منبع: سایت آینده را بساز
برگردان: آمادور نویدی
جوامع چهگونه باهم متحد میشوند؟ چهگونه میتوان میلیونها نفر را بسیج کردو همکاری آنها را سازماندهی نمود – چالشی مدرن که بشریت از زمان ظهور تمدن در آسیا در چند هزار سال پیش تنها مجبور بودند با آن روبرو شوند؟ ریشه هر پروژه موفقی از این نوع، مجموعهای از عقاید و ارزشهای مشترک بین بسیاری از افراد است – عقاید وارزشهایی که آنها را به نظم موجود متعهد ساخته و پیوند میدهد. برای نمونه، سرمایهداری مدرن، بشدت در فردگرایی، مصرفگرایی، ایده بازار آزاد بعنوان عاملی اساسی جهت زندگی انسان، و سلسله مراتب اجتماعی براساس ثروت ریشه دارد. کلونیالیسم (استعمار) و امپریالیسم مفهوم مبهم «نژاد» را به این سلسله مراتب اجتماعی اضافه میکنند. برعکس، فئودالیسم، بر آزادی فردی (سرمایهدار «کارآفرین») تأکید کمتری دارد، و بر فرمانبرداری از شاه، کشیش یا پدرسالار دیگری بیشتر تأکید میکند، که قدرت مطلقش کاملا با نوع وجود قدرت خدایی پیوند خورده است (اتفاقا، این امر، به توضیح فراگیر شدن مذاهب بشدت سلسله مراتبی در همه جوامع فئودالی کمک میکند).
اعتقاد جمعی به ارزشها و افسانههای اساسی یک جامعه برای بقای آن جامعه حیاتی است. بهمیندلیلستکه همه جوامع جهت حفظ این ارزشها، افسانهها، و گسترش آنها از طریق سیستمهای آموزشی و تبلیغاتی، تمام سعی و کوشش خود را جهت ارائه همگانی و درست آنها بکار میگیرند. سرمایهداری امروزی، با رسانههای فوقالعاده قدرتمند و ابزارهای تبلیغاتی پیچیده، عقاید و ارزشهای خودشان را بشدت ترویج میکند، و ما از گهواره تا گور در معرض اینها قرار داریم.
عقاید و ارزشهای جامعه سوسیالیستی چه هستند؟
اتحاد شوروی آشکارا خود را مطابق با ایدئولوژی مارکسیستی – لنینیستی سازماندهی کرد.
مارکسیسم با ارزشهایی مانند برابری، رفاه همگانی، انترناسیونالیسم، حذف استثمار و سرکوب، خاتمه دادن به جنگ، و بقدرت ساندن قشرهایی از جامعه که تحت بیشترین ظلم وستم سرمایه داری هستند (بویژه طبقه کارگر)، پیوند دارد. لنینیسم این ارزشها و اندیشههای مارکسیسم را گسترش داد و آنها را در دوران امپریالیسم مدرن، به دوران انقلاب سوسیالیستی واقعی، و آشکارا به موقعیت انقلابی حاکم آنزمان در روسیه بکار گرفت. از آنجاییکه لنین روسیتبار بود، مارکسیسم – لنینیسم نزد روسها بعلت سرشت «خانگی – بومی» خود از حقانیت بیشتری بهرهمند شد.
نخستین نسلهای شوروی احساسی قوی داشتند، زیرا که آنها طلایه دار انقلاب جهانی بوده، و از آینده ای درخشان و جدید برخوردار شدند، بطوریکه آنان به سریعترین صنعتی شدن تاریخ، همراه با استانداردهای زندگی بسیار پیشرفته برای توده ها، و البته پیروزی تاریخی بر فاشیسم در جنگ جهانی دوم نائل شدند، و از برتری سوسیالیسم مطمئن گشتند. توسعه سوسیالیسم در اروپا، آسیا و کوبا در دهه های ۱۹۴۰ و۱۹۵۰، همچنین ظهور جنبشهای آزادیبخش ملی در سراسر آفریقا به این احساس دامن زد.
سالهای بلاواسطه پساجنگ – با فاشیسم شکست خورده بلطف قهرمانی مردم شوروی، با جنگ سردی که هنوز باید تأثیر ضربه کامل خود را بگذارد، و با رهبری ملی (استالین) که خیلی زیاد مورد احترام بود- احتمالا نقطه اوج غرور و روحیه ملی شوروی را تشکیل میداد. بهرحال، طی دهه های ۱۹۶۰، ۱۹۷۰، و ۱۹۸۰، مردم بیشتر و بیشتری تعهد خودشانرا نسبت به ایدئولوژی مقامات(رسمی) حاکم از دست دادند؛ افسانه های اساسی جامعه بتدریج قدرت کشش خودشان را از دست دادند. وقتیکه خود رهبری حزب کمونیست (تحت گورباچف) شروع به چالش کشیدن عقاید اساسی اصولی زیربنایی سیستم کرد، توده ها در کل، باندازه کافی با این عقاید بیگانه شده بودند، بطوریکه آنها نسبت به این اقدام عظیم دیو سنگی و خرابکار عمدی اجتماعی مردد بودند.
«ما با صدر مائو همانکاری را نمیکنیم که خروشچف با استالین کرد.» (دنگ شیائوپینگ)
متعاقب جنگ قدرت طولانی و پیچیده بین نیکیتا خروشچف و گئورکی مالیکانف پس از مرگ استالین(در مارس ۱۹۵۳)، خروشچف توانست قدرت را اواخر سال ۱۹۵۵ تثبیت کند. یکی از اولین اولویتهای وی حمله به میراث استالین در رابطه با سرکوب بیش ازحد سیاسی، سوء استفاده از قدرت، تبعیدهای دستجمعی و کیششخصیت بود. «سخنرانی مخفیانه» (۱) وی در کنگره ۲۰ حزب کمونیست اتحاد شوروی در فوریه سال ۱۹۵۶، لحظه سرنوشتساز و نقطهعطفی در تاریخ شوروی است.
بنا به گفته خروشچف و شرکاء، بنا نبود که این سخنرانی استالین را کاملا نفی کند(سخنرانی با اشاره به «نقش استالین در آماده کردن و اجرای انقلاب سوسیالیستی، در جنگ داخلی، و مبارزه جهت ساخت سوسیالیسم در کشورمان، بطور همگانی شناخته شده است»، شروع میشود و با این اعتراف پایان می یابد که «بدون شک استالین خدمات بزرگی به حزب، طبقه کارگر و جنبش بین المللی کارگران انجام داد.»)؛ اما درعوض، هدف آشکارش افشای خطاها و افراط و تفریطهای استالین با چشمانداز بهبود و مدرن سازی سیستم سیاسی شوروی- طرد کیششخصیت و برقراری یک سیستم منسجم انقلابی سوسیالیستی بود که مطابق با قانون باشد.
اینکه در آنزمان تا چه حد «استالینزدایی» ضرورت داشت، موضوعی بحثانگیز و دشوار برای چپ باقیمانده است. این واقعیت که رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی تا حد زیادی با خط خروشچف همراه شد، نشانگر اینستکه احساس نسبتا گسترده ای وجود داشت که تحت حکومت استالین سرکوب بیش از حد بوده است و ایجاد یک محیط سیاسی آرامتر ضرورت داشت.
با اینحال، وقتیکه استالین زنده بود، همین رهبری از وی حمایت نمود. این تناقض را حداقل میتوان تاحدی با تغییر سریع محیط سیاسی توضیح داد. در شرایطی که دولت جوان شوروی برای بقایش بشدت مبارزه میکرد، سرکوب خشن و کیششخصیت، هردو ریشه در ضرورت سیاسی داشتند، و هرقدر هم که جذاب نباشد، اما هر انقلاب سوسیالیستی اگر نخواهد توسط دشمنان داخلی و خارجی سرنگون شود، نیاز به سرکوب دارد.
