصره شده است، جهت رسیدن به توسعه صنعتی، برای تغذیه جمعیت، حفاظت از خود و رسیدن به (سطح) کشورهای پیش‌رفته کاپیتالیستی، مجموعه ای از گزینه‌های نسبتا محدودی را بر نخبگان قدرت سوسیالیستی تحمیل می‌کند» (۷) این امر بهمان میزان در چین معاصر صادق است

پریزدنت شی جین‌پینگ بزبان ساده توضیح می‌دهد که:

«طبقه کارگر در چین، طبقه پیش‌گام است؛ این امرنشان‌گر نیروهای تولیدی و روابط تولیدی پیش‌رفته چین است؛ طبقه کارگر وفادارترین و قابل اتکاءترین بنیان طبقاتی حزب ما، و نیروی اصلی جهت تحقق یک جامعه نسبتا خوش‌بخت از همه نظر، حامی و سازنده سوسیالیسم با ویژگی‌های چینی است… ما باید جهت حفظ و ساخت سوسیالیسم چین در آینده، از صمیم قلب به طبقه کارگر اتکاء کنیم، جای‌گاهش را بعنوان طبقه کارگر پیش‌رو چین تقویت کنیم، تا بعنوان نیروی اصلی امان، نقش خود را بطور کامل بازی کند. تکیه کامل به طبقه کارگر فقط یک شعار یا اصطلاح خاص نیست.»(۸)

تا زمانی‌که مکانیسم‌ها تحت راهنمایی دولت عمل می‌کنند و منافعی برای کارگران به ارمغان می‌آورند، و تا زمانی‌که به سرمایه اجازه داده نشود که از نظر سیاسی قدرت را بدست گیرد، یک دولت سوسیالیستی که بنفع طبقه کارگر و متحدانش کار می‌کند، مطمئنا می‌تواند مکانیسم‌های بازار را ترکیب کند و در اقتصادش بگنجاند.

دنگ شیائوپینگ – رهبر سیاسی که نزدیک‌ترین ارتباط را با رفرم‌های اقتصادی چین دارد- تأکید داشت که بازارها و سوسیالیسم متقابلا منحصربفرد نیستند:

«غلط است مدعی شویم که فقط (یک) اقتصاد بازار کاپیتالیستی وجود دارد. چرا نتوان اقتصاد بازار را تحت سیستم سوسیالیستی توسعه داد؟ (یک) اقتصاد بازار مترادف با کاپیتالیسم نیست.» (۹) «اگر بازارها در خدمت سوسیالیسم باشند، آن‌ها بازارهای سوسیالیستی هستند؛ و اگر بازارها در خدمت کاپیتالیسم باشند، آن‌ها بازارهای سرمایه‌داری هستند.» (۱۰)

حزب کمونیست چین (CPC) عناصر کاپیتالیستی اقتصادش را در خدمت توسعه سوسیالیستی درنظر می‌گیرد.

«سوسیالیسم با ویژگی‌های چینی»، بازار را جهت تحریک تولید تحت تأثیر قرار می‌دهد، سرمایه‌گذاری را جدب کند، مشوق توسعه فنی می‌شود، ازهم‌زیستی مسالمت آمیز با جهان کاپیتالیستی حمایت کند، و درنتیجه استانداردهای زندگی مردم چین را بالا می‌برد و مسیر را جهت مرحله بالاتر سوسیالیسم که با تکنولوژی پیش‌رفته ساخته شده است، هموار می‌سازد.

سوسیالیسم بازار را می‌توان پاسخی معقول و واقع بینانه و کاملا مارکسیستی به مشکل فوق‌العاده دشوار ساخت سوسیالیسم در کشور بزرگ و توسعه نیافته (چین) درنظر گرفت که دائما تحت تهدید هژمونیک امپریالیسم آمریکاست.

دبیر کل حزب کمونیست هند(مارکسیست)، سیتارام یچوری، شرح می‌دهد:

«درتجزیه و تحلیل نهایی، به این سئوال می‌رسیم که چه کسی دولت را کنترل می‌کند یا حکومت طبقاتی از آن چه طبقه‌ای‌ست تحت حاکمیت طبقه بورژوازی، این شاخص‌های سود است که نیروی پیش‌ران(محرکه) است. تحت حاکمیت طبقه کارگر، این مسئولیت‌های (وظایف) جامعه است که حق تقدم دارد.» (۱۱)

دولت چین میان مردم فوق‌العاده محبوب است.(۱۲)، علتش هم این‌ست‌که دقیقا بجای این‌که بفکر سود میلیادرها باشد، بر رفاه و تندرستی توده‌ها متمرکز است.

« اولویت‌های اصلی دولت، رفع احتیاجات مردم، شامل آموزش، اشتغال، امنیت اجتماعی، خدمات درمانی، مسکن، محیط زیست، حیات عقلانی و فرهنگی می‌باشد.» (۱۳) این اولویت‌ها مرتب توسط رهبری تأکید می‌شود:

شی جین پینگ تاکید کرد:

«اگر ما نتوانیم منافع واقعی مردم را درنظر بگیریم، و برایشان محیط اجتماعی عادلانه‌تری فراهم کنیم، و بدتر از این، اگر ما باعث ایجاد نابربری بیش‌تری شویم، آن‌وقت رفرم‌های ما معنایش را از دست می‌دهد و دوام نمی یابد. حتی موقعی‌که در واقع «کیک» بزرگ‌تر شده باشد، ما باید آن‌را عادلانه تقسیم کنیم… لازمه ضروری سوسیالیسم، ریشه کن کردن فقر، بهبود زندگی مردم و دست‌یابی به رفاه عمومی است. ما باید حواسمان به هم‌وطنانی‌ باشد که در مضیقه هستند، و با احترام و مهربانی از آن‌ها مراقبت کنیم. ما باید نهایت سعی و تلاشمان را بکنیم تا مشکلات آن‌ها را حل کرده واحتیاجات و رنج‌هایشان را بخاطر داشته باشیم، و نگرانی و دغدغه حزب و دولت را به افراد مناطق فقیرنشین منتقل کنیم.» (۱۴)

اولویت‌های هر دولتی می‌تواند شاخص مفیدی جهت ایدئولوژیش و نیروهای اجتماعی باشد که آن‌ها را نمایندگی می‌کند. در عصر کنونی، اولویت‌های اصلی دولت چین خیلی زیاد مشابه خواسته‌های مردم چین است، بویژه:در حفاظت از وحدت و تمامیت ارضی چین؛ بهبود استاندارد زندگی؛ سخت‌گیری با فساد؛ حفاظت از محیط زیست؛ ریشه کن ساختن فقر؛ حفظ صلح و ثبات؛ و احیای اعتبار ملی چین، که همه آن‌ها در «قرن تحقیر»، و پیش از تأسیس جمهوری خلق چین در سال ۱۹۴۹ محو شدند.

یقینا، چنان‌چه دولت‌های آمریکا و بریتانیا مجموعه ای معادل از اولویت‌های دولت چین را بکار گیرند، و نیازهای توده‌هایشان را برآورده سازند، شهروندان عادی‌ خود را خوش‌حال خواهند کرد، اما این امر رُخ نمی‌دهد، زیرا طبقات حاکم (کاپیتالیست) آن کشورها مقاومت می‌کنند.

موضوع حفاظت از محیط زیست آموزنده است. یک دولت کاپیتالیستی بعلت نیازهای کوتاه مدت به توسعه کاپیتال، درباره این امر آزادی محدودی دارد(جهت نمونه، شرکت‌های نفتی نفوذ قابل ملاحظه ای در دوایر سیاسی آمریکا دارند). استراتژی جامع جهت حفاظت از محیط زیست، نیازمند سرمایه‌گذاری عظیمی است: تولید ارزش‌های مصرفی که احتمالا ارزش مبادله برابر نداشته باشند؛ یعنی، تولید برای مردم، نه جهت سود. در چین، دولت جهت رهبری یک‌ چنین استراتژی، تعهد روشنی دارد(اگرچه بین توسعه و حفظ منابع طبیعی تنشی وجود داشته باشد، که هر دو آن‌ها برای مردم /بسیارلازم هستند.

چین در چند سال گذشته، سریعا به رهبر جهانی محافظت از محیط زیست نبدیل شده است، درنظردارد که «حداقل ۳۶۰ میلیارد دلار جهت پروزه های انرژی پاک هزینه کند و ۱۳ میلیون شغل جدید در انرژی تجدیدپذیر تا سال ۲۰۲۰ ایجاد نماید.» (۱۵) در همان‌ زمانی که در منابع انرژی جای‌گزین، مانند انرژی‌های خورشیدی، بادی، انرژی آبی سرمایه‌گذاری‌های هنگفتی می‌کند، از بکارگیری زغال سنگ کناره گرفته است، و سال گذشته ساخت ۱۰۴ کارخانه جدید زغال سنگ را لغو و سلب مالکیت نمود.(۱۶) حتی دولت جهت اطمینان، نیروی پلیس محیط زیست را برای رعایت سیاست سبز مستقر کرده است.(۱۷)

پوشش جنگلی چین از حدود ۱۸ درصد در سال ۲۰۰۷ به ۲۱/۷ درصد افزایش یافته است، و با اهداف ۲۳ درصد تا سال ۲۰۲۰، و ۲۶ درصد تا سال ۲۰۳۵ نیز افزایش یافته و می یابد.(۱۸)

درباره انرژی پاک، «در واقع آمریکا جهت رسیدن به چین تلاش می‌کند … چین رهبری بلامنازع است.» (۱۹)

در باره آلودگی آب و هوا، «نتایج نشان‌گر آن‌ست که چین علیه آلودگی محیط زیست مبارزه می‌کند و درحال حاضر پایه و اساس دست‌آوردهای جالب توجه در امید به زندگی را برپا کرده است» (۲۰) بخاطر موقعیت قدرت سیاسی در( دست) طبقه کارگر چین، این طرح‌های بلندپروازانه را دقیقا می‌توان ابداع و انجام داد.

شاخص مفید دیگری از سرشت طبقاتی دولت چین، مراقبت دولت دربرخورد با موضوع فساد است. در کشورهای کاپیتالیستی، زیرپا گذاشتن قانون برابرست با اعمال فشار سیاسی بنام توسعه کاپیتال، و جهت مقابله با آن کم‌ترین کارارزش‌مندی صورت نمی‌گیرد- ازجمله در بریتانیا، جایی‌که اصطلاح سوماس میلن (Seumas Milne) «استعمار درب دوار زندگی همگانی» می‌نامد، فراگیر شده است.(۲۱) برای میلیادرهای فاسد در چین خطر زیادی وجود دارد که سر از زندان دربیاورند – یا اعدام شوند. (۲۲)

در چین هنوز مالکیت عمومی حاکم است و کنترل اقتصاد در دست دولت

شیمانسکی می‌نویسد که:

« از طریق روابط تولیدی حاکم است که می‌توان یک فرماسیون اجتماعی را تعریف نمود. این امر نه به بمعنای آن روابط تولیدی است که بیش‌ترین تعداد تولیدکنندگان درگیر آنند، و نه مجموعه ای از روابط تولیدی که در آن بیش‌ترین مقدار ارزش اضافی را تولید می‌کند. روابط حاکم تولیدی، ترجیحا، آن روابطی هستند که منطق ابتدایی آن‌ها شکل و حرکت کُل فرماسیون اجتماعی را تنظیم می‌کند. از این‌رو، جهت نمونه، آمریکا در سال ۱۸۶۰، علی‌رغم شمار بیش‌تر برده‌ها، کشاورزان مالک و صنعت‌گرها از کارگران صنعتی، اما یک فرماسیون کاپیتالیستی بود… بعلاوه ممکن‌ست که جامعه ای سوسیالیستی داشته باشیم که درآن اکثریت طبقات تولیدکننده در شرکت‌های اقتصادی اشتراکی و کنترل جمعی کار نکنند، به شرطی که منطق چنین شرکت‌هایی بقیه اقتصاد را ساختار دهد.(۲۳)

تجزیه و تحلیل شیمانسکی برای چین معاصر صادق است. اگرچه شمار کارکنان شرکت‌های سرمایه‌گذاری خصوصی از تعداد کارکنان شرکت‌های دولتی و اشتراکی پیشی گرفته است، اما دستور کار اصلی اقتصادی بوسیله دولت تعیین می‌شود. فقط از آن‌جایی‌که تولید خصوصی به مدرانیزاسیون، توسعه تکنولوژی و اشتغال کمک می‌کند، توسط دولت تشویق می‌شود.

وینس شرمن می‌نویسد که:

«دولت در اقتصاد بازار سوسیالیستی بوسیله کارگران کنترل می‌شود و بر بخش خصوصی حاکم است. دولت فقط تا حدی به شکوفایی بخش خصوصی اجازه می‌دهد که به توسعه اقتصادی کُل کشور کمک کند و در خدمت منافع طبقاتی بیش‌تر طبقه کارگر و دهقان باشد.»(۲۴)

اگرچه ممکن‌ست برخی از مارکسیست‌ها تأکید کنند که بازارها در سوسیالیسم نمی‌توانند جایی داشته باشند، دشوارست که چنین دیدگاهی را با دیدگاه خود مارکس وفق داد که سوسیالیسم را بعنوان مرحله انتقالی در مسیر کمونیسم می‌پنداشت.