همانگونه که انگلس در مقاله اش در باره اقتدار بسیار خوب نوشته است:
« یک انقلاب قطعا دیکتاتوریترین چیزیست که وجود دارد؛ این واقعیتیست که در آن بخشی از جمعیت با استفاده از سلاح، سرنیزه و توپ، اراده خود را بر بخشی دیگر تحمیل میکند- معنای دیکتاتوری، اگر اصلا چنین باشد؛ و اگرطرف پیروز نمیخواهد بیهوده بجنگد، باید این قانون را با استفاده از وحشتی که سلاحهایش در ارتجاع ایجاد میکند، حفظ نماید. آیا اگر کمون پاریس از این اقتدار مردم مسلح علیه بورژواها استفاده نمیکرد، میتوانست یکروز دوام بیاورد؟ برعکس، آیا ما نباید کمون را بخاطر عدم استفاده کافی و آزادانه از خشونت سرزنش کنیم؟»(۲)
طبقه کارگر شوروی، که قدرت را بچنگ گرفته بود، خود را مجبور به نبرد با نخبگان بیرحم و بخوبی متصل گذشته سابق میدید؛ اکثریت دهقانی که از یک متحد پایدار فاصله زیادی داشت؛ و روشنفکری که تا حد زیادی نسبت به بلشویکهای تازه قدرت رسیده، نظری مشکوک و تحقیرکننده داشت. لنین و رفقایش متقاعد شده یودند که انقلاب روسیه منجر به اخگری میشود که به مجموعه ای از انقلابات سوسیالیستی در سراسر قاره اروپا کمک میکند، و بنابراین، جایگزین دشمنان قدرتمند اروپایی با متحدان اروپاییشان میشود. اما این انقلاب اروپایی بواقعیت نپیوست؛ و بجای اینکه طبقه کارگر اروپایی بکمک برادران و خواهران شوروی خود بیاید، طبقه حاکم اروپایی بکمک ارتش سفید سرمایهداری و زمینداران سرنگون شده آمد تا پروژه شوروی را ویران کند. دولت شوروی مجبور شد تا با یک جنگ داخلی خونین مقاومت کند، متعاقب آن با یک برنامه بزرگ جاسوسی و ثباتزدایی برهبری قدرتهای غربی و ژاپن طی دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ روبرو شد؛ و سرانجام با جنگ نسلکشی و ویرانی وحشتناک ساختهشده توسط نازی ها مواجه شد. روشن است که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بدون سرکوب زنده نمیماند، و بویژه سخت نیست درک شود که چگونه این سرکوب میتوانست از کنترل خارج شود.
مایکل پرنتی کاربُرد غیرقابل امتناع یک دولت بیش از حد متمرکز در یک کشور سوسیالیستی را توضیح میدهد که چرا برای بقاء و استقلال خود در یک جهان امپریالیستی دشمن مبارزه میکند:
«برای اینکه یک انقلاب خلقی دوام بیاورد، باید قدرت دولتی را یچنگ آورد و از آن قدرت بطروق زیر استفاده نماید:
(الف) مانع کاربُرد اختناق قدرت طبقه حاکم بر نهادها و منابع جامعه شود، و
(ب) در برابر ضدحمله ارتجاع که مطمئنا می آید، مقاومت کند.
خطرات داخلی و خارجی که یک انقلاب با آنها روبرو میشود، مستلزم یک قدرت دولتی متمرکز است که معمولا هیچکسی دوست ندارد، نه در روسیه شوروی در سال ۱۹۱۷، و نه در ساندنیستهای نیکاراگوئه در سال ۱۹۸۰.» (۳)
آل شیمانسکی ویژگیهای ناگواری که زمینهساز دولت شوروی دوران استالین شد را اینگونه توضیح میدهد:
«سیاستها در زمان رهبری استالین، و همچنین مکانیسمهای تصمیمگیری و مشارکت توده ای، در رئوس کلی توسط شرایط موجود دیکته میشد و نتیجه انگیزههای شخصی یا حالت روانی استالین نبودند. برعکس، شخصیت و انگیزههای استالین و سایر رهبران براساس نیازهای شرایط اجتماعی شکل میگرفت و خود رهبری برمبنای تأثیرات این دو عنصر ازنظر احتماعی انتخاب میشدند… پروسه دگرگونی سوسیالیستی در تمام جهان بالقوه، بهترین نیست؛ درواقع، این امر بوضوح مرحله ضروری جهت ایجاد چنین جهانی – کمونیسم است. بنابراین، برخی از افراد بناحق رنج میبرند و عواقب منفی وجود دارد، درغیراینصورت تحولات مثبت بهمراه دارد. جدیترین عواقب منفی، ناشی از سوءکاربُرد کیششخصیت و خطر تصمیمگیری بیپروا بود.» (۴)
حتی کیششخصیت درخدمت یک هدف بود:
«کیششخصیت اطراف استالین(وهمچنین اطراف لنین) در خدمت وظیفه جلب و جذب حمایت دهقانان و طبقه کارگر جدید بود. رژیم بلشویکی جهت کسب وفاداری دهقانان، میبایست به شخصیتی تبدیل میشد تا آنها در ساخت انقلاب سوسیالیستی شرکت کنند. حتی در چین و کوبا، جایی که حمایت گسترده دهقانی معتبر موجود بود، جاذبه و کاریزمای مائو و فیدل نقش مهمی بازی کرده است… وقتیکه شرایط حتی اجازه توسعه بسیار کندتر از درک و مبارزه آگاهانه طبقاتی مورد نیاز جهت جذب مردم به سوسیالیسم بدون قهرمانان فردی را نمیدهد، کیششخصیت نقشهای مهمی در یک عملکرد اجتماعی کلیدی بازی میکند.» (۵)
آل شیمانسکی بیشتر این سئوال را در کتاب ۱۹۸۴ خود، حقوق بشر در اتحاد شوروی پیگیری میکند:
« ًکیششخصیت ً در خدمت عملگرد اجتماعی حیاتی نماد وحدت و همبستگی جامعه شوروی بود، و اتحاد و همبستگی در دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ ضروری بود، و آنهم به بهترین وجهی بسرعت با ایجاد شخصیتسازی در شکل جشن یک فرد ًچهره پدرً که بشکلی به سبک مسیح بعنوان واقف به همه چیز و نیکخواه بتصویر کشیده شده بود.
کیششخصیت استالین، در واقع، بسیاری از خصوصیات مذهب ارتدوکس روسی را داشت، که آسانترین مسیر برای حزبی بود که بدنبال تضمین مشروعیت در میان دهقانان و دهقانان سابق بود.»(۶)
خود خروشچف تصدیق کرد که کمبودهای دستگاه سیاسی دوران استالین از روی دیوانگی یا بدخواهی نبود، بلکه ناشی از وفاداری و تعهد به طبقه کارگر و مبارزه برای سوسیالیسم بود:
«استالین این امر را از موضع منافع طبقه کارگر، منافع زحمتکشان، منافع پیروزی سوسیالیسم و کمونیسم میدید. ما نمیتوانیم بگوئیم که اینها اعمال یک حاکم ستمگر متزلزل بوده است. وی با اندیشه صحیح معتقد بود که این اعمال باید به نفع حزب، تودههای کارگر، و بنام دفاع از دستآوردهای انقلاب صورت پذیرد.» (۷)
اینها بکنار، کیششخصیت، و تمرکز بیش از حد قدرت منجر به انحراف میشود و خطرات خود را بهمراه میآورد. اقدامات سیاسی نسبتا خام واکنشی ضروری به تهدیدات واقعی بودند که دولت سوسیالیستی جوان با آن روبرو بود، اما آنها نمیتوانستند در درازمدت خساراتی داشته باشند، و درنتیجه، این امر مهم بود زمانیکه موقعیت ایجاب کند، تغییرات سیاسی ایجاد شود.
بالچاندرا رانادایو مینویسد:
«در شرایطی که تحت آن قدرت بدست گرفته شد و با ادامه مقاومت طبقات استثمارگر که از خارج کمک میشدند، اقدامات تنبیهی سختی لازم بود. اکنون این امر مشخص شده است که حتی وقتیکه اوضاع دیگر به آنها نیاز نداشت، ادامه داشتند… کیششخصیت تحت استالین و مائو منجر به فرسایش تدریجی دمکراسی درون حزبی شد، و همچنین رابطه بین حزب و تودهها را بغرنج کرد.»(۸)
در اوضاع سیاسی تغییریافته سالهای پساجنگ، موارد خوبی جهت رفع کیششخصیت موجود بود، تا دمکراسی عمومی توسعه یافته، آزادی جهت بحث عمومی افزایش یابد، و قوانین جدید مشروع سوسیالیستی ایجاد گردد. در سطح ذهنی، آشکارست که به تغییراتی نیاز بود تا خوشبینی انقلابی مسترد گردد؛ احساس به خواست یک زندگی آسان تر، نیاز جهت بازسازی کشور و توسعه یک سوسیالیسم مدرن و موفق وجود داشت. باضافه، اکنون جامعه شوروی در دومین یا سومین نسل خود بود، چهل سال از شورش کارگران فلزکار سنت پترزبورگ گذشته بود. علیرغم آسیبهای وحشتناکی که آنها طی جنگ تجربه کرده بودند، میانگین سربازان برگشته از میدانهای نبرد اروپا در جامعه که به برابری، جامعه، فرهنگ، پیشرفت و صلح ارزش می نهاند، افزایش یافته بود؛ این شهروندان شوروی به مدرسه رفته، باسواد شده، باهوش و با فرهنگ شده بودند. انتظارات آنها میبایست اساسا با توقعات نسل اول انقلابیون شوروی تفاوت داشته باشد.
ظاهرا شرایط خارجی نیز از آزادی سیستم سیاسی حمایت میکرد. اتحاد جماهیر شوروی دیگر ایزوله نبود: کمپ سوسیالیستی، ازجمله، به بخش بزرگی از آسیا و اروپا گسترش یافته بود، و کشورهای مهمی مانند هند و اندونزی از چنگال استعمار اروپایی آزاد شده و به قدرتهای مستقل تبدیل گشته بودند، که کم و بیش نسبت به اتحاد شوروی دوستانه بودند. اکنون مرزهای بزرگ کشور کمتر آسیبپذیر بودند و تا حد زیادی با کشورهای دوست هممرز بودند: چین، مغولستان، جمهوری دمکراتیک خلق کره(کره شمالی)، لهستان، رومانی، چکسلواکی و افغانستان.
در همین اثنی، فرارسیدن دوران سلاحهای هسته ای بمعنای این بود که هردو، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و آمریکا از جنگ تمامعیار بین دو ابرقدرت منافع زیادی برای دستدادن دارند؛ در واقع همزیستی مسالمتآمیز قابلقبول و واجب شد.
آل شیمانسکی اشاره میکند که در اواسط سال ۱۹۵۳، «در نهایت متارکه جنگ کره امضاء شد. در سال ۱۹۵۴، توافقنامه ژنو جهت پایان جنگ در هندوچین امضاء گردید. در سال ۱۹۵۵، اولین نشست بعداز سال ۱۹۴۵، بین سران بلندپایه اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و قدرتهای غربی انجام گرفت، و معاهده بیطرفی دائم اتریش و خروج سربازان غربی و شوروی امضاء شد.
همزیستی مسالمتآمیز فراهم بود و فشار به اتحاد شوروی کم شد. دیگر مانند دوره ۱۹۵۳- ۱۹۲۸ تحت محاصره شدید نبود، سطح سرکوب سیاسی در جامعه شوروی هرگز به سطح سالهای گذشته نرسید. باضافه، با تکمیل بازسازی سوسیالیستی و اشتراکی(کلکتیوازسیون)، و سطح بالایی از حقانیتی که سیستم شوروی کسب نمود، هرگز دوباره به بسیج داخلی یا ایجاد عمدی نمادهای وحدتبخشی مانند آنچه که تقریبا در بحران دائم ۲۵ سال گذشته بود، نیاز فوق العاده ای نداشت.» (۹)
درنتیجه، منطقی است تصور کنیم که انتقاد خروشچف از استالین با انگیزه تمایل به معرفی تغییرات سیاسی پیشرفته مناسب با توسعه سوسیالیسم در شرایط محیط تغییریافته بود. اگرچه که شیوه خروشچف فاجعه بار بود. تغییرات سیاسی باید بدون حمله جبههای شدید علیه استالین و همه آنچیزهایی که منتسب به او بود، انجام میگرفت. گذشته از همه اینها، استالین برجستهترین رهبر شوروی از سال ۱۹۲۴ تا هنگام مرگش در سال ۱۹۵۳ بود؛ یعنی ۲۹ سال از ۳۹ سال وجود اتحاد شوروی در زمانی که خروشچف ًسخنرانی مخفی ً نمود. انتقاد شدید از استالین، حذف ناگهانی کیششخصیت بمعنای تردید در کُل تجربه شوروی تا آن زمان بود؛ و این امر بمعنای مشروعیتزدایی جدی از دستآوردهای عظیم حزب کمونیست اتحاد شوروی و مردم شوروی طی دوران استالین بود. حتی ولادیسلاو زوبوک – که با هر معیاری یک ضداستالینیست است – مشاهده میکند که «تخریب کیششخصیت استالین به وحدت ایدئولوژیک شوروی صدمه زد.» (۱۰)
این شرایط مستلزم ارزیابی متعادلتر و ظریفتری از دوران استالین بود(گرچه که گذرا بدان پرداختهام، اما الان هم، چنین چیزی نادراست). رهبری پسامائو در چین انتقاداتی از مائو داشت که کاملا تفاوتی با انتقادات رهبری خروشچف از استالین نداشت. برخی از تغییراتی که آنها معرفی کردند، برابر بود با آنچه که خروشچف در ذهنش داشت. اما بااینحال، بفکر رهبری چین خطور نکرد که برای تخریب میراث مائو تلاش کند. دنگ شیائوپینگ در باره این موضوع در مصاحبه ای که با اوریانا فلانچی، روزنامه نگار ایتالیایی در سال ۱۹۸۰ انجام داد، انتقاد درخشانی کرد:
«ما یک ارزیابی عینی از خدمات و اشتباهات صدر مائو انجام خواهیم داد. ما مجددا تأئيد میکنیم که خدمات مائو مهمتر و اشتباهاتش کماهمیت هستند. ما در مورد اشتباهاتی که وی در اواخر زندگیش مرتکب شد، رویکردی واقعگرایانه درپیش میگیریم. ما همچنان به اندیشه مائوتسه تونگ که نشانگر بخش درست زندگی صدر مائو است، وفاداریم. نه فقط اندیشه مائو تسه تونگ منجر به پیروزی ما در انقلاب در گذشته شد؛ این ثروتیست گرانبها از حزب کمونیست چین و کشورمان و همچنان خواهد بود. بهمیندلیلستکه ما برای همیشه تصویر صدر مائو را در میدان آسمانی بعنوان نماد کشورمان نگه میداریم و همیشه وی را بعنوان بنیانگذار حزب و دولتمان بیاد میآوریم… ما با صدر مائو همان کاری را که خروشچف با استالین کرد، تکرار نمیکنیم.»(۱۱)
بیش از چهار دهه بعد، تصویر مائو همچنان باعث فخر دروازه میدان آسمانی است.
سخنرانی خروشچف منجر به ایجاد آغشته فکری گسترده، شک و تردید، خشم وعصبانیت، در برخی جاها گردید؛ گزارشی درمورد مجسمه اخیرا بازسازی شده استالین در روستای ایسکی ایکان در قزاقزستان، حاوی نقل قولی تأمل برانگیز از کهنه سرباز جنگ جهانی دوم است که متعاقب سخنرانی خروشچف در اواخر دهه ۱۹۵۰، بهمراه همروستائیان خود در برابرتلاش مقامات محلی جهت برچیدن مجسمه استالین، مقاومت کرده بودند:
«ما علیه نازیها با فریاد نبرد ًبرای میهن! برای استالین ً جنگیدیم!، ولی آنها میخواستند مجسمه استالین را پائین بکشند. ما گفتیم، باید از روی نعشهایمان رد شوید، ما خللناپذیر ماندیم، و پیروز شدیم.» (۱۲)
مورخ ضدکمونیست، اورلاندو فیگز براین عقیده است که سخنرانی خروشچف:
«همه چیز را تغییر داد. این لحظه ای بود که حزب اعتبار و اقتدار، وحدت و اعتماد بنفسش را از دست داد. این آغاز پایان بود. سیستم شوروی هرگز واقعا از بحران اعتماد ناشی از این سخنرانی خروشچف خلاص نشد.» (۱۳)
این یک اغراق، اما حاوی ذره ای از حقیقت است. «بیثبات سازی» ناخوشایند و فاقد منطق خروشچف تأثیرعمیقا مخربی داشت و بطور دقیقتر نه فقط از استالین، بلکه از کُل رکورد سوسیالیسم شوروی «مشروعیتزدایی» نمود.
متعاقب خروشچف، رهبری برژنف و تیم وی، تا حدودی از میراث استالین اعاده حیثیت نموده، و ارزیابی منصفانهتری ارائه دادند، و برنقش تاریخی استالین در معماری ساخت سوسیالیسم شوروی و رهبری تلاشهای جنگی تأکید داشتند، درحالیکه سوءاستفاده از قدرت را محکوم کرد. بهرحال، اولین گامها جهت تضعیف ایدئولوژی شوروی برداشته شده بود، و اینها زمینه را برای نسل روشنفکران راستگرا و لیبرال آماده کرد، که در دوران گورباچف، مسیرشان را به قلب دولت رساندند که به برچیدن سوسیالیسم منجر گشت.