در واقع، چین اثبات نموده است که می‌توان از مکانیسم‌های بازار بمنظور توسعه (هرچه) سریع‌تر نیروهای مولد ثروت و بهبود استاندارد زندگی مردم خود استفاده کند. گذشته از همه این‌ها، «سوسیالیسم بمعنای زدودن فقر است. سوسیالیسم فقیر‌پروری(فقرگرایی) نیست.» (۲۵)

شاید برای بسیاری از خوانندگان عجیب بنظر برسد که بدانند در چین هم‌چنان مالکیت عمومی حاکم است. طبق گفته کمیته مرکزی حزب کمونیست چین:

«سیستم اصلی اقتصادی با مالکیت عمومی در بخش درونی آن، که مشترکا با انواع سیستم‌های مالکیت توسعه می یابد، ستون اصلی سوسیالیسم با ویژگی‌های چینی، و مبنایی جهت سیستم اقتصادی بازار سوسیالیستی است… ما باید بی‌وقفه اقتصاد عمومی را تثبیت کرده و توسعه دهیم، بر نقش عمده مالکیت عمومی اصرار ورزیم، نقش رهبری اقتصاد دولتی را بطور کامل اجرا کنیم، و پیوسته سرزندگی، قدرت نفوذ و تأثیرش را افزایش دهیم.»(۲۶)

در مسیر خصوصی سازی واقعی، از لحاظ انتقال مالکیت شرکت‌های سرمایه‌گذاری دولتی به دست سرمایه، خصوصی‌سازی خیلی کم بوده است؛ درواقع، بخش دولتی چندین‌برابر بزرگ‌تر از آنی است که در سال ۱۹۷۸ بود، زمانی‌که رفرم‌ها شروع شد.بعبارت دیگر، به شرکت‌های سرمایه‌گذاری خصوصی اجازه داده شد که در کنار بخش دولتی گسترش یابند، و حتی با سرعت بیش‌تری در مقایسه با بخش دولتی رشد کرده است(درنظر بگیرید که این امر از سطح خیلی پائین آغاز شده است).

جان راس (John Ross) استدلال می‌کند که چین، «نه با نابودی بخش دولتیش، بل‌که با اصلاح روابط بین بخش‌های انحصاری و غیرانحصاری- با توسعه سریع بخش/غیرانحصاری رشد کرده است.»(۲۷)

مارتین ژاک (Martin Jacques)، بطور مشابهی شرح می‌دهد که «دولت چین بجای ریشه‌کن ساختن خصوصی‌سازی، بدنبال آن بوده است که بسیاری از شرکت‌های سرمایه‌گذاری دولتی تا حد ممکن‌ ثمربخش و رقابتی باقی بمانند. متعاقبا، ۱۵۰ کارخانه‌ بزرگ دولتی، بجای این‌که اُردک لنگ باشند (اصطلاح: یعنی بجای این‌که ضرر بدهند)، بسیار زیاد سودده شده اند، و در سال ۲۰۰۷، کُل سود آن‌ها به۱۵۰ میلیارد دلار رسید… برخلاف ژاپن و یا کره جنوبی، جایی‌که کارخانه‌های خصوصی نفوذ قاطع دارند، اکثر کمپانی‌های چینی با بهترین عمل‌کرد در بخش دولتی پیدا می‌شوند.» (۲۸).

جهت نمونه، جالب‌ می‌شود بدانیم که مجموع درآمد دو شرکت سرمایه‌گذاری دولتی چین – موبایل چین و سینوپک (China Mobile and Sinopec)، در سال ۲۰۰۹، بیش‌تر ازدرآمدهای ۵۰۰ شرکت خصوصی بزرگ چین بود.(۲۹)

دولت مهم‌ترین بخش‌های اقتصاد را که اغلب از آن‌ها بعنوان *«ارتفاعات فرمان‌دهی» یاد می‌شود، بشدت کنترل می‌کند، که شامل: صنایع سنگین، انرژی، حمل و نقل، ارتباطات، و تجارت خارجی می‌شوند.(۳۰)

*در اقتصاد مارکسی، «ارتفاعات فرمان‌دهی اقتصاد» بخش‌های اقتصادی مهم استراتژیک هستند. برخی از نمونه‌های صنایعی که به عنوان بخشی از ارتفاعات فرمان‌دهی در نظر گرفته می‌شوند، شامل خدمات عمومی، منابع طبیعی، و بخش‌های مربوط به تجارت خارجی و تجارت داخلی است.

https://en.wikipedia.org/wiki/Commanding_heights_of_the_economy

امور مالی- که بر کُل اقتصاد تأثیر کلیدی دارد- زیر سلطه «چهار بانک» بزرگ دولتی است.(۳۱) مسئولیت اولیه این بانک‌ها خدمت به مردم چین است و نه سهام‌داران خصوصی.

قلمرو چین هرگز خصوصی نشد، اگرچه اساسا از اشتراکی کردن عقب‌گرد نمود. اما مالکیت و مدیریتش در سطح روستا باقی‌مانده است. پیتر نولان(Peter Nolan) مشاهده نمود و می‌گوید:

«مالکیت عمومی زمین نیروی متقابل مقتدری برای نابرابری اجتماعی بود که بناچار با عناصر رفرم بازار هم‌راه شد.»

اشترکی‌زدایی «با استقرار حقوق مالکیت خصوصی دنبال نشد. برای این‌که حزب کمونیست چین می‌خواست مانع ظهور طبقه اربابان زمین‌دار شود، به خرید و فروش زمین‌های کشاورزی اجازه نداد… جامعه روستایی مالک باقی‌ماند، و مقرراتی را وضع کردند که برمبنای آن با خانواده‌های دهقانی قرارداد زمین بسته می‌شد، ولی توسط آن‌ها اداره می‌شد. جامعه روستایی تلاش نمود که اطمینان حاصل نماید خانواده‌های کشاورز به زمین‌های کشاورزی دست‌رسی برابر داشته باشند… توزیع قراردادهای زمین برمبنای سرانه محلی برابر، شکل غالب بود»(۳۲)

حتی شرکت‌های سرمایه‌گذاری شهر و روستا(TVEs)، که پیش‌تازان استاندارد رفرم‌های اقتصادی در سال‌های ۱۹۸۰ شدند، و تعداد ۱۳۵ میلیون نفر را در اواسط دهه ۱۹۹۰استخدام کردند، اشتراکی بودند. نولان بر اینباورست که آن‌ها «مانند شرکت‌های سر مایه‌گذاری دولتی ملی بودند، که «دولت» جامعه محلی بود، و هرکدام بطورمعمول دارای چندین تشکیلات بودند.»(۳۳)

اتفاقا، اگر رفرم‌های بازار تحت کنترل سفت و سخت دولت نبود و در چارچوب اقتصاد برنامه‌ریزی شده انجام نمی‌گرفت، تقریبا حتما شکست می‌خورد. درواقع این یکی از دلایلی‌ست که رفرم‌های چین خیلی موفق بوده، اما رفرم‌های روسیه/ شوروی شکست خورده است. پیتر نولان، که بهیچ‌وجه رهبر مشوق اقتصادهای برنامه‌ریزی شده متمرکز نیست، می‌نویسد:

«مقایسه تجربه رفرم‌های چین و روسیه ثابت می‌کند که، برنامه‌ریزی مؤثر در برخی مواقع و در برخی از کشورها، شرط لازمه موفقیت‌های اقتصادی‌ست.»(۳۴)

نولان آشکار می‌سازد که دولت چین در مقیاس بزرگ، پیش‌گام تجزیه و تحلیل نتایج انجام آزمایش‌ها بود؛ از صنعت داخلی در مقابل ظهور ناگهانی کالاهای صنعت خارجی حفاظت نمود؛ ازرشد شرکت‌های سرمایه‌گذاری دولتی تا میزانی حمایت نمود که آن‌ها بتوانند در بازارهای جهانی رقابت کنند؛ در زیرساخت‌های اجتماعی و اقتصادی (حمل و نقل، مراقبت‌های بهداشتی، تحصیل-آموزش، تولید انرژی – برق) سرمایه‌گذاری نمود؛ و هم‌آهنگ کننده بخش‌های مختلف برنامه رفرم‌ها بود. اگر چین بازار را بحالخود رها می‌کرد و اجازه می‌داد که طبقه‌ای از کارآفرین‌ تازه بدوران رسیده بوجود آید، هیچ‌کدام از این خدمات دولتی بالا رُخ نمی‌داد.

عضو حزب کمونیست ویتنام، تران داک لوی، توضیح خیلی واضحی از روابط بین دولت و بازار در اقتصاد سوسیالیستی عرضه می‌کند(قابل ذکرست که ویتنام از مدل اقتصادی خیلی شبیه به چین پیروی می‌کند):

«دولت سوسیالیستی بازار را مدیت و تنظیم می‌کند تا جوانب مثبت را بکار گیرد، و جوانب منفی را به حداقل برساند، و فعالیت‌های بازار را به سمت اجرای اهداف توسعه جامع رهنمون سازد. دولت مکانیسم‌های بازار با برنامه‌ریزی کلان را ترکیب می‌کند… بخش اقتصاد دولتی باید نقش غالب را درحوزه های کلیدی ضروری در اقتصاد کلان هم‌چون انرژی، مالی و مخابرات، هوانوردی، راه آهن، دریایی، حمل و نقل عمومی و غیره بازی کند… زمین و منابع طبیعی تحت مدیریت دولتی و در مالکیت همه مردم باقی می‌ماند.»(۳۵)

تران داک لوی ادامه می‌دهد:

«ما آگاهیم که بویژه در اقتصاد بازار، و بطور کلی در دوره گذار، امکان ندارد بتوانیم از شکاف بین ثروت‌مند و فقیر جلوگیری کنیم؛ اما دولت و کُل جامعه باید متمرکز بر حمایت از فقرا و محرومان باشیم، فقر را کاهش دهیم، و دست‌رسی به تحصیل، مراقبت‌های بهداشتی، و رفاه اجتماعی را افزایش دهیم و هم‌چنین در هر مرحله از توسعه اقتصادی، استاندارد زندگی مردم را بهبود بخشیده و ارتقاء دهیم. برخلاف فعالیت‌های خیرخواهانه و توزیع مجدد کم و ناکافی که تحت کاپیتالیسم مشاهده می‌شود، این‌ها اهداف مداوم و ضروری هستند که می‌بایستی در پروسه توسعه بسوی سوسیالیسم بدان‌ها نائل شویم.»

در یک جامعه کاپیتالیستی، چنین نظمی از پایه و اساس با سازما‌ن‌دهی تولید مغایر است.

گشایش منجر به توسعه شده است

برخی از چپ‌ها، اغلب، گشودن درب چین به‌روی سرمایه‌گذاران خارجی و ادغام آن در بازارهای جهانی را از شواهد اولیه تبدیل شدن چین به یک کشور کاپیتالیستی ارائه می‌دهند. جنی کلیگ اشاره می‌کند که عضویت چین در سازمان تجارت جهانی در سال ۲۰۰۱، بعنوان «نتیجه پروسه تدریجی احیای کاپیتالیست – گام نهایی جهت حذف آخرین مانع در گذار چین ازسوسیالیسم دیده شده است.»(۳۶)

کلیگ به توضیح خود ادامه می‌دهد که عضویت چین در سازمان تجارت جهانی هیچ ربطی به احیای کاپیتالیست ندارد، و همه چیز مربوط به توسعه نیروهای تولیدی، استحکام موقعیت ژئوپولیتیکی، و درنتیجه، ایجاد زندگی بهتری برای مردم چین است. و «خودش را به زنجیره‌های تولید جهانی پیوند دهد، تا آسیای شرقی را به بازارهای آمریکا و دیگران متصل کند، و بدین ترتیب چین را بعنوان پایگاهی تولیدی برای اقتصاد جهانی تبدیل کند، زیرا این امر موقعیت آمریکا جهت تحمیل انزوای یک جنگ سرد جدید را بسیار سخت‌تر می‌سازد.»

بعلاوه، ادغام در اقتصاد جهانی به چین اجازه داده است که بخشی از «انقلاب بی‌سابقه تکنولوژیک جهانی باشد، و میان‌بُری برای چین ارائه دهد که به تحولات صنعتی خود سرعت دهد و ساختار اقتصادیش را به روز کند.»

دلیل اصلی «گشایش»، فرصتی جهت یادگیری سریع از تحولات کشورهای پیش‌رفته کاپیتالیستی در علم و تکنولوژی بود. چین که پس از انقلاب ۱۹۴۹ توسط کشورهای غربی محاصره شده بود، و بعد هم متعاقب انشعاب چین و شوروی، که حمایت شوروی از چین قطع شد، اما در سال ۱۹۷۸، باوجود پیش‌رفت‌های بزرگ و توسعه استاندارد زندگی برای مردمش که خیلی جلوتر از برخی کشورهای دیگر در سطح مشابه بود، باز هم از نظر تکنولوژیکی نسبتا عقب‌مانده بود.

تجارت با سرمایه‌گذاران خارجی به شیوه ای تنظیم شده بود تا کمپانی‌های خارجی که سعی می‌کردند سرمایه‌هایشان را در چین توسعه دهند، مجبور بودند که مهارت‌ها و تکنولوژیشان را به اشتراک بگذارند و تحت مقررات چین عمل کنند.(۳۷)

«سرمایه‌گذاری خارجی به شیوه ای تنظیم شده بود که با برنامه‌ریزی توسعه دولتی هم‌آهنگ باشد. انتقال تکنولوژی و دیگر نیازمندی‌های کارآیی(اجرایی)- شرایطی را جهت سرمایه‌گذاری خارجی بهمراه داشت تا اطمینان حاصل شود که کشور میزبان از سرمایه‌گذاری خارجی منفعت ببرد، مانند استفاده از درون‌گذاشت تولیدی، یا استخدام مدیران بومی رواج داشت که هنوز هم امروزه موضوع مناقشه با آمریکاست» (۳۸)

هرچند احتمال دارد که سرمایه‌گذاران خارجی علاقه‌مند نبوده که اسرار تکنولوژیکی خودشان‌را فاش کنند، اما آن‌ها چاره ای نداشتند. «درحالی‌که چین قدرت‌مندتر شده است، بیش از پیش بر تقاضایش جهت انتقال تکنولوژی اصرارمی‌ورزد، و گرچه احتمال دارد که کمپانی‌های خارجی شکایت کنند، اما معمولا موافقت می‌کنند.»(۳۹) جهت نمونه، «برای دست‌رسی به بازار گسترده وبسرعت در حال رشد چین، بوئینگ مجبور شد که به تولید کننده اصلی هواپیمای چینی در شیان(Xian) کمک کند تا پیوسته ظرفیت تولید قطعات یدکی و سپس بخش‌های کُل هواپیما، و در نهایت جهت توسعه ظرفیت تولید هواپیمای کامل در چین کمک نماید. کمپانی موتور فورد جهت کسب حق سرمایه‌گذاری در تولید خودرو در چین، مجبور شد که نخست برای چندین سال متمادی در ارتقاضای ظرفیت تکنیکی- فنی صنعت قطعات یدکی خودرو چین در یک‌سری سرمایه‌گذاری‌های مشترک، سرمایه‌گذاری کند.»(۴۰)

اینک، چهار دهه پس از گشایش، چین به یکی از مخترعان پیش‌رفته جهان در علم و تکنولوژی تبدیل شده است؛ چین از طریق ادغام استراتژیک و علمی خود به زنجیره ارزش جهانی‌شده ملحق شده است، و درحالی‌که همواره درگیر معامله سختی‌ست، اما مُدام یاد می‌گیرد، و تمرکزش را بر احتیاجات جمعیت خود حفظ می‌کند.

وفاداری به مارکسیسم

یگانه راه نجات چین سوسیالیسم است، و فقط سوسیالیسم چینی می‌تواند کشورمان را به سمت وسوی توسعه رهنمون سازد- و این امرواقعیتی‌ست که از طریق تجربه و عمل‌کرد بلندمدت حزب و دولت کاملا به اثبات رسیده است.(شی جین پینگ)(۴۱)

طی چهار دهه رفرم و گشایش، حزب کمونیست چین وفادای و تعهدش را نسبت به مارکسیسم حفظ نموده است. دنگ شیائوپینگ از همان ابتدای پروسه رفرم‌ها سرراست گفت که چین :«باید مسیر سوسیالیستی را حفظ نماید. اما اینک برخی از افراد علنا می‌گویند که سوسیالیسم نسبت به کاپیتالیست عقب‌افتاده است. ما باید به این مشاجره پایان دهیم… عدول از سوسیالیسم، چین را بناگزیر به نیمه‌فئودالیسم و نیمه‌استعماری برمی‌گرداند. اکثریت قاطع خلق چین هرگز اجازه چنین بازگشتی را نخواهند داد… گرچه این واقعیتی است که چین سوسیالیستی از کشورهای پیش‌رفته کاپیتالیستی در اقتصاد، تکنولوژی و فرهنگ عقب‌مانده است، اما این امر نه بخاطر سیستم سوسیالیستی، بل‌که اساسا به علت توسعه تاریخی چین، قبل از رهای و استقلال است؛ عقب‌ماندگی چین ناشی از عمل‌کرد امپریالیسم و فئودالیسم است. انقلاب سوسیالیستی تا حد‌زیادی شکاف در توسعه اقتصادی بین چین و کشورهای پیش‌رفته کاپیتالیستی را محدود کرده است»(۴۲)

امروزه، این امر بوسیله رهبری کنونی بازگو می‌شود. همان‌گونه شی جین پینگ می‌گوید: «سوسیالیسم با ویژگی‌های چینی، سوسیالیسم است و نه چیز دیگری. نباید اصول اساسی سوسیالیسم علمی را رها کرد؛ در غیراین‌صورت، این دیگر سوسیالیسم نیست.»(۴۳)

مارکسیسم در هیچ کشوری از جهان باندازه چین مورد مطالعه قرار نگرفته است. پریزدنت شی جین پینگ دکترای فلسفه مارکسیستی دارد. مارکسیسم بخشی اصلی از برنامه تحصیلی در هر سطح از سیستم آموزشی چین است. ضروری‌ست که ۹۰ میلیون اعضای حزب کمونیست چین درگیر مطالعات مارکسیستی باشند. شی جین پینگ می‌گوید، کُل حزب باید بخاطر داشته باشد: «آن‌چیزی‌که ما در چین می‌سازیم، سوسیالیسم با ویژگی‌های چینی است، نه یک ایسم دیگری.»(۴۴).

حزب کمونیست چین واقع، خودرا بعنوان «وارث وفادار سرزنده مانیفیست کمونیست» می پندارد.(۴۵) مارکس بعنوان «بزرگ‌ترین متفکر عصر جدید درنظر گرفته می‌شود.» (۴۶)

آن چیپ‌هایی که از سوسیالیسم کنونی چنین پشتیبانی نمی‌کنند، ممکن‌ست که اعلامیه‌های رسمی رهبری چین را به ریش‌خند بگیرند، اما مطمئناً طبقه کاپیتالیست بین‌المللی آن‌ها را جدی می‌گیرد. جهت نمونه، مقاله اخیر تایمز واشنگتن به تلخی شکایت کرد که «مارکسیسم با زندگی روزمره پرجمعیت ترین کشور جهان بشدت مرتبط است، یک برنامه درسی اجباری در هر سطح از سیستم آموزشی، از کودکستان گرفته تا مدارس عالی تدریس می‌شود. ده‌ها میلیون «استاد سیاسی» اختصاص داده شده در مدارس، میلیون‌ها «کارگر ایدئولوژیک» گمنام در هر سطحی از جامعه، و«کمیسرهای سیاسی» همیشه حاضر در ارتش آزاد‌ی‌بخش خلق- مجموعا بصورت اشتراکی بعنوان روحانیون رسمی مارکسیسم خدمت می‌کنند.»(۴۷)

دشوارست تصور نمود چنان‌چه رهبری سیاسی چین قصد نابودی مارکسیسم را داشته باشد، پس چرا تا این اندازه آن را ترویج می‌کند. توضیحی بمراتب محمتل‌تر این‌ست‌که آن‌ها در وفاداری و تعهدشان به سوسیالیسم به تقویت آن مصمم واصیل هستند. منفی‌بافان و ناب‌گرایان، نقایص و ناسازگاری‌ها را برجسته می‌کنند، اما این موضوعی تازه یا جالب نیست. «درواقع، سوسیالیسم موجود همواره کم‌ترازسوسیالیسم مطلوب است، برای این‌که این دقیقاً همان مطلوبی است که در محدوده واقعیت پیاده یا اجرا می‌شود.»(۴۸)

اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی مسیر اقتصادی را اشتباه رفت، اما چین این‌کار را نمی‌کند

رهبران شوروی در دوران پساجنگ در چندین مقطع، مشکلاتی را در اقتصاد اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی تشخیص دادند و خواهان تغییرات شدند؛ رفرم‌های گوناگونی صورت گرفت، اما هیچ‌کدام از آن‌ها موفق به شکستن روند رکود و گسترده شدن شکاف باروری با اقتصادهای عمده کاپیتالیستی نشد.

رهبری چین پس از مائو هم مشکلاتی را تشخیص داد(خیلی از آن‌ها قطعا شبیه به آن‌هایی بود که توسط شوروی‌ها شناسایی شده بود)، و هم‌چنین رفرم‌هایی‌که صورت گرفت؛ این رفرم‌ها بشیوه غیرقابل انکاری موفقیت آمیز بود. اگر«ارزش، کیفیت، یا حقیقت چیزی را باید براساس تجربه مستقیم یا براساس نتایج آن قضاوت نمود»(اگر(«اثبات پودینگ – غذای شیرین و خوش‌طعم با آرد، در خوردن آن است – اصطلاح انگلیسی»)، پس بنابراین، از آن‌جایی‌که مسیر اقتصادی چین در رشد سریع، استاندارد زندگی همیشه در حال بهبود و محدود کردن شکاف با کشورهای پیش‌رفته کاپیتالیستی بوده است، باید نتیجه‌گیری شود که چینی‌ها پودینگ بسیار بهتری پخته اند.

آیا رفرم ضروری بود؟

سئوال مهم این‌ست‌که آیا در هر مورد رفرم لازم بود یا ؟ به اندازه کافی آسان می‌شود که از تجربه شوروی برون‌یابی کرده و نتیجه‌گیری کنیم که هرگونه دوری جستن از «اقتصاد بشدت متمرکز برنامه‌ریزی شده» مصیبت‌بارست ، برای این‌که اقتصاد شوروی قبل از این‌که خروشچف، لیبرمن و دیگران شروع به سرهم بندی‌کردن رفرم در بازار کنند، بزرگ‌ترین موفقیت‌هایش را کسب نمود.(۴۹)

رابطه بین علت و معلول چیست؟ آیا رکود منجربه رفرم‌ها شد، یا رفرم‌ها باعث رکود گشت؟ کیران و کنی، که خواندن کتابشان، سوسیالیسم خیانت شده، درباره فروپاشی( تخریب) شوروی ضروری‌ست، رفرم‌ها را مقصر می‌دانند:

«حتی هواداران محتاط بازار در زمینه یک برنامه مرکزی حاکم، باید حقایق زشت متعاقب را توضیح دهند. در سه دهه و نیم پایانی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، هرچه روابط بازار بیش‌تر و سایر رفرم‌ها معرفی شدند- رسمی و قانونی در چندین موج از رفرم‌ها(خروشچف، کوسیگین و گورباچف)، آرام، مداوم، و اغلب غیرقانونی از طریق گسترش بازار سیاه (اقتصاد دوم) – نرخ رشد اقتصادی درازمدت بیش‌تر کاهش یافت… درس کلیدی از سقوط( تخریب) شوروی این‌ست‌که روابط بازار باید به حداقل حفظ شود.»(۵۰)

بنابراین، مخالفان سرسخت بازار در زمینه یک برنامه مرکزی حاکم می‌بایستی «حقیقت زشت» را توضیخ دهند که سوسیالیسم بازار چین یک شکست نبوده است، باعث رکود نشده است، منجر به فروپاشی سوسیالیسم نشده است، باعث تضعیف حاکمیت حزب کمونیست نشده است و وحدت ملی چین را تضعیف ننموده است.

جان راس اشاره می‌کند که، بمدت۴۰ سال، از سال ۱۹۷۸، اقتصاد چین بطور میان‌گین سالیانه ۹/۵ درصد رشد داشته، که منجر به افزایش ۳۵ برابری آن شده است.(۵۱) درواقع، درحالی‌که رفرم شوروی مصادف با رکود بود، اما رفرم چین مصادف با رشد بی‌سابقه‌ای شد. روشن است که درواقع ما نمی‌توانیم برداشت کنیم که رفرم‌های بازار ذاتاً بد هستند و منجر به تضعیف سوسیالیسم می‌شوند.

فیلسوف و مورخ مارکسیست ایتالیایی، دومنیکو لوسوردو اشاره می‌کند که در سال‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، اقتصاد بشدت متمرکز شوروی بسیار خوب کار می‌کرد:

«توسعه صنعت مدرن با ایجاد دولت رفاه که حقوق اقتصادی و اجتماعی شهروندان را ضمانت می‌کرد، بطور بی‌سابقه ای درهم ترکیب شده بود.»(۵۲) با این‌حال، بعد از دوره ساخت آتشین سوسیالیسم، متعاقبا جنگ، و بدنبالش بازسازی، «گذار از بحران بزرگ تاریخی به دوره ای ً نرمالً تر آمد که در آن ًشور وشوق توده ها و تعهد به تولید و کار کاهش یافت و بعداً هم ناپدید شد.» در سال‌های پایانی، «اتحاد شوروی با غیبت وعدم شرکت کلان درمحل کار توصیف شده است: نه فقط توسعه تولید رکود داشت، بل‌که دیگر هیچ استفاده ای از اصولی که مارکس می‌گفت سوسیالیسم را به پیش می‌برد، موجود نبود – و دست‌مزد مطابق با کمیت و کیفیت کار داده می‌شد.»

دومنیکو لوسوردو ادعا می‌کند که چین هم در اواخر سال‌های ۱۹۷۰ با مشکلات هم‌سانی مواجه بود:

«چین که از انقلاب فرهنگی بوجود آمده بود، تا حد زیادی شبیه به سال‌های پایانی اتحاد شوروی بود: اصل سوسیالیستی دست‌مزد مطابق با اندازه و کیفیت کار انجام شده بطور قابل ملاحظه ای برچیده شده بود، و عدم علاقه، عدم مشاکت، غیبت و بی‌نظمی در محل کار حاکم بود.» تردیدی نیست که تا سال ۱۹۷۸، تقریباً سه دهه بعد از استقرار جمهوری خلق، چین هنوز تا رسیدن به یک کشور پیش‌رفته راه زیادی در پیش داشت، و گرچه پیش‌رفت‌های فوق‌العاده‌ای از نظر امید به زندگی، آموزش و پرورش و توان‌مندسازی توده ای نائل شده بود، اما «هنوز با چالش‌های بزرگ، با سرانه تولید ناخالص ملی کم‌تر از هند و ۵۴۲ میلیون نفر با کم‌تر از یک دلار در روز زندگی می‌کردند، روبرو بود.»(۵۳).