اثرات مضر سخنرانی خروشچف در فراتر از مرزهای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی احساس شد. تاریخنویس مارکسیست بریتانیایی، اریک هابسام نوشت:
«به بیان ساده تر، انقلاب اکتبر یک جنبش کمونیستی جهانی ایجاد کرد، اما کنگره ۲۰، آنرا نابود ساخت.»(۱۴)
در واقع، برای مدتی در جنبش جنبش کمونیستی جهانی شکافهای مهمی قابل مشاهده بود. عدم درک ضرورت استراتژیک امضای پیمان عدم تجاوز بین آلمان و اتحاد شوروی در اوت ۱۹۳۹ – بجای اینکه برداشت شود که این امر یک اقدام اجتنابناپذیر تحمیل شده به اتحاد شوروی جهت دفاع ازخود است، از آن به غلط بعنوان تسلیم شدن به فاشیسم انگاشته شد، اما این پیمان ناشی از سازش اروپای غربی با هیتلر بود، که امیدوار بود تا با فشار به آلمان بتواند آنرا در حمله به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تشویق کند- اما با این برداشت غلط، احزاب کمونیستی در اروپا و آمریکا دچار انشعابات عمیق و امواج استعفا شدند. بسیاری از کمونیستهای کهنهکار که علیه فاشیسم در خیابانهای لندن یا پاریس– یا در دره جاراما جنگیده بودند – احساس سرافکندگی و خیانت میکردند، اما رهبران کمونیست محلی درحالیکه مبارزه علیه فاشیسم را در زمین نبرد حفظ میکردند، همزمان برای ترویج همبستگی با اتحاد شوروی تلاش میورزیدند.
و وقتیکه در اواخر دهه ۱۹۴۰رهبری شوروی به احزاب کمونیست فرانسه و ایتالیا نصیحت کرد که به قیامهای انقلابی مسلحانه دست نزنند، پریشانی، نفاق و نارضایتی بیشتری ایجاد شد. این نصیحت براساس استدلال استراتژیک سطحی درباره توازن نسبی نیروها در اروپا(از همه مهمتر نفوذ پرسنل نظامی آمریکا در اروپای غربی و عدم توانایی اتحاد شوروی) جهت حمایت نظامی مستقیم از آن کشورها) ارائه گردید؛ بهرحال، این امر منجر به خشم و انشعاباتی شد که رشد نمود و باعث مشکلات بیشتری در دهه های آینده گشت.
در اوایل دوره پساجنگ، در مورد بسیاری از موضوعات اختلافات جدی بین احزاب کمونیست یوگسلاوی و شوروی بوجود آمد:
«ازجمله در ایجاد صلح پایدار در اروپا، احتمال حمایت از کمونیستها در جنگ داخلی یونان، و مکانیسمهای اقتصادی ساخت سوسیالیسم در اروپای شرقی. در اختلافات اولیه، هریک از دو طرف درست یا غلط بود، اما رهبری شوروی به ادعای استقلال یوگسلاوی با خشونت پاسخ داد که منجر به تحریک بیاعتمادی به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی شد. شورویها در ماه مارس ۱۹۴۸، تحریمهای شدیدی را علیه یوگسلاوی شروع کردند. در ۱۸ ماه مارس همه مستشاران نظامی و در ۱۹ ماه مارس همه مستشاران اقتصادی شوروی خارج شدند. اتحاد شوروی و بقیه کشورهای سوسیالیستی تجارت با یوگسلاوی را ممنوع کردند. این امر تهدیدی جهت فروپاشی اقتصاد یوگسلاوی بود زیراکه بدلیل دشمنی غرب با سیاست ملی کردن اخیر یوگسلاوی و ایحاد روابط دوستانه از سال ۱۹۴۵ با کشورهای کشورهای اروپای شرقی، بشدت به تجارت با کشورهای اروپای شرقی وابسته بود.
حزب کمونیست یوگسلاوی از جنبش کمونیستی جهان اخراج و با رهبران فاشیسم مقایسه شدند. کمونیستهای پیشرو در سراسر اروپای شرقی محاکمه و بدلیل تیتویست بودن متهم به خیانت شدند. شورویها همچنین تلاش کردند که با حمایت رهبری جایگزین در حزب کمونیست یوگسلاوی رهبری تیتو را در درون کشور خودش سرنگون کند. اگرچه که این امر هرگز بوقوع نپیوست، اما شورویها همچنین یوگسلاوی را تهدید به حمله نظامی نمودند. (۱۵)
کشور یوگسلاوی بهیچ طریقی کشور بیاهمیتی نبود، و تیتو و حزب کمونیست یوگسلاوی در سراسر جهان بخاطر دفاع قهرمانه خود علیه اشغال نازیها، احترام زیادی کسب کرده بودند. تیتو برای بسیاری از کمونیستهای اروپایی، قبل از جنگ جهانی دوم شناخته شده بود، و وی قادر شد که با استخدام داوطلبان ضدفاشیسم در مرکز پاریس، نبرد در جنگ داخلی اسپانیا را رهبری کند. اخراج ناگهانی یوگسلاوی از دفتر اطلاعاتی احزاب کمونیست و کارگری (که در سال ۱۹۴۷ جهت همآهنگی اقدامات بین احزاب کمونیست تأسیس شده بود، و ازقضا مرکز آن در بلگراد بود)، و اقدامات شدید علیه آن، بسیاری از رفقای کمونیست در احزاب اروپای غربی را شوکه کرد.
حتی اتحاد جنبش کمونیستی جهانی با شکاف بین چین و شوروی که بی سروصدا در سال ۱۹۵۷ آغاز شد، در اوایل دهه ۱۹۶۰، عمیقا متزلزل شد، تاحدیکه به یک درگیری ایدئولوژیک تمام عیار تبدیل گشت. مائو تسه تونگ و همراهانش در ابتدا از سیاستهای استالینزدایی و همزیستی مسالمتآمیز خروشچف محتاطانه استقبال کردند؛ اما از سال ۱۹۵۷، تاحدی بخاطر عصبانیت از هژمونی شوروی و تاحدی هم بخاطر چرخش خود بسمت و سوی یک دستور کار رادیکالتر(بویژه، با جهش بزرگ بجلو شروع شد، که نشانگر عدمرعایت برنامه اقتصادی و پیشنهادی شوروی بود)، آنها شروع به مخالفت با این سیاستها نمودند. شورویها بار دیگر نسبت به زیرسئوال بردن اقتدارشان بر جنبش کمونیستی جهانی بیش از حد واکنش نشان دادند و چین را با خروج یکجانبه (هزاران) مشاور خود و با انتقاد از چپ افراطی در نشستهای بینالمللی تنبیه کردند. طرف چینی بطور فزاینده ای به پلمیکهای تلخ علیه رویزیونیسم شوروی پرداخت، و فعالانه رهبری جنبش جهانی کمونیستی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را بچالش کشید.
در اواسط دهه ۱۹۶۰، در حالیکه مائو آخرین و افراطیترین کارزار خود علیه آنچه را که وی راهروان سرمایه داری(۱۶) در چین درنظر میگرفت، یعنی انقلاب فرهنگی، چینیها اتحاد شوروی را بعنوان کشوری سرمایه داری تعریف کردند که کاملا به امپریالیسم آمریکا تسلیم شده است. حزب کمونیست چین، بطور فزاینده ای روابط خودرا با احزاب کمونیست خارجی براساس تمایل آنها جهت محکوم کردن اتحاد شوروی بنا نمود. از این مرحله ببعد، عملا هر کشوری خارج از کمپ سوسیالیستی، دارای احزاب کمونیست دو طرفه متخاصم حامی مسکو و حامی پکن بود.