هنوز صدها میلیون نفر در روستاها زندگی می‌کردند که با شرایط ناامنی غذایی و سکونت بد روبرو بودند.*«اگر ما جهت افزایش تولید، هرکاری را که از دستمان برآید، انجام ندهیم، چگونه می‌توانیم اقتصاد را توسعه دهیم؟ چگونه می‌توانیم برتری سوسیالیسم و کمونیسم را ثابت کنیم؟ چندین دهه است که ما انقلاب کرده‌ایم و سه دهه از ساخت سوسیالیسم می‌گذرد. بااین‌حال، تا سال ۱۹۷۸ میان‌گین دست‌مزد کارگرانمان هنوز فقط ۴۵ یوان(yuan) بود، و اغلب مناطق روستایی ما هنوز در منجلاب فقر گرفتار بودند. آیا این وضعیت را می‌توان برتری سوسیالیسم شمرد؟»(۵۴)

سطوح باروری اندک بود و استفاده از تکنولوژی پیش‌رفته، دهه ها عقب‌تر از آمریکا(و، بطور فزاینده ای از «ببرهای آسیا»- دولت‌های کوچک‌تری بود که فعالانه از طرف آمریکا در توسعه کاپیتالیسم با تکنولوژی پیش‌رفته بعنوان ابزار ممانعت از هرنوع امکان انقلاب سوسیالیستی، حمایت می‌شدند). پیتر نولان بعضی از مشکلات زمینی موجود را شرح م‌یدهد:

«سیستم کم‌ترین علاقه‌ای درمیان تولیدکنندگان به سودمندی در برون‌داد یا بازده کار آن‌ها نداشت. آتمسفر گسترده کم‌بود بمعنای این بود که جهت بخش بزرگی از بازده بازار فروشنده ای موجود بود . مشخص کردن اهداف بازده، بعبارت ساده فیزیکی منجر به گرایش گسترده بسمت و سوی محدود کردن حوزه تولیداتی شد که تولید آن‌ها بسیار آسان‌تر بود. در نتیجه، آشکارست که ترکیبی از کالاهای مصرفی پاسخ‌گوی اخطارهای مصرف کننده نیست و خرابی اقلام بادوام از میزان بالایی برخورداست.»(۵۵)

این مشکلات بسیار شبیه به مشکلات اقتصاد شوروی در سال‌های ۱۹۷۰ بود که پیش‌تر در این مجموعه( مقالات) شرحش رفت.(۵۶) در‌واقع شاید بتوان از تجارب تاکنونی «سوسیالیسم واقعاً موجود» الگویی تشخیص داد: در حالی‌که شدت روی‌کرد داوطلبانه نسبت به تولید برای یک دوره زمانی می‌تواند بسیار تأثیرگذار باشد، اما از بازدهی روبه کاهش رنج می‌برد و نمی‌تواند برای همیشه حفظ شود.

از آن‌جایی‌که چین کشور فقیری‌ست و مسئولیت‌های خطیری جهت برآورده کردن احتیاجات فوری جمعیت کلان خود دارد، فاقد منابع سرمایه‌گذاری سنگین در تحقیق و توسعه بود، و باروری کم بمعنای این بود که نمی‌توانست متعهد به ایجاد استاندارد زندگی شایسته ای برای مردم خود باشد. چین جدا شده از بازار جهانی، قادر نبود سریعاً از دیگران یاد بگیرد یا از تقسیم کار هرچه بیش‌تر جهانی شده، سود ببرد. رهبری پسامائو به این نتیجه‌ رسید که مهم‌ترین گام جهت تحکیم سوسیالیسم و بهبود سریع استاندارد زندگی جمعیت چین، توسعه نیروهای مولده بهرطریق لازم‌ صورت پذیرد؛ بنابراین راه رفرم و گشایش را در پیش گرفت.

موفقیت شگفت‌انگیز رفرم‌های اقتصادی چین

نتایج بسیار ناهم‌سان رفرم‌های روسیه و چین نشان‌گر اهمیت حیاتی انتخاب استراتژی‌ها وراه‌های درست رفرم است. (هو انگانگ)* (۵۷)

همان‌گونه که قبلاً مطرح شد، فعالیت‌های شوروی جهت رفرم‌های اقتصادی موفقیت‌آمیز نبود؛ رفرم‌های موقت دوران خروشچف و برژنف تأثیرات کمی داشت، و رفرم‌های دوره گورباچف اساسا فاجعه‌بار بود. از اواسط سال‌های ۱۹۷۰ به‌بعد، درست موقعی‌که کشورهای کاپیتالیستی به‌منظور دست‌یابی به پیش‌رفت‌های عمده در باروری شروع به استفاده از اهرم تکنولوژی کردند، اقتصاد شوروی وارد دوره ای شد که وسیعا دوره رکود شناخته می‌شود.

جود وُدوارد اشاره می‌کند که:

«اقتصاد شوروی از ۲۰ صد اندازه اقتصاد آمریکا در سال ۱۹۴۴، به اوج ۴۴ درصد اقتصاد آمریکا تا سال ۱۹۷۰(۱۳۵۲ میلیارد دلار به ۳۰۸۲ میلیارد دلار) رسید، اما در سال ۱۹۸۹ به ۳۶ درصد اقتصاد آمریکا( ۲۰۳۷ میلیارد دلار به ۵۷۰۴ میلیارد دلار) عقب افتاده بود، و هزگز نتوانست با سنگینی بار اقتصادی آمریکا رقابت کند.»(۵۸)

برعکس، در چین، «نرخ رشد اقتصادی از ۵ -۴ درصد قابل احترام دوره مائو به رشد نرخ سالانه ۹/۵ درصد بین سال‌های ۱۹۷۸ و ۱۹۹۲ دگرگون شد.» (۵۹)

با مقایسه تولید ناخالص داخلی چین و هند، مارتین ژاک درمی یابد که در سال ۱۹۵۰ – یک‌سال پس از بنیان‌گذاری جمهوری خلق چین و سه سال بعد از استقلال هند – «درآمد سرانه هند تقریبا ۴۰ درصد بیش‌تر از درآمد سرانه چین بود؛ در سال ۱۹۷۸، درآمد سرانه هردو کشور تقریباً برابر بودند. در سال ۱۹۹۹، چین فاصله چندانی از دوبرابر درآمد سرانه هند نداشت، و در سال ۲۰۰۹، بیش از سه و نیم برابر درآمد سرانه هند شده بود.» یک دهه بعد یا دیرتر، سرانه تولید ناخالص داخلی چین حدود ۴/۵ برابرسرانه تولید ناخالص داخلی هند شد. در سال ۱۹۷۸، تولید ناخالص داخلی چین حدود یک چهارم اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود؛ و هنگام فروپاشی( تخریب) اتحاد شوروی در سال ۱۹۹۱، تولید ناخالص داخلی چین حدود نصف تولید ناخالص داخلی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود. امروز، تولید ناخالص داخلی چین، بیش‌تر از نُه برابر تولید ناخالص داخلی روسیه است.

اقتصاد چین از سال ۱۹۷۸، بیش‌تر از اقتصاد هر کشور دیگری رشد داشته است؛ هم‌چنین رشد تولید ناخالص داخلی سرانه چین در صدر لیست قرار دارد، و از ۱۵۶ دلار در سال ۱۹۷۸ به ۸۱۲۳ دلار در زمان نگارش این مطلب (سال ۲۰۱۸) رسیده است.(۶۰) این موضوع چین را قطعا در کروشه (براکت) «درآمد متوسط» قرار می‌دهد. در همین زمان، مطابق با مرکز تحقیقات اقتصادی و توسعه، فقر مفرط جهانی در چین تقریباً ۹۴ درصد کاهش داشته است.(۶۱)

در سال ۱۹۷۸، چین هنوز کشور فقیری بود، با نیمی از جمعیت – تقریباً نیم میلیارد نفر- زیر یک دلار – در روز- زیر خط فقر امرار معاش می‌کردند.اما امروزه کم‌تر از ۲ درصد از جمعیت چین زیر خط «فقر مطلق»(که اینک توسط بانک جهانی ۱/۹ دلار در روز تعریف شده) زندگی می‌کنند.

مارتین ژاک نتیجه‌گیری می‌کند:

«مطمئنا تغییر شکل اقتصادی چین با توجه به مقیاس و سرعت خود، شگفت‌انگیزترین رخ‌داد تاریخ بشری‌ست، باوجودی‌که بریتانیا نخستین مورد از تازگی محض بود … اما رشد اقتصادی دیگر، منحصر به چند ًجزیره ً نیست، بل‌که موج‌وار با درجات متفاوت به اکثر استان‌های چین گسترش یافته است… در سال ۱۹۷۸، تولید ناخالص داخلی چین نشان‌گر ۴/۹ درصد از کُل تولید ناخالص جهان بود، اما احتمالاً تا سال ۲۰۲۰ به ۲۰-۱۸ درصدافزایش یابد.» از آن‌جایی‌که درچین بازار قانونی‌ست و بشدت تنظیم شده است، بازار سیاه («اقتصاد دوم» زیرزمینی که سیستم شوروی را بشدت تضعیف نمود، در چین مشکل‌ساز نبود.

پروسه موازی در ویتنام را وینس شرمن به بحث می‌گذارد و می‌نویسد که پیاده‌ساختن تدریجی رفرم‌های بازار به حزب کمونیست اجازه داد که حاکمیت دولت سوسیالیستی را بر بخش خصوصی تضمین کند. «بعلاوه، این امر شرکت‌های سرمایه‌گذار ًاقتصاد دوم ً را مجبور ساخت که از بازار سیاه خارج شوند و آن‌ها را تحت کنترل دولت قرار دهد.»(۶۲)

درحالی‌که دنیای کاپیتالیستی هنوز باید با پس‌لرزه های بحران مالی سال ۲۰۰۸ دست و پنجه نرم کنند، چین و ویتنام پیش‌رفت کرده اند. «درست در مدت چهار سال، از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۱، مطابق با گزارش سازمان ملل، تولید صنعتی چین از ۶۲ درصد سطح آمریکا به ۱۲۰ درصد جهش یافته است.»(۶۳)

بهره‌مند شدن کُل کشور

گرچه عدم برابری بعنوان یک مسئله جدی پدید آمده است، اما رشد چین تنها مختص به نفع عده‌ انگشت شمار از ثروت‌مندان نبوده است. نسبت به ۴۰ سال پیش، تقریباً تمام مردم چین بطور قابل توجهی از لحاظردست‌رسی به غذای کافی و کیفیت خوب، مسکن قابل زیست، لباس کافی، دست‌رسی به خدمات، توانایی به مسافرت، و تسهیلات رفاهی(ماشین رخت‌شویی، تلویزیون و …) وضعیت بهتری دارند.

بموازات با افزایش شمار مشاغل در بخش تولید و خدمات، دولت مبالغ زیادی جهت رفاه اجتماعی خرج می‌کند. نسبت درآمد مالیاتی(درآمدهای مالی) در تولید ناخالص داخلی از ۱۰/۷ درصد در سال ۱۹۹۵ به ۲۰/۴ درصد در سال ۲۰۰۸ جهش یافت.(۶۴)، و سهم عمده ای(سهم شیر) از این درآمد جهت کاهش فقر، خدمات عمومی و(بیمه و بازنشستگی همگانی (تأمین اجتماعی) هزینه می‌شود.

اقتصاددان بانفوذ، هو انگانگ می‌نویسد که:

«مدرنیزه کردن چین مطلقا جهت سود اقشاری از مردم، شهرها، و مناطق آن برنامه‌ریزی نشده است. برعکس اهداف مدرنیزه جهت رفاه مشترک همه مردم، در سراسر مناطق شهری و روستایی و رسیدن به هردو منطقه ساحلی و مناطق گسترده داخلی است. مساوات‌گرایی، مهم‌ترین فرق بین مدرنیزاسیون سوسیالیستی چین و برنامه مدرنیزاسیون کاپیتالیستی کشورهای پیش‌رفته کنونی جهان است.»

شمار افرادی که طی پروسه رفرم‌ها از فقر رهایی یافته‌اند به صدها میلیون نفر می‌رسد. رهبری چین جهت ریشه‌کن کردن کامل فقرمطلق تا سال ۲۰۲۰ هدفی را تعیین نموده است.

اجیت سینگ(Ajit Singh ) می‌نویسد:

«بین سال‌های ۲۰۱۵-۱۹۷۸، درآمد واقعی نیمی از بخش پائینی مزدبگیران چین، ۴۰۱ درصد، درمقایسه با کاهش یک درصدی در آمریکا، رشد داشته است. رشد دست‌مزد ساعتی بخش تولیدی چین نیز از سال ۲۰۰۱، سالانه ۱۲ درصد افزایش داشته است.»(۶۵) بعلاوه، هزینه های دولت جهت تحصیلات(آموزش و پرورش) و مراقبت‌های بهداشتی بسرعت در حال افزایش است.

سوء تغدیه کودکان دیگر موضوعیتی ندارد و متعلق به گذشته است. برمبنای برنامه جهانی عذا، شمار کودکان زیر پنج سال که دچار کم‌بود وزن بودند، بین سال‌های ۱۹۹۰ و ۲۰۱۰، ۷۴ درصد تقلیل یافت و نرخ رشد کوتاه قدی تا ۷۰ درصد کاهش یافت.

«تغذیه بهتر، سلامتی و کیفیت زندگی کودکان چینی را بطور قابل توجهی بهتر کرده است… از سال ۱۹۹۰، چین به‌تنهایی تقریباً دو سوم کل کاهش شمار افراد کم‌تغذیه در مناطق درحال توسعه را بخود اختصاص داده است.»(۶۶) بطور مفید می‌توان این موضوع را با هند مقایسه نمود، جایی‌که هنوز سوءتغذیه کودکان بشکل تراژدی رواج دارد.»(۶۷)

در نخستین سال‌های جمهوری خلق چین، تصمیمی گرفته شد که بر آموزش ابتدایی و متوسط تأکید داشت و تضمین شود که هرفردی حداقل چند سال تحصیل کند. مطمئناً این امر بهترین راه استفاده از منابع در آن‌زمان بود، اما نتیجه‌اش این بود که چین جوانان شایسته و متخصص بسیار کم داشت. در دهه های اخیر، دولت به دانش‌کده و دانش‌گاه بیش‌تر تمرکز کرده است، و در نتیجه، اینک میزان پذیرش در مؤسسات آموزش عالی، ۴۳ درصد فارغ التحصیلان دببرستانی هستند.

«۸ میلیون دانش‌جو از دانش‌گاه‌های چین در سال ۲۰۱۷ فارغ التحصیل شدند که یک رکورد تاریخی بود. این تعداد تقریباً بیش از ده برابر سال ۱۹۹۷، و بیش از دوبرابر شمار دانش‌جویانی است که امسال در آمریکا فارغ التحصیل می‌شوند.»(۶۸) میزان پذیرش مهدکودک‌های پیش‌دبستانی نیز برای یک کشور در حال توسعه بشدت بالا، و به ۷۷ درصد رسیده است.(۶۹)

معیار مفیدی که در سال‌های اخیر رایج شده است، شاخص توسعه انسانی(اچ دی آی-The Human Development Index) است، ترکیبی از امید به زندگی، سطح آموزش و پرورش و درآمد سرانه است. چین از لحاظ شاخص توسعه انسانی از میزان ۴۰۷/. در سال ۱۹۸۰، امروز به ۷۲۷/. رسیده است(جهت اهداف جای‌گاه جهانی، نروژ در بالای جدول با ۹۴۹/. و جمهوری آفریقای مرکزی در پایین جدول با ۳۵۲/. قرار دارند). افزایش شاخص توسعه انسانی چین را تنها کشوری می‌سازد که با جهش از گروه رتبه شاخص توسعه انسانی «پائین» در سال ۱۹۹۰ به گروه شاخص توسعه انسانی «متوسط» حرکت نموده و امروز در گروه شاخص توسعه انسانی «بالا» است (نیاز جهت گروه شاخص توسعه انسانی «بسیار بالا» ۸۰۰/. است- بنطرم‌یرسد که چین تا چند سال دیگر به گروه شاخص توسعه انسانی «بسیار بالا» برسد).

از شروع پروسه رفرم‌ها، عدم تساوی درآمدها، پیوسته افزایش یافت – همان‌گونه‌که انتظارش می‌رفت، یک عارضه جانبی ناخوش‌آیند بود که به شرکت‌های خصوصی و خارجی اجازه سرمایه‌گذاری داد. میزان درآمد در سال‌های ۲۰۰۰ به سطوح شگفت‌انگیزی افزایش یافت، اما مطالعات متعدی نشان می‌دهد که اینک با گسترش مشاغل و سرمایه‌گذاری درون‌بومی، شروع به کاهش کرده است.(۷۰)

پیش‌نهاد جدال برانگیز دنگ که معتقد بود: «باید به برخی از مردم مناطق روستایی و شهرها اجازه داده شود تا قبل از دیگران ثروت‌مند شوند» (۷۱)، در عمل بخوبی کار کرده است. شهرهای کنار رودخانه و ساحلی، مخصوصا شانگهای، شنژن و گوانژ، از بقیه شهرها سبقت جستند، و سرمایه‌گذاری‌های گسترده ای را جذب نمودند و بسرعت توسعه یافتند. اما حالا، «شرکت‌ها، تولیدشان را به استان‌های داخلی منتقل می‌کنند، ولی مقابل، گوانگدونگ بدنبال حرکت بسوی نردبان ارزش، توسعه صنایع خدماتی خود و تغییر در مناطق جدید تولید است که بجای کار سخت مردم و کارگران مهاجر از استان‌های دور، بر طراحی و تکنولوژی متکی است.»(۷۲) در همین اثنی، درآمد مالیاتی بسیارافزایش یافته حاصل از آن‌هایی است که «اجازه یافتند قبل از دیگران ثروت‌مند شوند»، براساس فرمول مورد توافق در ابتدا، یعنی «بنفع مردم، بخش کوچکی جهت تقویت دفاع ملی و بقیه‌اش جهت توسعه اقتصادی، آموزش و پرورش و علم و ارتقای سطح استانداردهای زندگی و سطح فرهنگی مردم هزینه شده است.»(۷۳) از این بابت، چین یکی ازمعدود کشورهایی در جهان است که مفهوم ثروت *«قطره قطره ای»(rickling down) خیال محض نیست.

*تئوری قطره قطره‌ای(The trickle-down theory) نظریه‌ای است که نشان می‌دهد مزایایی که به افراد بالای یک سیستم داده می‌شود، در نهایت به افراد پایین‌تر از سیستم منتقل می‌شود. به عنوان مثال، اگر ثروت‌مندان کاهش مالیات دریافت کنند، با ایجاد شغل، این مزایا را به فقرا منتقل می کنند.

(https://www.collinsdictionary.com/dictionary/english/trickle-down)

لوسوردو اشاره می‌کند که نابرابری را باید در هردو، در یک جامعه مشخص و در سطح جهانی درنظر گفت – «نابرابری موجود در سطح جهانی، بین کشورهای توسعه‌یافته ترین و کشورهای کم‌تر توسعه یافته.»

از نظر چشم انداز جهانی، چین در کاهش نابرابری سهم خارق‌العاده ای داشته است و با توجه به استاندارد زندگی مردمش در حال نزدیک شدن به اروپای غربی است.

لوسوردو جهت درک بهتر از نابرابری در خود چین از مثال قدرت‌مندی استفاده می‌کند:

« دو قطار را درنظر بگیریم که از ایستگاهی بنام ًکم توسعهً، به سمت ایستگاهی بنام ًتوسعهً حرکت می‌کنند. یکی از قطارها سریع‌السیرست، درحالی‌که قطار دیگر کندترست: متعاقبا، فاصله بین دوقطار کم‌کم بیش‌تر می‌شود. چنا‌ن‌چه وسعت قاره‌ای چین و تاریخ مشقت‌بارش را درنظر بگیریم، چرایی این تفاوت را می‌توانیم به آسانی توضیح دهیم: مناطق ساحلی، که از پیش زیرساخت (البته ابتدایی) داشته اند، و از دست‌رسی آسان‌تر وامکان تجارت با مناطق توسعه یافته لذت می‌بردند، در موقعیت بهتری از مناطق کم‌تر توسعه‌یافته سنتی قرار دارند که محصور در خشکی‌اند و با کشورها و مناطقی همسایه‌اند که با رکود اقتصادی مشخص شده اند. روشن است فاصله بین دو قطاری‌که با سرعت‌های متفاوت حرکت می‌کنند عریض‌تر می‌شود، اما ما باید سه نکته اساسی را در نظر بگیریم:

اولا، مسیر(توسعه) شبیه بهم است؛

ثانیا، این‌روزها، رشد درآمد برخی از مناطق داخلی، سریع‌تر از مناطق ساحلی است؛

ثالثا، بدلیل پروسه شهرنشینی چشم‌گیر(که جمعیت را به توسعه‌یافته ترین ناحیه‌ها و مناطق سوق می‌دهد)، قطار سریع‌تر تمایل دارد که مسافران بیش‌تری را سوار کند. چنان‌چه چین را بعنوان یک کل درنظر بگیریم، تعجبی ندارد که ما شاهد رشد ثابت و قابل ملاحظه‌ای از طبقه متوسط، هم‌چنین توزیع گسترده‌تر حمایت اجتماعی و ویژگی‌های دولت رفاه باشیم.»(۷۴)

پیش‌تاز جهانی در علم و تکنولوژی

به دلایلی که پیش‌تر در این مجموعه مقالات به آن پرداخته‌ایم، اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی هرگز نتوانست از لحاظ تکنولوژی و باروری(بهره‌ وری) به پای قدرت‌های بزرگ امپریالیستی برسد. ازاواخر سال‌های ۱۹۷۰ ببعد، اختلاف تکنولوژیکی بین اتحاد شوروی و آمریکا شدت رشد کرد. اما، در چین، سطوح باروری و ابداع(بهره‌ وری و نوآوری) در حال رسیدن به پیش‌رفته‌ترین کشورهای کاپیتالیستی است.

چین درحالی‌که در نخستین دهه‌های رفرم‌ها بر «انتقال تکنولوژی» وفراگیری از آمریکا و ژاپن متمرکز بود، اما در سال‌های اخیر«با مداومت از نردبان تکنولوژی بالا رفته است».

چند سال پیش مارتین ژاک نوشت که:

«این یک خیال واهی است که فکر کنیم چین برای همیشه در دامنه تکنولوژی گرفتار شود. به موقع به یک قدرت تکنولوژیک مقتدر تبدیل می‌شود.»(۷۵) این پروسه هم‌اکنون در جلوی چشمانمان انجام می‌گیرد.

فیلیپ بال نویسنده پیش‌کسوت علم، اشاره می‌کند که:

«پشتیبانی از این عقیده قدیمی که چین… قادرست کُپی‌برداری کند، اما نمی‌تواند نوآوری داشته باشد، مطمئناً امروزه اشتباه است. چین در چندین زمینه علمی پیش‌تاز است و دیگران می‌توانند پیروی کنند. در سفری که در سال ۱۹۹۲ از آزمایش‌گاه‌های چینی داشتم، فقط آن‌چیزهایی را که در دانش‌گاه گل سرسبد پکن دیدم با آن‌هایی که ممکن‌ست در یک دانش‌گاه خوب در غرب یافت، قبل مقایسه بودند. منابعی را این‌روزها دانش‌مندان برجسته چین در اختیار دارند، مایه حسادت هم‌تایان غربی آن‌هاست.»(۷۶)

در سال‌های ۱۹۸۰، زیرساخت‌های شوروی شروع به ریزش کرده بودند، در حالی‌که امروزه زیرساخت‌های مدرن چین دارای رُتبه جهانی هستند. جهت نمونه، اگرچه که چین تا سال ۱۹۹۹ دارای ریل قطار سریع‌السیر نبود، اما اینک بیش از۲۵ هزار کیلومتردارد، که برابرست با دو سوم راه آهن کُل جهان.(۷۷)

شمار کاربران اینترنی چین حدود سه برابر تعداد کاربران اینترنتی در آمریکاست (سرانه چین اندکی عقب‌تر از آمریکاست، اما با توجه به «شکاف نسبی در شمار کاربران اینترنت بین چین و آمریکا در سال ۱۹۹۳، هنوز هم عالی‌ و بافاکتور ۳۰۰۰ بود.»(۷۸)

چرا رفرم‌های شوروی شکست خورد، اما رفرم‌های اقتصادی چین موفق شد؟

استراتژی رفرم‌هایی که چین از سال ۱۹۷۸ دنبال نمود، از نظر ظاهری مشابه پرسترویکای گورباچف بودند؛ اما بااین‌حال، اختلاف‌های ژرفی بین عمل‌کردهای چین و شوروی وجود دارد که به ما در درک موفقیت چشم‌گیر چین و شکست کامل شوروی کمک می‌کند.(۷۹)

کمونیست پیش‌کسوت روسی، گنادی زیوگانوف معتقدست که یک رفرم اقتصادی موفق مستلزم «برنامه ای بخوبی توسعه یافته و اهداف دقیق تعریف شده؛ تیمی از بهسازگران قوی و بسیار روشن‌فکر؛ سیستمی قوی و مؤثر جهت کنترل حوادث سیاسی است؛ که شیوه های ایجاد رفرم‌ها را کاملا و بدقت بررسی کند؛ رسانه‌های جمعی را جهت توضیح معنا، اهداف، و پیامدهای رفرم‌ها برای دولت بعنوان یک کُل و برای افراد بویژه جهت مشارکت هرچه ممکن مردم در پروسه رفرم‌ها بسیج کند؛ تا جهت حفظ و توسعه ساختارها، روابط، روی‌کردها، روش‌ها، و شیوه‌های زندگی، مورد رضایت اکثریت مردم باشد.»(۸۰)

همه این عوامل در چین بکار گرفته شد، ولی آشکارا در اتحاد شوروی گورباچف غایب بودند. گورباچف اشخاص را نه براساس شایستگی‌هایشان، بل‌که براساس حمایت غیرانتقادی‌شان از دستور کارش انتخاب نمود. گورباچف ساختارهای دولتی موجود و آزموده شده را را بسیج نکرد، برعکس بدنبال تضعیف آن‌ها بود. رسانه‌ها جهت متحد کردن مردم در پشت برنامه توسعه بکار گرفته نشدند، بل‌که جهت تحقیر حزب کمونیست استفاده شد. برنامه اقتصادی منسجم نبود و در معرض تغییر جهت ناگهانی بود. مردم به‌هیچ وجهی جهت مشارکت دعوت نمی‌شدند مگرانجام چیزی‌که به آن‌ها گفته شده بود.عواقب آن،«به‌رخ کشیدن غرور سیاسی، عوام‌فریبی، و بی‌نظمی- دیلتانیسم بود که بتدریج کشور را ازپا درآورد و فلج نمود»(۸۱)

اما روی‌کرد چین بسیار محتاطانه و پراگماتیک، «برمبنای روی‌کردی گام بگام، تدریجی و تجربی بود.

اگر رفرمی کارآیی داشت، به حوزه‌های جدید تعمیم داده می‌شد؛ و اگرهم شکست می‌خورد، رها می‌شد.»(۸۲) همه اصلاحات می‌بایستی در عمل مورد آزمایش قزار گیرد، و همه نتایج می‌بایستی مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و از آن‌ها عبرت گرفت. اقتصاددان پیش‌گام دوران دنگ، چن یون، در سال ۱۹۸۰ اظهار نمود که:

«از آن‌جایی‌که ممکن‌ست با بسیار مشکلات پیچیده مواجه شویم، باید آهسته و پیوسته گام برداریم. بنابراین نباید عجله نمود… ما باید با تجارب حرکت کنیم، تجربیاتمان‌ را هرازچندگاهی بررسی کنیم، وهرزمانی‌که به اشتباهاتی برخوردیم، درستشان کنیم، تا اشتباهات کوچک به اشتباهات بزرگ تبدیل نشوند.»(۸۳) کارها دقیقاً بدین‌صورت ادامه یافت.

رفرم‌های گورباچف بی‌مهارت، از بالابه پائین، و بدون مشورت با مردم یا تلاش جهت جمع‌آوری بازخورد انجام گرفت. اما درهمین‌حال در چین، بساری از ایده‌های کلیدی «ریشه‌های مردمی داشت. ما آن‌ها را تنظیم می‌کردیم و به سطح دستورالعمل‌های کل کشور می‌رساندیم. تنها معیار حقیقت، آزمودن است.» (۸۴)

در حالی‌که (در شوروی)، «گورباچف اشتباه فاجعه‌باری کرد و سعی نمود که کارهای بسیار زیادی را خیلی سریع انجام دهد.»(۸۵)، در چین، رفرم‌ها صبورانه، تدریجا افزایشی و نتیجه‌گرا بودند.