آرنه اُد وستاد(Arne Odd Westad) مشاهده میکند که این انشعاب «چسبیدن به دو مرکز خودخوانده کمونیسم و جلب حمایت هردو طرف را امکانپذیر ساخت، اما این امر همچنین نشانگر یک انشعاب داخلی در بسیاری از احزاب بود، که در برخی موارد، آنها را به بیگانگی سیاسی (اگر نه خامی) تقلیل داد.» (۱۷)
پرستیژ– و، احتمالا اعتماد بنفس شوروی- بشدت تحت تأثیر محکومیتهای پرسروصدای چین، بویژه در رابطه با حمایت شوروی از مبارزات آزادیبخش ملی قرار گرفت. اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی افتخار میکرد که به کشورها و احزاب برادر (بویژه چین، که دریافت کننده سطح فوقالعاده ای از کمکهای اتحاد شوروی بین سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۵۹ بود)، حمایت گسترده ای را ارائه داده است، اما بخاطر عدم تمایلش به ایجاد هرنوع تحریک درگیری گسترده با آمریکا، حمایتش از مبارزات نظامی علیه امپریالیسم محدود شده بود.
اگرچه «همزیستی مسالمتآمیز» توسط چینیها بعنوان نمونه ای از رویزیونیسم و تسلیم خروشچف به سرمایه داری ارائه شده بود، اما در واقع، این امر در بسط سیاست واقعی(realpolitik) پساجنگ بود که بر نیاز جهت صلح، ثبات، امنیت و پیشرفت اصرار تأکید داشت. تحلیلگر کانادایی، استفان گوانز مینویسد:
«اتحا جماهیر سوسیالیستی شوروی بشدت به فضایی نیاز داشت تا اقتصادش را از تهدید همیشگی تهاجم نظامی آمریکا و متحدان ناتوییاش رها سازد و توسعه دهد… اتحاد شوروی از عهده اش برنمیآمد که جنگی با آمریکا داشته باشد و درنتیجه استالین در حمایت از جنبشهای انقلابی در حوزه نفوذ متحدان خود کم بها داد و در جاهای دیگر از حمایتهای انقلابی با احتیاط عمل نمود. تداوم قابل توجهی از تلاشهای استالین جهت جلوگیری از دشمنی قدرتهای سرمایه داری، و فرخوان خروشچف جهت همزیستی مسالمتآمیز وجود دارد.»(۱۸)
انشعاب چین و شوروی همچنین منجر به باز شدن راهی برای آمریکا شد تا در جنگ خود علیه کمپ سوسیالیستی «سهوجهی» شود، و از اینطریق با احتراز از مقابله با یک بلوک سوسیالیست متحد با یکطرف علیه طرف دیگر همراه گردد.
برژنف، پس از بدست گرفتن قدرت رهبری در سال ۱۹۶۴، همبستگی شوروی با چنبشهای آزادیبخش ملی و کشورهای پسااستعماری آفریقا را بطور قابلتوجهی افزایش داد و قدر و منزلت شوروی نیز تا حدودی از هرج و مرج حاکم بر وزارت امور خارجه چین در اواخر دهه ۱۹۶۰، طی انقلاب فرهنگی سود بُرد. بهرحال، اتحاد شوروی هرگز جایگاهش را بعنوان رهبر بلامنازع توده های تحت ستم جهان مجددا کسب نکرد. جرمی فریدمن مینویسد که:
«انرژهای انقلابی در جهان در حال توسعه مشتعل شد. بیعدالتیهایی که منجر به مشتعل شدن انرژهای انقلابی گشت، بیش از اینکه طبقاتی باشد، اغلب از لحاظ هویتی – نژادی، قومی، یا ملی – بیان میشد، درحالیکه در جهان صنعتی با کنارهگیری دانشجویان و اقلیتهای نژادی، شورش طبقه کارگر در این لحظه که عمدتاً اشباع شده بود، جایگزین گردیده بود.» (۱۹) اتحاد شوروی در برخورد با این جنبشها نسبت به تشکیلات سنتی طبقه کارگر صنعتی تجربه کمتری داشت و سوسیالیسم شوروی برای آنها از جذابیت کمتر آشکاری برخوردار بود.
دخالتهای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و متحدانش جهت سرکوب قیامها در مجارستان (در سال ۱۹۵۶) و چکسلواکی (در سال ۱۹۶۸) اثرات مخربتری بر افکار عمومی اتحاد شوروی داشت. دخالتهای شوروی در هر دو مورد، جهت جلوگیری از سرنگونی دولتهای سوسیالیستی توسط نیروهایی متشکل از خدمه رنگارنگ سوسیال دمکراتها، لیبرالها، بنیادگرایان مذهبی و فاشیستها بود(که تاحدی توسط وال استریت تأمین مالی و بسیج شده بودند)(۲۰)؛ بااینوجود، سرنگونیطلبان رنگارنگ بناچار اتهامهای جنگ سرد را با «امپراتوری کمونیستی» تقویت کردند. حتی درون چپ، این دخالتها بشدت بحث انگیز بودند.
انعکاسی از خط سیر انشعاب چین و شوروی اینستکه چینیها خروشچف را بشدت تشویق کردند تا در سال ۱۹۵۶ در مجارستان مداخله کند، اما مداخله در چکسلواکی را بعنوان نمونه ای از «سوسیال امپریالیسم» محکوم نمودند.
در ارتباط با واکنش احزاب کمونیست غربی، فریدمن مینویسد که بحران چک منجر به آن شد که این احزاب «تصمیم بگیرند که شانس پیروزی سیاسی آنان در مسیری متفاوت از مسیر پیموده شده توسط مسکو میباشد.» (۲۱)
درحالیکه اتحاد شوروی در دهه های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، مردمک چشم جنبش جهانی طبقه کارگر بود، در اواخردهه ۱۹۶۰، توسط بسیاری از عناصر مترقی خارج از کمپ سوسیالیستی – بدلایل گوناگونی که در بالا ذکر شد، و همچنین بعلت شدت فوقالعاده تبلیغات جنگ سرد و سرکوب مک کارتیسم از اواخر دهه ۱۹۴۰ ببعد، با دیدی منفی بدان نگریسته میشد. زمانیکه در سال ۱۹۶۸، صدها هزار نفر به خیابانهای پاریس و جاهای دیگر ریختند، آنها تصاویر برژنف را حمل نکردند.
«دانشجویان اروپای غربی و آمریکایی که در دهه های ۱۹۶۰ در خیابانها تظاهرات کرده و دانشگاههایشان را اشغال میکردند، یاد گرفتند که چپ ًسنتی ً هردو، سوسیالیستها و کمونیستها– در برابر رفرم داخلی براحتی محافظهکار و در مواجهه با مشکلات جهان سوم بسیار صلح آمیز هستند. چپ رادیکال نو براین باور بود که فقط نظارت مستقیم و ً از پائین، از طریق اتحاد دانشجویان و کارگران، قادرست بنبست سیاستهای غربی را بشکند. NLF [جبهه آزادیبخش ویتنام] یا چه گوارا – یا حتی انقلاب فرهنگی چین – تبدیل به نمادهای تحریک و برانگیختن مورد نظر دانشجویان معترض شد.
هانس یورگن کرال، یکی از رهبران شورش دانشجویی برلین غربی در سال ۱۹۶۸، از صندلی محکومان در داگاه به قضات خود گفت: «جهان سوم مفهوم سیاست سازشناپذیر و رادیکال، و متفاوتی از سیاست واقعی (Realpolitik) توخالی و غیراصولی بورژوازی را بما آموخت.» «چه گوارا، هوچی مین، و مائو تسه تونگ انقلابیونی هستند که بما اخلاق سیاسی سیاست سازشناپذیری را می آموزند، تا اینکه ما را بتوانیم دو کارانجام دهیم: ابتدا، طرد همزیستی مسالمتآمیز، مانند چیزیکه بعنوان سیاست واقعی اتحاد شوروی رفتار شده، و دومی، بروشنی تروری را ببینیم که آمریکا با همکاری جمهوری فدرال آلمان، در جهان سوم انجام میدهد.»(۲۲)
موج بظاهر بیوقفه افکار مترقی در غرب و به دور از سوسیالیسم به سبک و سیاق شوروی، حتی بسیاری از نزدیکترین متحدان حزب کمونیست اتحاد شوروی در اروپای غربی را واداشت که از مسکو فاصله بگیرند. آنها امیدوار بودند که سوسیالیسمهای متنوعی را پروزش دهند که با ذوق و سلیقه غربی مطلوبتر باشد و اینکه بر استقلال ایدئولوژیک از اتحاد شوروی اصرار ورزد.»
گذار جهانی به سوسیالیسم شتاب خود را از دست می دهد!