رهبرهای چین به ایده‌های بومی خود باور داشتند و به ستاره‌های جوان اقتصاد غرب، که در آن‌موقع در تبعیت‌ خود نسبت به «ارتدوکسی جدید» نئولیبرالیسم تقریباً متفق القول بودند، کوچک‌ترین توجهی نکردند. مطمئنا، (خزانه) دولت که هم‌چنان در هردو مسیر استراتژیک و کنترل روزمره اقتصاد بزرگ‌ترین بازی‌گرست، خالی نشد. این امر در تضاد با مسیر اتحاد شوروی بود، جایی‌که که اقتصاددان‌های تیم گورباچف به طلسم نئولیبرالیسم گرفتار شدند به این نتیجه‌گیری رسیدند که برنامه‌ریزی و راهنمایی دولتی زیان‌آورست.

اقتصاددان مارکسیست، مایکل روبرتس مشاهده می‌کند که برچیدن ناگهانی آژانس‌های برنامه‌ریزی بوسیله گورباچف «منجر به تحریک تقاضای شدید داخلی مزمن و نیاز به واردات خارجی گشت»، و اقتصادی شوروی از درون فروپاشید.

در همین اثنی، برعکس این امر در چین ُخ داد، جایی که «تقلیل محدودیت‌ها بر توسعه سرمایه خصوصی با کنترل دولتی و سرمایه‌گذاری هنگفت و برنامه‌ریزی شده تحت رهبری دولت ترکیب شد.»(۸۶)

اقتصاددان‌های شوروی از اصول برنامه‌ریزی مرکزی به اصول نئولیبرال گذر کردند و قادر نشدند روی‌کردهای خلاقی بیابند که نقاط قوت و ضعیف موجود را به درستی بشناسند. عمل‌کرد چینی‌ها این بود که «نباید از برترها و کتاب‌ها اطاعت کورکورانه کرد؛ بل‌که باید از حقیقت و واقعیات پیروی نمود؛ باید تبادل، سنجش، و تکرار بهره گرفت.»(۸۷)

تیم گورباچف هرگز قادر نشد جهت طرحهایشان به اجماع برسد؛ آن‌ها فقط کسانی را جمعا به حاشیه راندند که در حزب کمونیست با آن‌ها موافق نبودند. متعاقبا، هرگزهیچ وحدت واقعی در مورد هدف پرسترویکا وجود نداشت. در چین، عمل‌کرد تدریجی و نتیجه‌محور به رهبری ارشد اجازه داد تا بر کمیته مرکزی، رهبران منطقه ای و صفوف حزب پیروز شود.

چین نه حاکمیت حزب کمونیست را زیرسئوال می‌برد و نه به تاریخ خود حمله می‌کند

«چنان‌چه چین به لیبراسیون(آزادسازی) بورژوایی اجازه (فعالیت) می‌داد، بناچار غوغا می‌شد. ما نمی‌توانستیم هیچ‌کاری انجام دهیم، و همه اصول، سیاست‌ها، خطمشی و استراتژی توسعه ما محکوم به شکست بود.»(۸۸)

در قسمت پنجم این مجموعه مقالات، توضیح بلندبالایی از دوران گورباچف در مورد حمله رهبری ارشد شوروی به حزب کمونیست، زیرسئوال بردن مشروعیت، بازنویسی تاریخ حزب و ایجاد سر‌خوردگی در میان مردم شوروی ارائه شد. حمله به حزب باصطلاح تحت لوای تقویت دمکراسی انجام گرفت، اما نتایج مشخص نمود که عمیقاا ضددمکراتیک بود.

حزب کمونیست موتور اصلی ترویج نیازها و ایده‌های طبقه کارگر بوده است؛ اما وقتی که حزب کمونیست به حاشیه رانده شد، کارگران دیگر هیچ ابزار علنی جهت سازمان‌دهی در دفاع از منافعشان نداشتند. این امر فضای جامعه را بر روی اقلیتی پروکاپیتالیست باز نمود که قدرت سیاسی را بدست گرفتند و درنهایت کشور را تجزیه کردند و سوسیالیسم را برچیدند.

رهبریت چین به این درک رسیده بود که جمهوری خلق چین بدون رهبری بی چون و چرای حزب کمونیست نمی‌تواند زنده بماند. دنگ «عقیده داشت که ضروری‌ترین وظیفه، بهبود شرایط امرار معاش مردم است. از نظر دنگ، همه رفرم‌های دیگر، از جمله رفرم‌های سیاسی، باید در خدمت این هدف اصلی باشند. وی براین باورد بود که تقلید از مدل غربی و قرار دادن رفرم‌های سیاسی در صدر دستور کار، مشابه کاری‌که شوروی در آن‌زمان کرد، مطلقا احمقانه است. درواقع، این عینا کامنت دنگ در باره گورباچف پس از دیدار آن‌ها بود: «شاید این مرد زیرک بنظر برسد، اما در‌واقع نادان است.»(۸۹)

در یک فضای اقتصادی درحال تغییر، جایی‌که درآن‌جا کاپیتال خصوصی انباشته می‌شود، و طبقه جدیدی از سرمایه‌گذاران کارآفرین پدید می‌آید، تداوم حاکمیت حزب کمونیست ضرورت دارد تا اطمینان حاصل شود که توسعه بنفع توده هاست و این‌که صاحبان جدید کاپیتال نتوانند ازنظر سیاسی حاکم گردند. بعلاوه، رفرم‌های اقتصادی موفقیت آمیزبه ثبات سیاسی نیاز دارد.

عملاً درهرسخن‌رانی مهمی درباره مسیر توسعه چین از سال ۱۹۷۸ تا هنگام مرگش در سال ۱۹۹۷، دنگ اصرار داشت، از چهار اصل اساسی (اصول کاردینال) پیروی شود:

۱) دفاع از مسیر سوسیالیستی؛

۲) حفظ دیکتاتوری پرولتاریا(حکومت طبقه کارگر)؛

۳) حفظ رهبری حزب؛ و

۴) پای‌بندی به مارکسیست- لنینیست و تفکر مائو تسه تونگ.

موقعی‌که از اهمیت دولت کارگری صحبت می‌شد، دنگ سخنانش را کوتاه نمی‌کرد:

«امروزه مردم چین نیازمند چه نوع دمکرسی هستند؟ این امر فقط می‌تواند دمکراسی سوسیالیستی، دمکراسی خلقی باشد، و نه دمکراسی بورژوایی، دمکراسی اندیویدوالیسم(فردگرایی)… منافع شخصی باید تایع منافع جمعی، منافع جزء به منافع کُل، و بی‌درنگ به منافع بلندمدت باشد. بعبارتی دیگر، منافع اقلیت باید تابع منافع اکثریت باشد، و منافع جزء تابع منافع کلان باشد… هنوز هم ضروری‌ست که دیکتاتوری پرولتاریا را بر همه عناصر ضدسوسیالیستی اعمال کرد… واقعیت این‌ست‌که بدون دیکتاتوری پرولتاریا نمی‌توان سوسیالیسم را بنا کرد.»(۹۰)

وقتی‌که چند سال بعد، زمانی‌که برخی از مردم خواهان خاتمه دادن به حکومت حزب کمونیست و حرکت چین بسمت و سوی سیستمی پارلمانی به سبک و سیاق غربی شدند، دنگ تکرار نمود:

«مسیر مدرنیزاسیون و سیاست گشایش ما نباید شامل لیبراسیون بورژوایی باشد… هدف ما ابداع یک محیط سیاسی باثبات است؛ زیراکه در یک محیط سیاسی بی‌ثبات، غیرممکن‌ست که ما بتوانیم به بنای سوسیالیسم ادامه دهیم یا هر کار دیگری را انجام دهیم. کار اصلی ما آبادانی کشورست، و کارهای کم اهمیت‌تر باید تابع آن شوند… در چین، لیبرالیزاسیون بورژوایی بمعنای پیمودن مسیر کاپیتالیستی است که منجر به چنددستگی می‌شود.»(۹۱) این کلمات در سال ۱۹۸۵، دو ماه بعداز آن بیان شد که میخائیل گورباچف ، دبیر کل حزب کمونیست اتحاد شوروی شد. ایکاش گورباچف بیش‌تر تحت تأثیر عمل‌کرد چین قرار می‌گرفت.

چین مانند شوروی به تاریخ خودش حمله نکرده است. اگرچه که رهبری چین از بعضی از سیاست‌های خاص مائو(بویژه از جهش بزرگ بجلو و انقلاب فرهنگی) انتقادات جدی کرده است‌(۹۲)، اما هرگز نه مائو را انکار کرد و نه مبانی اساسی ایدئولوژیک سوسیالیسم چین را تضعیف نمود.

نقل قول دیگری از دنگ:

«افکار مائوتسه تونگ در گذشته، نه فقط منجر به پیروزی انقلاب شد؛ بل‌که این( پیروزی) یک دارایی ارزش‌مند برای حزب کمونیست چین و کشورمان بوده – و خواهد بود. بهمین علت‌ است که ما پُرتره صدر مائو را بعنوان نماد کشورمان برای همیشه بر روی دروازه تیانامین(آسمانی) حفظ می‌کنیم، و همواره از وی بعنوان بنیان‌گذار حزب و دولتمان یاد می‌کنیم … ما با صدر مائو آن رفتاری را که خروشچف با استالین کرد، نمی‌کنیم.»(۹۳)

هردو، خروشچف و گورباچف فکر می‌کردند که با لکه‌دار کردن سابقه تاریخی حزب کمونیست شوروی می‌توانند به جمع‌آوری نیروها جهت ساخت یک سوسسیالیسم جدید کمک کنند؛ آن‌ها اشتباه کردند. شی جین پینگ از طرفی دیگر، سخت کوشیده است که استمرار بین دوران مائو و دوران پسامائو را برجسته نماید:

«هر دو فاز– بلافاصله بهم مرتبط و متمایز از یک‌دیگرند- هردو در بنای سوسیالیسم اکتشاف‌های عمل‌گرایانه اند که تحت هدایت رهبری حزب توسط مردم انجام می‌گیرد. اگرچه که این دوفاز تاریخی در هدایت افکار، اصول، سیاست‌ها، و کار عملی خود خیلی متفاوتند، اما به هیچ عنوان از هم جدا یا در تقابل با یک‌دیگر نیستند.»(۹۴) این امر موضعی حاشیه ای نیست، بلکه دیدگاهی است که کم وبیش به اتفاق آرا توسط کمیته مرکزی حزب کمونیست چین مورد قبول قرار گرفته است.

در جای دیگری، شی خاطرنشان می‌کند که:

«یکی از دلایل مهم تجزیه اتحاد شوروی، و تخریب حزب کمونیست اتحاد شوروی، انکار کامل تاریخ اتحاد شوروی، و تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی، انکار لنین و دیگر شخصیت‌های برجسته، و نیهلیسم(پوچ‌گرایی) تاریخی بود که منجر به آشفتگی افکار مردم شد.»(۹۵) اگرچه در چین معاصر آزادی مطبوعات خیلی بیش‌تر از آنی‌ست که در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی وجود داشت، و گرچه ترویج «پوچ‌گرایی تاریخی» برای تحلیل‌گران چینی منفرد غیرمعمول نیست، اما برخلاف اتحاد شوروی، چنین تفکراتی جذابیت بسیار محدودی کسب نمود، زیرا که در شوروی، در اواخر سال‌های ۱۹۸۰، جریان ثابت تبلیغات مسخره ضدکمونیستی جنگ سرد وجود داشت- که بیش‌تر آن از رسانه‌های دولتی سرچشمه می‌گرفت – و تأثیر جدی بر اعتمادعمومی گذاشته بود.

حزب کمونیست چین از بحران مشروعیت رنج نمی‌برد؛ و فوق العاده محبوب‌ست. نظرسنجی‌‌های متعددی ثابت می‌کند که اکثریت قریب به اتفاق مردم چین ازعمل‌کرد دولت در کُل راضی هستند و احساس می‌کنند که زندگی مردم سال به سال بهتر می‌شود.(۹۶)

مارتین ژاک می‌نویسد که مطابق با نظرسنجی سال ۲۰۰۹ هاروارد:

« حدود ۹۵/۵ درصد از چینی‌ها نسبتاً و یا فوق‌العاده از دولت مرکزی راضی بودند… با هر شاخصی، این امر نشان‌گر سطح بسیار بالایی از رضایت مردم است … برخلاف دانش مرسوم غربی، دولت چین از حقانیت بیش‌تری نسبت به هر دولت غربی لذت می‌برد، حتی اگر کاملاً از دمکراسی به سبک و سیاق غربی خبری نباشد… حاکمیت حزب کمونیست دیگر مورد شک و تردید نیست: با توجه به تغییر و تحولی که حزب کمونیست بر آن حاکم شده است، از قدرومنزلتی لذت می‌برد که انتظار می‌رود.»(۹۷)

دولت چین ثابت نموده است که در برخورد با موضوعاتی‌که برای مردم مهم است، بسیار مفید بوده است، از فقرزدایی گرفته تا حفاظت از وحدت ملی، از برخورد با فساد گرفته تا ایجاد شرایط بهبود مداوم کیفیت زندگی. در حالی‌که حزب کمونیست اتحاد شوروی در دهه ۱۹۸۰ شکننده تر و کم محبوب‌تر می‌شد؛ حزب کمونیست چین هم‌چنان نیرومندتر، مفیدتر، و محبوب‌تر می‌شود.

چین قادر شده است مانع «جنگ سرد» یک ابرقدرت شود

جنگ، آخرین چیزی‌ست که چین می‌خواهد. چین خیلی فقیرست و خواهان توسعه است؛ و بدون محیطی آرام نمی‌تواند توسعه یابد. از آنجایی‌که ما خواهان محیطی صلح آمیز هستیم، و ما باید با تمام نیروهای جهان جهت صلح هم‌کاری کنیم.»(۹۸)

یکی از مشغله‌های کشورهای سوسیالیستی از سال ۱۹۱۷ به این‌سو ضرورت حفظ روابط صلح آمیز با جهان امپریالیستی بوده است. تمام رهبران سوسیالیست – لنین، استالین، مائو، هوشی مین، کیم ایل سونگ، ازجمله فیدل کاسترو- همگی تا آن‌جایی که ممکن بوده است، از هم‌زیستی مسالمت آمیز پیروی کرده اند (اگرچه «برای رقص تانگو دو نفر لازم‌ست»، مانند ضرب المثل فارسی که می‌گوید:«یک‌دست صدا ندارد»، هم‌زیستی مسالمت‌آمیز اغلب تا حد زیادی غیرواقعی یا توهم‌آمیز بوده است).

مائو بطور ضمنی اهمیت صلح بین‌المللی جهت توسعه چین را در آغاز سال‌های ۱۹۷۰ درک کرد، وقتی‌که هنری کسینجر از پکن دیدار کرد و نهایتا راه جمهوری خلق چین را جهت داشتن جای‌گاهی در سازمان ملل هموار نمود. ادامه معاشرت‌های آمریکا و چین در سرتاسر سال‌های ۱۹۷۰، منجر به ایجاد روابط رسمی دیپلوماتیک بین چین و آمریکا در سال ۱۹۷۹ شد. چین از آن‌زمان در «بازی ظریف» با جهان کاپیتالیستی، کار قابل‌توجهی انجام داده است، و در حالی‌که به مسیر توسعه خود وفادار بوده است، از تسلیم شدن در برابر فریب‌های لیبرالیسم به سبک و سیاق غربی اجتناب می‌کند.

البته که هم‌زیستی مسالمت‌آمیز بمعنای برخی سازش‌های آزاردهنده بوده است، و این‌که چین اساساً از هرگونه ادعایی بر رهبری انقلابی جهانی چشم‌پوشی کرد. اتحاد شوروی بعنوان مرکز جهانی نیروهای مترقی مسئولیت سنگینی بعهده داشت، همبستگی عملی گسترده ای را به کشورهای سوسیالیستی، جنبش‌های آزادی‌بخش ملی و دولت‌های مترقی سراسر جهان ارائه داد- ازجمله از سال ۱۹۴۹ تا سال ۱۹۵۹ حمایت اقتصادی گسترده به جمهوری خلق چین ارائه داد؛ به کوبا، ویتنام، افغانستان، آنگولا، نیکاراگوئه، کره، اتیوپی و جاهای دیگر حمایت نظامی و اقتصادی ارائه داد، به کنگره ملی آفریقا(ای آن سی=ANC ) در آفریقای جنوبی، به فریلیمو(Frelimo) در موزامبیک، به سواپو(Swapo) در جنوب غرب آفریقا(نامیبیای فعلی)، در گینه بیسائو به(PAIGC) و سایرین کمک و سلاح ارائه داد.

اضافه بر کمک‌های مستقیم، نقش شوروی بعنوان حامی و محافظ جهان مترقی- و موقعیتش بعنوان یکی از دو «ابرقدرت» – بمعنای این بود که (اتحاد شوروی) مجبور بود بخش قابل توجهی از منابعش را جهت توسعه نظامی فدا کند. ارقام بسیار متنوع‌ند، اما آلکساندر پانتسوف تخمین می‌زند که:

«در سال ۱۹۸۵، در ابتدای پرسترویکای گورباچف، شوروی‌ها ۴۰ درصد از بوجه خودشان‌را جهت دفاع مصرف می‌کردند.»(۹۹) در واقع، پانتسوف نتیجه‌گیری می‌کند که: «اقتصاد اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی تحت فشار مخارج نظامی ازهم پاشیده شد.»

در مقایسه با چین پسا ۱۹۷۹، که «بدنبال ادغام و وابستگی متقابل بود»، ژاک، اتحاد شوروی را دارای ویژگی‌هایی توصیف می‌کند که «استبداد و انزوا را انتخاب نمود».

ژاک فراتر ادعا می‌کند که «در حالی‌که «چین بدنبال نزدیک شدن و هم‌کاری و تلاش جهت ایجاد بهترین شرایط مطلوب برای رشد اقتصادیش بود»، اتحاد جماهیر شوروی «مقابله نظامی و *رابطه حاصل‌جمع صفر را با ایالات متحده شروع نمود».

*رابطه حاصل‌جمع صفر( یعنی سود یک‌طرف باعث ضرر دیگری‌ می‌شود- م)

توصیف شخصیت سیاست شوروی غیرمنصفانه است. رهبری شوروی انزوا را انتخاب نکرد، بلکه توسط نظم جهانی امپریالیستی که تصمیم به تضعیف شوروی گرفته بود در معرض انزوا قرار گرفت.

شوروی«رویارویی نظامی را شروع نکرد»، ولی از بسیاری از متحدانش که بوسیله قدرت‌های امپریالیستی تهدید می‌شدند، مسئولانه دفاع نمود. این‌ متحدان‌ها آن‌گونه که بعضی وقت‌ها غلو یا تحریف می‌شود، در رقابت ابرقدرت‌ها بین آمریکا و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی آلت دست محض نبودند، آن‌ها جنبش‌های مردمی جهت سوسیالیسم و/ یا استقلال ملی بودند.

معهذا، انزوای اقتصادی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و هزینه‌های نظامی غیرمناسب منجر به ایجاد مشکلات بسیاربزرگی شد که به فروپاشی شوروی کمک کرد. اما چین با یک محیط نسبتاً امن بین‌المللی قادر شده است مخارج نظامیش را از حدود ۷ درصد در سال ۱۹۷۸ به زیر۲۲ درصد فعلی(زمان نوشتن این مقاله) کاهش دهد. چین مجبور نشده با یک «حمله همه جانبه روبرو» شود و از گرفتارشدن در مسابقه تسلیحاتی احتراز کرده است.(۱۰۰)

زمینه شرایط نسبتاً صلح‌آمیز بین‌المللی به مملکت چین اجازه داده است که بطور سیستماتیک پی‌گیر توسعه اقتصادی باشد، و این امر تأثیر متقابلی بر امنیت چین داشته است، برای این‌که چین را در امور اقتصادی جهانی به یک بازی‌گر کلیدی تبدیل ساخته است.

جود وُدوارد اشاره می‌کند که رشد(اقتصادی) چین بسیاری از کشورها را مجبور ساخته است که پی‌گیر روابط خوبی با چین باشند، حتی در حالی‌که ایدئوژی چین را دوست ندارند. «بعبارت دیگر همسایگان نسبتا توسعه یافته‌ای مانند کره جنوبی یا تایوان که از لحاظ اقتصادی عمیقاً با چین درگیرند، نمی‌خواهند این رایطه متوقف شود … حتی متحدان اروپایی آمریکا، مخصوصا آلمان، فرانسه و بریتانیا، آماده شده بودند که جهت عضویت در [بانک سرمایه‌گذاری زیرساختی آسیا] [AIIB — Asian Infrastructure Investment Bank] اظهار نظر آمریکا درباره چین را رد کنند.»(۱۰۱)

گرچه استراتژی جهانی چین بمعنای عقب‌نشینی از نقش رهبری روشن در انقلاب جهانی بوده است، اما با این‌حال قادر شده است به دولت‌های مترقی حمایت حیاتی ارائه دهد. اقتصاددان بسیار محترم، ها – جون چنگ (Ha-joon Chang) متذکر می‌شود که رشد چین در آفریقا و آمریکای لاتین تأثیر عمیقا مثبتی داشته است. چین «بعلت کم‌بود نسبتا منابع طبیعی و رشد فوق‌العاده سریعش، شروع به جذب مواد غذایی، مواد معدنی و سوخت از بقیه جهان نمود، و تأثیر نفوذ روبه‌رشدش بیش‌تر و شدیدتراحساس شد. این امر به صادرکنندگان مواد خام آفریقا و آمریکای لاتین رونق بخشید، و سرانجام به این اقتصادها اجازه داد تا بخشی از ضررهایی را جبران کند که در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ از دست داده بود. بعلاوه چین به یک وام‌دهنده و سرمایه‌گذار عمده در برخی از کشورهای آفریقایی تبدیل شد، و به این کشورها قدرت اعمال فشار جهت مذاکره با مؤسسات برتون وُدز و اهداکنندگان سنتی کمک مالی، مانند آمریکا و کشورهای اروپایی ارائه داد.»(۱۰۲)

هوگو چاوز، رهبر انقلابی ونزوئلا به نکته‌ای از برقراری روابط قوی با چین اشاره نمود، سوسیالیسم چین را «الگویی برای رهبران و دولت‌های غربی مثال آورد که ادعا می‌کنند کاپیتالیسم تنها آلترناتیو است»(۱۰۳) در دو دهه گذشته، میلیاردها دلار وام کم‌بهره چین با پشتوانه نفت جهت حمایت از پیش‌رفت‌های چشم‌گیر توسعه انسانی ونزوئلا کمک کرده است. چین حمایت‌های مشابهی به کوبا، بولیوی، نپال، موزامبیک، زیمبابوه و آفریقای جنوبی ودیگران ارائه داده است.

گورباچف نیز علاقمند بود که جهت کاهش تنش‌ها و کاهش مخارج نظامی یک محیط بین المللی صلح آمیزتر ایجاد کند؛ بهرحال، برخلاف چینی‌ها، وی نتوانست جهت انجام این‌کار راهی پیدا کند که پیش‌شرطش تسلیم کامل به امپریالیسم نباشد. گورباچف که با یک اقتصاد راکد، افزایش نآرامی‌های داخلی و دوستان بسیار کمی در داخل کشور روبرو بود، به هردو، یول نقد و اعتبار از شرکای تازه یافته اش در غرب نیاز داشت: مارگرت تاچر، رونالد ریگان، جورج بوش (پدر) و هلموت کهل. گورباچف جهت حفظ دوستی آن‌ها، حمایت شوروی را از بسیاری متحدانش دریغ نمود، بدون دریافت چیزی درباره خلع سلاح تعهدات یک‌طرفه داد، و بالاخره سخاوت‌مندانه به عناصر حامی کاپیتالیست و ناسیونالیست‌های جدایی‌طلب درون اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی کمک کرد.

نتیجه‌گیری

«قطعنا سوسیالیسم تنها امید واقعی صلح و پایندگی نوع بشر است. دقیقاً این همان‌چیزی‌ست‌که حزب کمونیست و مردم جمهوری خلق چین بطور تکذیب‌ناپذیری ثابت نموده اند. درهمان‌حال آن‌ها نشان داده اند، آن‌گونه که کوبا و بقیه کشورهای برادر نشان داده اند، هر خلقی باید استراتژی و اهداف انقلابی‌شان‌را با شرایط واقعی کشورشان اتخاذ کند و این‌که دو پروسه انقلابی سوسیالیستی کاملاً شبیه بهم وجود ندارد. شما می‌توانید از هرکدام از انقلاب‌ها، بهترین تجارب و جدی‌ترین اشتباهات آن‌ها را یاد بگیرید.»(فیدل کاسترو)(۱۰۴)

واضح است که چین پی‌گیر مسیری نیست که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی پیمود. پروسه رفرم‌ها در چین موفقیت آمیز بوده است؛ کیفیت زندگی مردم هم‌چنان بهبود می یابد؛ در نوآوری تکنولوژیک و حفط محیط زیست بعنوان یک رهبرجهانی نمایان گشه است؛ جدایی‌طلبان ناسیونالیست را بطور چشم‌گیری مهار نموده است؛ و حزب کمونیست چین محبوب و مسلط باقی‌مانده است و بطور خلاصه، چین هم‌چنان اشکال سوسیالیسم را که متناسب با شرایط در حال تغییرش است توسعه داده می‌دهد.

اقتصاددانان چینی اغلب از «برتری تازه واردها» در دنیای تکنولوژی صحبت می‌کنند، جایی‌که بموجب آن «نوآوری تکنولوژیکی و ترفیع صنعتی را می‌توان با تقلید، واردات، و/ یا ادغام تکنولوژی‌ها و صنایع موجود بدست آورد، که همه این‌ها به هزینه‌های تحقیق و توسعه (R&D) بسیار کم‌تری نیاز دارد.»(۱۰۵) احساسی وجود دارد که این ایده در جهان سیاست‌های بزرگ نیز مصداق دارد.

اتحاد جماهیر سوسیسالیستی شوروی اولین کشور سوسیالیستی جهان بود، و بدین‌ترتیب موفقیت‌ها و اشتباهاتش ماده خام ضروری جهت مطالعه جامامعه سوسیالیستی را تشکیل می‌دهد. حزب کمونیست چین در یادگیری از برچیدن شوروی بسیار کوشا بوده است تا از سرنوشت همانندی احتراز کند.

دیوید شامبا، با مراجعه به مطالعه آکادمی علوم اجتماعی چین، برخی از درس‌های کلیدی را خلاصه می‌کند که حزب کمونیست چین تلاش کرده جذب نماید. این‌ها شامل «تمزکز بر توسعه اقتصادی و ادامه بهبود استاندارد زندگی مردم»، «حفظ و تأئيد مارکسیسم بعنوان ایدئولوژی راهنما»، «تقویت رهبری حزب»، و «تقویت مداوم تلاش‌ها جهت ساختمان حزب» – مخصوصا در زمینه‌های ایدئولوژی، بازتاب، سازمان‌دهی، و سانترالیسم دمکراتیک – بمنظور حراست از قدرت رهبری در دست مارکسیست‌های وفادار» می‌باشند.(۱۰۶)

شاید مهم‌ترین درسی که می‌توان ازسقوط( تخریب- م) اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی فرا گرفت، موضوع حفظ حکومت کارگری و جلوگیری از صعود و قدرت‌گیری «لیبرال‌های» حامی کاپیتالیست باشد. چنان‌چه رهبری ارشد مصمم به واگذاری پروژه سوسیالیسم نمی‌شد، حتی علی‌رغم تداوم مشکلات اقتصادی، کاملاً امکان‌پذیر بود که سوسبالیسم شوروی می‌توانست باقی‌بماند.