«درحالیکه در دهه ۱۹۳۰، جهان در رکود و سیاست در چشماندار ایدئولوژیک رادیکال غرق بود، امید به انقلاب طبقه کارگر در کشورهای صنعتی، جاییکه مارکسیسم سنتی همواره آنرا تجسم میکرد، یقینا، بسیار واقعی بنظر میرسید. با صفوف، بیکاری توده ای، و سیاستهای خشونتآمیز، نژادپرستانه و دیکتاتوری در بسیاری از کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی، بنظر میآمد که رشد اقتصادی انفجاری اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی استالین، آلترناتیوی جذاب باشد. با این اوصاف، میدان نبرد انقلاب جهانی در دهه ۱۹۶۰ تغییر کرده بود. غرب، نه فقط با شوک مسکو، بلکه همچنین بسیاری در واشنگتن و لندن پس از جنگ نتوانسته بود که به رکود بازگردد، و چشم انداز انقلاب سوسیالیستی در جهان توسعه یافته شروع به عقبنشینی کرد.» (۲۳)
با آغاز رکود بزرگ، که از سال ۱۹۲۹ تا وقوع جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ ادامه داشت، منجر به آن شد که اقتصاددانان شوروی به این نتیجهگیری برسند که کشورهای سرمایهداری غربی وارد دوره ای از ًبحرانهای عمومی ً شده اند. آنها تئوریزه کردند که این بحران، سرمایهداری را به زوال نهایی سوق داده است و بنابراین، اخگر گذار جهانی به سوسیالیسم را شعله ور میسازد. بحران عمومی «دورهای کامل از تاریخ را دربر میگیرد، که در آن مدت، فروپاشی سرمایهداری و پیروزی سوسیالیسم در مقیاس جهانی اتفاق میافتد… درحالیکه سیستم سرمایهداری بیش از پیش گرفتار تضادهای حلنشدنی میشود، سیستم سوسیالیستی پیوسته در مسیری بجلو و بدون بحران و مصیبت توسعه می یابد.» (۲۴)
این بحران عمومی بدین معنا بود که سرمایهداری توان اقتصادیش را از دست داده و دیگر قادر نبود مبتکر چیز تازه ای باشد، دیگر نمیتوانست پیشرفت کند، و نیروهای مولدش را توسعه دهد:
«یکی از خصوصیات بحران عمومی سرمایهداری، عملکرد زیر ظرفیت طولانیمدت شرکتهای اقتصادی و بیکاری توده ای مزمن است.» این تئوری که توسط اقتصادانان شوروی و متحدان جهانی آنها با چنین اطمینانی در دهه ۱۹۳۰ ابراز شد، حقیقتی مطلق بنظر میرسید، زیراکه اقتصاد شوروی در آن دوره، سالانه ۵ درصد رشد داشت، در حالیکه آمریکا «با کاهش ۳۰ درصدی بازده و افزایش هشت برابری بیکاری، از ۳ درصد به ۲۴ درصد روبرو بود» (۲۵)
و با این،حال، تئوری بحران عمومی، توانایی سرمایهداری پساجنگ برای زنده ماندن را ناچیز شمرد. اتحاد شوروی در جنگ جهانی دوم پیروز شد، اما برای این پیروزی، وحشتناکترین تلفات انسانی و اقتصاد ی را متحمل شد. درضمن، آمریکا قادر شده بود که خودش را به طرف پیروز ملحق کند و در همانحال، در ابتدا در یک مورد معامله، از مجتمع نظامی و صنعتی، سودمند گردد.
آمریکا که بواسطه اقیانوسهای اطلس و آرام از تهدیدات اصلی جنگ به دور بود، با ویرانی و تلفات جانی نسبتا کمی از جنگ بیرون آمد. در نتیجه، هنگامیکه جنگ در سال ۱۹۴۵ خاتمه یافت، بسیار فراتر و قویترین قدرت اقتصادی بود، و از این اهرم قدرت جهت برقراری سُلطه اش بر نظم نوین جهانی سرمایهداری استفاده نمود.
جود وُد وارد مینویسد که، «آمریکا جنگ خوبی داشت؛ درنتیجه با سرمایهگذاری وسیع دولتی جهت حمل و تحویل مواد و کالاهای مورد نیاز جهت جنگ، اندازه اقتصادش بین سالهای ۱۹۳۹ و ۱۹۴۴ دو برابر شد. در سال ۱۹۴۵، اقتصاد آمریکا بزرگتر از مجموع ۲۹ کشور اروپای غربی و همچنین ژاپن، کانادا، زلاند نو و استرالیا بود؛ و فقط کمی کوچکتر از همه کشورهای نامبرده و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود. سهم آمریکا از تولید صنعتی حتی بیشتر بود. و بمبهایی که بر روی هیروشیما و ناکازکی انداخت، آنرا بعنوان بزرگترین قدرت نظامی اعلام کرد که تاکنون دنیا بخود دیده است.» (۲۶)
پنج سال بعد، در سال ۱۹۵۰، تولید ناخالص داخلی آمریکا «بیشتر از کل اروپا، و احتمالا مساوی با اروپا باضافه اتحاد شوروی بود.» (۲۷)
سرمایهگذارهای هنگفت در اروپای غربی ازطریق طرح مارشال منجر به کسب درآمدهای زیادی برای سرمایه آمریکا شد، درحالیکه یک بلوک ضدکمونیستی قوی جهت مقابله با نفوذ و اعتبار عظیم اتحاد شوروی ایجاد نمود، و یک پیوند اقتصادی برقرار ساخت تاجاییکه اروپای غربی را مجبور کرد پشت رهبری آمریکا متحد شود.
تأسیس سازمان پیمان آتلانتیک شمالی(ناتو- Nato)، عاملی نظامی به این وحدت امپریالیستی جدید اضافه نمود، و سیستم برتون وُدز، یک نظم پولی بینالمللی را برقرار ساخت که منحصرا بوسیله آمریکا کنترل شد(که هنوز هم میشود- م).
بطور خلاصه، آمریکا پس از جنگ جهانی دوم قادر شد با استفاده از سُلطه اقتصادی خود، رقابت درون امپریالیستی را کاهش دهد، آغاز جهانی شدن اقتصاد، ارائه برخی رفرمهای کینزی، جلوگیری از چندین کشور جهت اتخاذ سوسیالیسم(از طریق رشوه، کودتاها و یا مداخله نظامی)، و متحد ساختن تلاشها جهت منزوی و بیثبات ساختن کمپ سوسیالیست، نفسی تازه به سیستم سرمایهداری بدمد. درنتیجه، بدور از فرو رفتن در «بحران عمومی»، سرمایهداری غربی(و مخصوصا آمریکایی) چیزی شبیه وارد شدن به دوران طلایی بود، که در طول آن قادر شد پیشرفتهای انکارناپذیری در علم و تکنولوژی داشته باشد، همچنین استاندارد زندگی را بالا ببرد و فرصتهایی برای بخشهای بزرگی از جمعیت خود فراهم آورد.
در اتحاد شوروی، مفروض شده بود که با شکست فاشیسم و ادامه بحران اقتصادی و عدم اتحاد سیاسی در اروپا، مسیر سوسیالیستی وسوسهانگیز خواهد شد. خروشچف نظریه «رسیدن به آمریکا و جلو زدن از آن» را به یک عقده روحی ملی تبدیل ساخت. مائو در چین، جهش بزرگ بجلو را در قالب «کاهش شکاف بین چین و آمریکا در طول پنج سال و در نهایت پیشیگرفتن از آمریکا طی هفت سال» برنامهریزی کرد.(۲۸) این امر ترجیحا افزایش نسبتا شدیدی در قمار چند ماه قبل وی جهت رسیدن به بریتانیا طی ۱۵ سال بود(این هدف اخیردر واقع، دیرتر از موعد برنامهریزی شده در سال ۲۰۰۵، و با استفاده از شیوههای اقتصادی تا حدودی متفاوت از آنهایی که تصور میکردند، توسط مدیران بزرگ (Great Helmsman) صورت پذیرفت. (۲۹) این اهداف آنقدری هم که الان بنظر میرسد، هوشمند نبودند. «با قراردادن نرخهای جایگزین رشد آمریکا از ۲/۵ و ۳ تا ۴ درصد در سال، و نرخهای رشد شوروی از ۶، ۷، و ۸ درصد، آنها ۹ بار تاریخ رسیدن را بروز رساندند. نخستین بار در سال ۱۹۷۳ بود، و آخرین آنها در سال ۱۹۹۶ بود. گرچه که این تمرین فرضی بود، اما این واقعیت که اصلا انجام گرفت، و دامنه رشد نرخهای شوروی انتخاب شده بود، آشکار میسازد که سخنان خروشچف در باره رسیدن در زمان موعد، بنظر کاملا مسخره بنظر نمیرسید.»(۳۰)
و بااینحال، ثابت شد که بستن شکاف سخت است. همانگونه که در مقاله دوم از این مجموعه مقالات توضیح داده شد (۳۱)، آمریکا چندین برتری داشت که قادر میشد رشد ثابتی را در سراسر دهه های ۵۰ و ۶۰ حفظ کند: برخلاف اتحاد شوروی، با جنگ ویران نشد؛ برخلاف اتحاد شوروی، جنگ ها و مخارج نظامی آمریکا، بجای اینکه ازبین برود، منجر به تقویت اقتصادیش شد. برخلاف اتحاد شوروی، آمریکا از استثمار مردم و منابع در جهان درحال توسعه منفعت میبرد؛ و برخلاف اتحاد شوروی، هیچ تعهد خاصی جهت برتری نیازهای اساسی توده ها بر کشف بازارها و تکنولوژیهای جدید احساس نمیکرد.