محقق برجسته سیاست روسیه در دانش‌گاه ویرجینیا، آلن لینچ، گمانه‌زنی می‌کند که، اگر یوری آندروپوف، رئیس پیشین گورباچف دودهه دیگر زنده می‌ماند( یوری آندروپوف در سن ۶۹ سالگی و فقط پس از یک‌سال بعنوان دبیر اول حزب کمونیست اتحاد شوروی وفات نمود)، احتمال داشت که همه چیز خیلی متفاوت باشد. «با توجه به اظهارات پروگرام آندروپوف در سال‌های ۸۳-۱۹۸۲، هم‌چنین رکورد بلندمدت وی از حضور در جلسات سیاست شوروی، بدون‌شک وی چیزی شبیه به رفرم‌های سیاسی گورباچف را نمی‌پذیرفت، یا این‌که وی بدون تردید جهت توقف چالش‌های عمومی و جهت حفظ حکومت کمونیستی از زور استفاده می‌کرد. بعلاوه، شبکه‌های آندروپوف در حزب، کاکاب(KGB)، دولت و ارتش شوروی بطور غیرمقابل مقایسه‌ای از شبکه‌های گورباچف قوی‌تر بودند و چه بسا وی جهت رفرم تدریجی اقتصاد شوروی ائتلاف قابل دوامی را بکار می‌گرفت. درحالی‌که احتمالا چشم‌اندازموفقیت درازمدت اقتصادی آندروپوف زیر سئوال برود، اما این امر کاملاً موجه است که اتحاد شوروی- مانند چین کمونیستی- ممکن بود هنوز با ما باشد.»(۱۰۷)

کشورهای سوسیالیستی باقی‌مانده(و آینده)، هم‌چنین طبقه کارگر جهانی در کُل باید آموزه‌های فروپاشی (تخریب) اتحاد شوروی را کاملا یاد بگیرند. در مرحله فعلی تاریخ، از آن‌جایی‌که این کشورها یک اقلیت جهانی هستند و در حالی‌که آن‌ها با یک دشمن ایدئولوژیک قوی مواجه‌اند که مصمم بی ثباتی (و در نهایت نابودی ) آن‌هاست، این آموزه‌ها بطور وسیعی مناسب واجراشدنی هستند. این آموزه‌ها بخشی کلیدی از میراث بزرگی را تشکیل می‌دهند که تجربه شوروی برای طبقه گارگر جهانی به ارث گذاشته است.

در خاتمه خاطرنشان می‌کنیم که پروژه شوروی ابدا یک یادگار تاریخی نیست؛ تجریه شوروی برای سیاست معاصر مناسب و حتی حیاتی است. شاه‌کارهای حماسی مردم شوروی در کوبا، چین، ویتنام، لائوس و کُره(شمالی)؛ در کشورها و جنبش‌های متمایل به سوسیالیست و مترقی سراسر جهان زنده است. حتی در قلمروهایی از اتحاد شوروی سابق و کشورهای سابقا سوسیالیستی در اروپا، خاطره ایام بهتر (مخصوصا در دفاع و حفظ عمده دست‌آوردها، رسوم و اشکال شوروی در بلاروس) زنده است. همان‌گونه که فیدل کاسترو پیش‌بینی کرده بود، جمعیت‌هایشان شروع به پشیمانی از ضدانقلاب می‌کنند و دل‌تنگ «آن کشورهای منظمی می‌شوند که همه مردم دارای لباس، غذا، دوا و دارو، آموزش و پرورش و مسکن بودند، و خبری از جنایت و مافیا نبود؛ آن‌ها شروع به «درک اشتباه بزرگ تاریخی می‌شوند که چرا سوسیالیسم را نابود کردند.»(۱۰۸)

برجسته‌ترین عضو دفتر سیاسی شوروی، ایگور لیگاچف – که در عصر گورباچف تلاش نمود در برابر ضدانقلاب مقاومت کند، بخوبی نوشت:

«تاریخ در مسیری مستقیم پیش‌روی نمی‌کند. زیگزاگ می‌رود، عقب‌گرد دارد، و می‌چرخد. فاز سوسسیالیستی تمدن قادر نشد مانع از آن چرخش‌ها شود. علی‌رغم شکست موقت سوسیالیسم در اتحاد شوروی، قرن بیستم جهت نابودی سیستم استعماری، شکست استبداد فاشیستی، و تجربه ساخت جامعه سوسیالیستی ثبت شد. برمبنای آن تاریخ، درنهایت بشریت به یک جامعه عادلانه اجتماعی نائل می‌شود، جامعه‌ای‌که در آن آرزوهای فرد کاملا تحقق می‌یابد.»(۱۰۹)

مسیرگرامی‌داشت میراث اتحاد شوروی، مطالعه آن، آموختن از موفقیت‌های بزرگ آن و نابودی غم‌انگیزش، و کاربُرد این تاریخ درجهت یک آینده سوسیالیستی جهانی‌ست. کارگران شوروی مسئولیت انجام این امرمهم را به نسل ما سپرده اند.

برگردانده شده از:

?Why doesn’t the Soviet Union exist any more

:Part 8

?Will the People’s Republic of China go the way of the USSR

منابع:

  1. Deng Xiaoping,We must adhere to socialism and prevent peaceful evolution towards capitalism – conversation with Julius Nyerere, 1989 
  2. Martin Jacques, When China Rules The World: The Rise of the Middle Kingdom and the End of the Western World, Penguin, 2012 
  3. Fidel Castro, Interview in La Stampa, 1994 
  4. Eric Li interviewed by John Pilger, The Coming War on China (documentary film), 2016 
  5. Deng Xiaoping, cited in John Ross: Deng Xiaoping and John Maynard Keynes, 2012 
  6. Marx and Engels, Manifesto of the Communist Party (chapter 1), 1848 
  7. Albert Szymanski, Is the Red Flag Flying?, Zed Press, 1979 
  8. Xi Jinping, The Governance of China, Foreign Languages Press, 2014 
  9. Cited in Alexander Pantsov, Steven Levine, Deng Xiaoping: A Revolutionary Life, Oxford University Press, 2015 
  10. Deng Xiaoping, Planning and the market are both means of developing the productive forces, 1987 
  11. Siteram Yechury: Economy: Reforms for Restoration of Capitalism (1991), in Vijay Prashad (editor): Red October – The Russian Revolution and the Communist Horizon, LeftWord Books, 2017 
  12. See for example The World’s Most Popular Leader: China’s President Xi, December 2014 
  13. Xinhua: Socialism with Chinese characteristics: 10 ideas to share with world, 2017 
  14. The Governance of Chinaop cit 
  15. Business Insider: China’s latest energy megaproject shows that coal really is on the way out, 2018 
  16. ibid 
  17. Bloomberg: China’s War on Pollution Will Change the World, 2018 
  18. Telegraph: China to plant forest the size of Ireland in bid to become world leader in conservation, 2018 
  19. The Guardian: US ‘playing catch-up to China’ in clean energy efforts, UN climate chief says, 2015 
  20. New York Times: Four Years After Declaring War on Pollution, China Is Winning, 2018 
  21. The Guardian: Corporate power has turned Britain into a corrupt state, 2013 
  22. See for example The Atlantic: Why Do Chinese Billionaires Keep Ending Up in Prison?, 2013 
  23. Szymanski, op cit 
  24. Return to the Source: Actually Existing Socialism in Vietnam, 2013 
  25. Deng Xiaoping, Building a Socialism with a Specifically Chinese Character, 1984 
  26. Cited in Jude Woodward, The US vs China: Asia’s New Cold War?, Manchester University Press, 2017 
  27. John Ross: Why the Economic Reform Succeeded in China & Will Fail in Russia & Eastern Europe, 1992 
  28. Martin Jacques, op cit 
  29. Hu Angang, China in 2020: A New Type of Superpower, Brookings Institution Press, 2012 
  30. For a fuller discussion, see China: Capitalist or Socialist?, The Guardian (Communist Party of Australia), 2010 
  31. The ‘big four’ banks are: the Bank of China, the China Construction Bank, the Industrial and Commercial Bank of China and the Agricultural Bank of China. 
  32. Peter Nolan, China’s Rise, Russia’s Fall, Palgrave Macmillan, 1995 
  33. ibid 
  34. ibid 
  35. Tran Dac Loi, Contribution at the International Forum of Left Forces, 2017 
  36. Jenny Clegg, China’s Global Strategy: Toward a Multipolar World, Pluto Press, 2009 
  37. Technology transfer is discussed in some detail in John Ross’s article Lessons of the Chinese economic reform, part 2, 1996 
  38. David Rosnick, Mark Weisbrot, and Jacob Wilson, The Scorecard on Development, 1960–2016: China and the Global Economic Rebound, 2017 
  39. Martin Jacques, op cit 
  40. Nolan, op cit 
  41. The Governance of Chinaop cit 
  42. Deng Xiaoping, Uphold the Four Cardinal Principles, 1979 
  43. ibid 
  44. Financial Times: Xi Jinping pledges return to Marxist roots for China’s Communists (paywall), https://www.ft.com/content/be1b2528-3f57-11e6-8716-a4a71e8140b0, 2016 
  45. Xinhua: Xi stresses importance of The Communist Manifesto, 2018 
  46. Xinhua: Marx’s theory still shines with truth, 2018 
  47. Washington Post: Marxism: The opium of the Chinese masses, 2015 
  48. Vince Sherman, op cit 
  49. This is discussed in detail in the second article in this series
  50. Roger Keeran and Thomas Kenny, Socialism Betrayed: Behind the Collapse of the Soviet Union, International Publishers, 2004 
  51. Xinhua: China’s record in poverty reduction unparalleled in human history, 2018 
  52. Domenico Losurdo, Has China Turned to Capitalism? Reflections on the Transition from Capitalism to Socialism (paywall), International Critical Thought, 2017 
  53. Black Agenda Report: A Conversation with Ajit Singh, 2018 
  54. Deng Xiaoping: We Shall Concentrate On Economic Development, 1982 
  55. Peter Nolan, op cit 
  56. Invent the Future: Why doesn’t the Soviet Union exist any more? Part 2: Economic stagnation, 2017 
  57. Hu Angang, op cit 
  58. Jude Woodward, op cit 
  59. Martin Jacques, op cit 
  60. For a detailed analysis, see John Ross: China’s socialist model outperforms capitalism, 2016 
  61. The Scorecard on Development, op cit 
  62. Vince Sherman, op cit 
  63. Australian Marxist Review: For an International University of Marxism, 2015 
  64. Figures from Hu Angang, op cit
  65. Ajit Singh: China: A Revolutionary Present, 2017 
  66. WFP: 10 Facts About Nutrition in China, 2016 
  67. The Guardian: Over 40% of Indian children are malnourished, report finds, 2012 
  68. World Economic Forum: China now produces twice as many graduates a year as the US, 2017 
  69. Xinhua: 43 percent of China’s high school graduates admitted to colleges, 2017 
  70. See, for example, Vox: The great Chinese inequality turnaround (2017) and Quartz: China’s extreme income inequality finally appears to be falling (2017) 
  71. Deng Xiaoping, Our work in all fields should contribute to the building of socialism with Chinese characteristics, 1983 
  72. Martin Jacques, op cit 
  73. Deng Xiaoping, Bourgeois liberalization means taking the capitalist road, 1985 
  74. Domenico Losurdo, op cit 
  75. Martin Jacques, op cit 
  76. The Guardian: China’s great leap forward in science, 2018 
  77. Forbes: China’s High-Speed Trains Are Taking On More Passengers In Chinese New Year Massive Migration, 2018 
  78. Hu Angang, op cit 
  79. A more detailed analysis of the problems with perestroika can be found in the fifth article in this series
  80. My Russia: The Political Autobiography of Gennady Zyuganov, Routledge, 1997 
  81. ibid 
  82. Martin Jacques, op cit 
  83. Cited in Hu Angang, op cit 
  84. Deng Xiaoping: Excerpts from talks given in Wuchang, Shenzhen, Zhuhai and Shanghai, 1992 
  85. David Shambaugh, China’s Communist Party – Atrophy and Adaptation, University of California Press, 2008 
  86. Michael Roberts: The Russian revolution: some economic notes, 2017 
  87. Chen Yun, cited in Hu Angang, op cit 
  88. Deng Xiaoping, Conversation with Julius Nyerere, op cit 
  89. Huffington Post: Zhang Wiewei: My Personal Memories as Deng Xiaoping’s Interpreter – From Oriana Fallaci to Kim Il-sung to Gorbachev, 2014 
  90. Deng Xiaoping: Uphold the Four Cardinal Principlesop cit 
  91. Deng Xiaoping: Bourgeois liberalization means taking the capitalist road, 1985 
  92. These criticisms are discussed at length in the CPC’s document Resolution on certain questions in the history of our party since the founding of the People’s Republic of China, 1981. 
  93. This comparison with Khrushchev’s denunciation of Stalin is discussed in more detail in the third article in this series
  94. Xi Jinping, The Governance of Chinaop cit 
  95. Xinhua: Correctly Deal With Both Historical Periods Before and After Reform and Opening Up, 2013 
  96. See for example Pew Research Center, Global Attitudes and Trends, 2013 
  97. Martin Jacques, op cit 
  98. Deng Xiaoping: We Regard Reform as a Revolution, 1984 
  99. Alexander Pantsov, op cit 
  100. For further information on the military pressure imposed on the USSR by the US, see part 4 of this series: Imperialist destabilisation and military pressure
  101. Jude Woodward, op cit 
  102. Ha-joon Chang, Economics: The User’s Guide, Pelican, 2014 
  103. Taipei Times: Chavez to triple oil sales to China, 2006 
  104. Cited in Telesur: China Is Most Promising Hope for Third World: Fidel, 2017 
  105. Justin Yifu Lin: Advantage of being a latecomer, 2013 
  106. Shambaugh, op cit 
  107. Global Affairs: Deng’s and Gorbachev’s Reform Strategies Compared, 2012 
  108. Workers World: Fidel Castro In Vietnam, 1996 
  109. Inside Gorbachev’s Kremlin: The Memoirs Of Yegor Ligachev, Westview Press, 1996 

Why doesn’t the Soviet Union exist anymore?

بایگانی

بایگانی