باضافه، سایر کشورها در کمپ سرمایهداری عمدتا اقتصادهای پیشرفته صنعتی بودند که ادغام آنها در یک بلوک، انگیزه مهمی جهت همکاری علمی ارائه داد. در همین اثنی، کشورهایی که بتازگی در کمپ سوسیالیستی ادغام شده بودند، کشورهایی فقیرتر و کمتر توسعهیافته اروپای شرقی و مرکزی، همراه با کشورهای بسختی صنعتی (با هر منطقی) در آسیای شرقی بودند.
اما زمانیکه یک پروژه برنامهریزی شده و شکست میخورد، عدم تحقق آن منجربه ناامیدی میگردد. اتحاد شوروی تا دهه ۱۹۷۰، همچنان با نرخ رشد چشمگیری ادامه داشت، اما آمریکا و اقتصادهای بزرگ اروپای غربی و ژاپن هم رشد داشتند؛ بنابراین، شکاف بسته نشد. رشد شوروی در اواخر دهه ۱۹۷۰، شروع به سکون کرد، درست در زمانیکه آمریکا و اروپای غربی– اقتصادهای نئولیبرال آغاز حملاتشان علیه طبقه کارگر سازمانیافته را با خصوصی سازی، جهانیسازی، مقرراتزدایی، کاهش دستمزدها، کاربُرد تکنولوژی جهت تحریک یک اقتصاد بازتعریف شده آزمایش جدی کردند، توازن قدرت حتی بیشتر بنفع طبقه سرمایهداری شد.
با ازدیاد شکاف بین استانداردهای زندگی در آمریکا و اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، ناامیدی در کشورهای سوسیالیستی شروع شد. بدینترتیب، همانگونه که دنگ شیائوپینگ اشاره کرد، « در تجزیه و تحلیل نهایی، برتری سیستم سوسیالیستی با توسعه سریعتر و بیشتر نیروهای مولده در مقایسه با سیستم سرمایهداری مشاهده میشود.»(۳۲)
«چرا اتحاد شوروی تجزیه شد؟ چرا حزب کمونیست شوروی منحل شد؟ یکی از دلایل مهم این بود که ایدهآلها و باورهایشان متزلزل شده بود.» (شی جین پینگ)(۳۳)
نظر باینکه بطور فزاینده ای مشخص شد که سرمایهداری غربی بسرکردگی آمریکا مشرف به مرگ نیست؛
نظر باینکه حزب کمونیست اتحاد شوروی در جنبش جهانی برای دنیایی بهتر، شروع به ازدست دادن نقش رهبری بلامنازع خود نمود؛ و
نظر باینکه اقتصاد شوروی شروع به نشان دادن علائم کهنگی نمود، و پوچگرایی(نیهلیسم) در افکار عمومی رشد کرد. خط رسمی مقامات که در نشریات و کتب درسی حزب یافت میشد، این بود که این برنامه در مسیر خود باقی میماند – و اینکه اقتصاد شوروی قوی است و اینکه امپریالیسم در مسیرش با نفستنگی به سوی مرگی میرود که مدتهاست به تأخیرافتاده است. این روایات دیگر بسادگی نزد بسیاری از مردم قابل قبول نبود. حزب بجای ارائه و تلاش جهت درک، تحزیه و تحلیل وضعیت تغییریافته جهانی، بطور فزاینده ای شعارهایی میداد که با واقعیت فاصله داشتند.
کیران و کنی مینویسند که:
«ایدئولوژی از بسیاری جهات استثنایی، رسمی، و تشریفاتی شد. در نتیجه، ایدئولوژی از پذیرفتن بسیاری از بهترین و باهوشترینها امتناع کرد.» (۳۴) برخی از دقیقترین تئوریسینهای درون رهبری شوروی – افرادی مانند میخائیل سوسلوف و بوریس پونومارف – سعی کردند که مارکسیسم – لنینیسم را با شرایط جدید دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، تطبیق دهند، از جمله نشان دهند که حزب حداقل مشکلات فزاینده تعلیق(تحقیر) ایدئولوژیک و بیگانگی توده ای را بپذیرد. بهرحال در نهایت، این تلاشها نتایج خوبی ببار نیاورد. ایدئولوژی حزب کمونیست اتحاد شوروی هرگز قادر نشد ارتباط، ضرورت، فوریت، کاربُردپذیری، و قدرتی را بازیابد که در دوران پیش از جنگ از آن بهرهمند بود.
شماری از عوامل دیگر به این امر کمک نمود. جامعه شوروی برای یک چیز، در برابر نفوذ خارجی بازتر شده بود. تبلیغات آمریکا پیچیدهتر و آسانتر از گذشته موجود بود. از سال ۱۹۷۴ ببعد، سخنپراکنیهای رادیوی صدای آمریکا بمنظور «نشان دادن تصویری از زندگی آمریکایی به شنوندگان»، بدون وقفه به سوی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی معطوف شده بودند.»(۳۵) صدای آمریکا و سایر ایستگاههای رادیویی با حرارت جهت بیثباتسازی جامعه شوروی کار میکردند، و تصویری دلپذیر از زندگی در غرب را ارائه میدادند، و همزمان در مورد میزان مشکلاتی که اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی با آن مواجه بود، اغراق میکردند.
کیران و کنی مینویسند که:
«درحالیکه تنشزدایی، مسافرت، و ارتباطات، آگاهی بیشتری از شیوه زندگی شهروندان در غرب ارائه میداد، اما شکاف در استانداردهای زندگی این ادعا را که سوسیالیسم منجر به زندگی بهتری میشود، به چالش کشید»(۳۶)
خروشچف نیز یک «یخزدایی» فرهنگی را معرفی کرده بود که نشانگرافزایشی در شمار کتابها، فیلمها و آهنگهای صفحههای گرامافون خارجی بود، و اینکه اجازه انتقاد علنی نویسندگان شوروی از دولت به سطح بیسابقه ای رسید. این امر به معروفترین شکل در تأئيد شخصی خروشچف از انتشار کتاب «روزی از زندگی ایوان دنیسوویچ»، آشکار شد، حکایتی بسیار احساسی از زندگی در زندانهای شوروی، که توسط یک عقدهای ضدکمونیست – الکساندر شولژنیتسن- دلتنگ دوران تزاریسم– نوشته شده بود.
قضاوت در باره میزان «یخزدایی» فرهنگی بعداز بیش از نیم قرن، و اینکه آیا اشتباهی از سوی خروشچف بود یا کم و بیش پاسخ اجتنابناپذیری بود به خواستهای عمومی جهت یک جامعه بازتر در آنزمان، مشکل است.
همانگونه که قبلا توضیح داده شد، برای دولت سوسیالیستی تحت محاصره، نیاز به گسترش دمکراسی و اجازه آزادیهای فردی بیشتر یک مشکل پیچیده بود. در دنیایی که تحت سُلطه امپریالیسم بود، یک رهبر سوسیالیست میبایست با دقت پاسخ مناسبی به خواستهها و نیازهای قانونی مردم داشته باشد تا به آسانی توسط کشورهای متخاصم برای بیثباتی و پخش اطلاعات غلط بکارگرفته نشود. احتمالا، خروشچف شخصا مجذوب نظریه خودش شده بود و بیش از حد زیادهروی کرد.
رهبری برژنف تاحدی این «یخزدایی» فرهنگی را معکوس کرد، اما منتقدان سیستم، خودشانرا در آن مرحله بعنوان شخصیتهایی تثبیت نموده، هوادارانی ساخته و با یکدیگر تماس داشتند؛ به فعالیت مخفی رانده شده بودند، و «یخزدایی» فرهنگی به جنبشی مخالف تغییر یافت و به حادثهای جنجالی در غرب تبدیل شد که منجر به تضعیف بیشتر اعتماد و پرستیژ مردم شوروی گشت.
مسئله دیگری که همه جوامع سوسیالیستی(حداقل، همه آنهاییکه بیش از یک نسل دوام آوردند) با آن روبرو شدند، این بود که چگونه شور انقلابی را طی چندین نسل حفظ کنند. همانگونه در بالا ذکر شد، شهروند متوسط شوروی در سال ۱۹۶۷ با شهروند متوسط شوروی در سال ۱۹۱۷، شخص متفاوتی بود؛ این شهروند تجزبه کاملا متفاوتی از زندگی و درک جهان، همراه با انتظارات، انگیزهها و امیدهای متفاوتی داشت. این شهروند مستقیما از کارگران فولاد که جسورانه علیه بیرحمی کارفرماها ایستاده بودند، یا دهقانان شکستهنفسی که خواهان زمین و صلح بودند، الهام نگرفته بود. تحصیلات این شهروند به وی گفته بود که مبارزه علیه سرمایهداری و برای سوسیالیسم مهم است، اما وی الزاما این را از تجربه زندگی مشابهی که والدین یا پدر بزرگ و مادر بزرگش یاد گرفته بودند، نیاموخته بود، بنابراین چگونه میتوان این شهروند را ترغیب نمود که مانند آنها مبارزه کند؟ این امر مشکل دشواری برای جهان سوسیالیستی باقی میماند که باید حل شود؛ بالاخره، کدام انقلاب تاکنون میتواند ادعا کند که نسلهای دوم و سوم آن قادر شده اند نظیر شور انقلابی نسل اول خود باشند؟
رهبری شوروی، و بویژه در دوره برژنف، بجای اینکه بدنبال معرفی افراد جوانتر باشد، کوشش نمود که با حفظ قدرت عمدتا در دست نسل قبلی انقلابیون از این امر طفره برود، کادرهای قدیمی را برای مدت طولانیتری درپُستهای بالا نگهداشت. «میانگین سن اعضای پولیت بورو از ۵۵ در سال ۱۹۶۶ به ۶۸ در سال ۱۹۸۲ افزایش یافت.»(۳۷) یکی از نتایج ناخواسته این امر، تعمیق بیزاری ایدئولوژٓیک افراد جوان بود.
دیوید شامباو، در رابطه با ناکامی تبلیغات و رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی در این دوران به هو یانشین- پژوهشگر چینی استناد میکند:
۱. «تبلیغات از لحاظ محتوایی خستهکننده، و از نظر شکل یکنواخت و به دوراز واقعیت بود.»
۲. «مقامات با کتمان حقیقت، فقط اخبار خوب را گزارش میکردند، که این امر منجر به عدم اعتماد مردم شد.»
۳. «حزب کمونیست اتحاد شوروی نسبت به محفلهای روشنفکری با ابزارهای قدرت و سرکوب رفتار میکرد.»
۴. «اطلاعات واقعی میبایست از خارج میآمد، اما این امر فقط منجر به آن شد که روسها نسبت به رسانههای خودشان بیاعتمادتر شوند.»
۵. «حزب کمونیست اتحاد شوروی نتوانست تجزیه و تحلیلی بیطرفانه و دقیق از تغییرات جدید در غرب ارائه دهد، در نتیجه، شانس توسعه در مسیرانقلاب جدید علمی را از دست داد.» (۳۸)
با زوال تدریجی اندیشه کمونیستی و سیاستهای اشتراکی(جمع گرایانه)، ذهنیت سرمایهداری و فردگرایی سریعا جهت پُرکردن شکاف موجود مجددا نمایان شد، و بوسیله تبلیغات غربی وعادات باقیمانده در بافت اجتماعی طی قرون متمادی جامعه طبقاتی ماقبل از سال ۱۹۱۷، تجدید نیرو کرد.
یوری آندروپُف کاملا متأسفانه اظهار داشت:
«مردمیکه انقلاب سوسیالیستی را به ثمر رسانده اند، برای مدتی طولانی هنور باید کاملا موقعیت جدیدشانرا بعنوان مالکان برتر و تقسیمناپذیر کُل ثروتهای همگانی درک کنند –آن موقعیت را از نظر اقتصادی، سیاسی و، چنانچه بخواهید، از نظر روانی، با توسعه یک ذهنیت و رفتار اشتراکی(جمعی) درک کنند… حتی موقعیکه روابط تولیدی سوسیالیستی درنهایت مستقر شود، برخی از افراد عادات فردگرایانه خودشانرا حفظ و حتی بازتولید میکنند، سعی میکنند که بحساب دیگران و جامعه سود ببرند. همه اینها، چنانچه بخواهیم از اصطلاحات مارکس استفاده کنیم، از عواقب بیگانگی کارگران است که از اذهان آنها بصورت اتوماتیک و ناگهانی خارج نمیشود.، اگرچه خود بیگانگی قبلا ازمیان رفته باشد.»(۳۹)
همانگونه که کُتز و وییر اشاره کرده اند، بخشهایی از جمعیت که تحت بیشترین تأثیر سرخوردگی و ناکامی ایدئولوژیک قرار گرفتند، آکادمیکها، مدیران و بوروکراتهای حزبی – «نخبگان حزبی- دولتی» بودند(۴۰) آنها نه تنها آنها بیشتر از دیگران از نحوه زوال موقعیت اقتصادی کشور در برابر غرب مطلع بودند، بلکه با وقوف از اینکه همتاهایشان از پیشرفت و امتیازات بمراتب بیشتری لذت میبردند، رنج میبردند.
کارگر کارخانه شوروی در مقایسه با همتای غربی خود از پرستیژ بمراتب بیشتری لذت میبرد، و از کیفیت زندگی مشابهی برخوردار بود- حتی با رژیم غذایی کمتر
متنوع و کالاهای مصرفی بمراتب کم کیفیت، اما کارگر زن یا مرد در اتحاد شوروی به یک سیستم جامع رفاه اجتماعی دسترسی داشت که آمریکا نمیتوانست با آن رقابت کند. از طرفی دیگر، یک دانشمند، استاد دانشگاه یا تکنوکرات، نسبت به تهیدستی نسبی خود قطعا میتوانست احساس ناراحتی کند.
«علیرغم منافع مادی که به نخبگان تعلق میگرفت، اما این منافع در مقایسه با مزایای مادی که همتایان نخبه آنها در کشورهای سرمایهداری غربی از آن لذت میبردند، بمراتب ناچیز بود. … سیستم شوروی در مقایسه با سیستمهای سرمایهداری، شکاف بسیار کمتری بین توزیع درآمد بالا و پائین داشت. حقوق مدیرکُل یک شرکت بزرگ شوروی حدود چهار برابر میانگین دستمزد (کارگر) صنعتی بود. برعکس، میانگین حقوق مدیران ارشد شرکتهای بزرگ آمریکایی تقریبا ۱۵۰ بار بیشتر از میانگین دستمزد یک کارگر کارخانه بود.»
چنین افرادی میخواستند از گذار به سرمایهداری سود ببرند.
«گذار به سرمایهداری به آنها اجازه میداد که نه فقط ابزار تولید را مدیریت کنند، بلکه مالک آنها شوند. آنها قادر میشدند قانونا ثروت شخصی جمع کنند. آنها میتوانستند آینده کودکانشان را نه فقط از طریق تماسها و نفوذ، بلکه از طریق کسب مستقیم ثروت تأمین نمایند.»(۴۱)
در شرایط افزایش انزوا، رکود اقتصادی و ناکامی ایدئولوژیک، به اندازه کافی آسان است که بذر ضدانقلاب جوانه بزند.
در مقاله بعدی در مورد چگونگی تلاش آمریکا جهت بهرهبرداری از مشکلات فزاینده اقتصادی و ایدئولوژیک اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، افزایش فشار نظامی و سیاسی با هدف پیروزی قاطع در جنگ سرد بحث میکنیم.
https://invent-the-future.org/2018/06/why-doesnt-the-soviet-union-exist-any-more/
دیدگاههای اخیر